مسیح و شیطان:
مرا مسیح ز رفق و کرم نصیحت کرد
بسی تأسّف و حیرت ازین فضیحت کرد
* * *
که ای مقرّب درگاه ذات پاک پدر
ز اوج عزّ فتاده به ژرفنای سقر
من از سقوط تو از بارگاه ربّ جلیل
ز بنده ای ز عزّت فتاده گشته ذلیل
ز شور بختی تو خاطرم پریشان شد
سرشک غبن و ترحّم روان به دامان شد
پس از وقوف ازین ماجرای درد آور
ولای عفو تو کردم ز حضرت داور
ندا رسید که گر توبه و انابه کند
پی اجابت آن توبه عجز و لابه کند
عدول و صرفنظر میکنم ز تقصیرش
اگر بگوش من آید ندای تکبیرش
که این فرشتۀ معزول سخت مغرور است
اگر که زادۀ نور است، باطنش کور است
حریم حرمت ما ساحت فضولی نیست
مقام چون و چرا، صحبت اصولی نیست
هرآنکه شبهه کند در اساس حکمت ما
نصیب و بهره نگیرد زخوان نعمت ما
غمین مباش دَرِ توبۀ خدا باز است
اگر که هست سبب سوز، هم سبب ساز است
برانَد، ار ز دری بندگان عاصی را
بخواند از دَرِ دیگر، بَرَد معاصی را
خوشا سعادت آن بندۀ گنهکاری
که عذر توبه بخواهد ز حضرت باری
به درگهِ کَرَمش قفل ناامیدی نیست
که، ناامید از آن بازگشته گو، آن کیست
تو بیمساهله فرمان حق اجابت کن
جبین به خاک بنه، توبه و انابت کن
زدرگهِ احدیّت امید بخشش کن
به عذرخواهی و اخلاص رفع رنجش کن
که هرچه لوث گناه است پاک شسته شود
عداوت و شره و حقد و کینه کشته شود
که این چهار، روان را تباه و تیره کند
هوای نفس به وجدان و عقل چیره کند
هر آن دلی که در آن کینه آشیان گیرد
خرابه ای است که جغدان در آن مکان گیرد
که بذر کینه یکی صد هزار کینه شود
زخار حاصل آن پر، سرای سینه شود
بهر کجا که جدالی و جنگ و غائلهای است
در آن گداخته جان هزار عائلهای است
ز سینههای پر از کینه جوی مصدر آن
به عالمی زده آتش شرار اخگر آن
که کینه منشأ هر رنج و درد و بیماری است
و کینهجوی ز کردار ایزدی عاری است
مدام در پی تیغ است تا سراندازد
بنای مهر و مرّوت ز پی بر اندازد
چو قیصران که شب و روز تشنۀ خونند
به قطع ریشۀ جان بشر چو مجنونند
به آب توبه هلا پاککن دل و جان را
برون درآر ز قنداقه طفل وجدان را
که غسل توبه، به تن نو به نو حیات دهد
غریق لجّۀ ادبار را نجات دهد
* * *
جواب گفتمش ای پور مرسل موعود!
برآن سری که پدر را زخود کنی خوشنود
بخواه از پدرت از من عذرخواه شود
هم اوی تصّرف خبط و اشتباه شود
خطا نشد که سئوالی نمودم از خلقت
شدم دچار چنین طرد و محنت و ذلّت
الا رسول سراپا محبّت و احسان
براه خیر خلایق گذشته از سر و جان
الا فدائی بیاختیار نوع بشر
زخار زار جنایات تاج خار بسر
تو خود بگوی که این تیر کینهها زکجاست
که دمبدم به دل غم کشیدۀ تو رهاست
نکِشته بود اگر تخم کینه روز ازل
بشر نبود چنین فتنهجوی و پست و دغل
که بر تو عاشق جان باز خیر و صلح و صفا
نمی فکند زکینه مدام تیر جفا
بلا کشیده تن ات بر فراز دار زدند
بر آن سری که شکستند تاج خار زدند
سری که غیر محبّت نداشت سودایی
نه شور وصل نگار بلند بالایی
چه تیرها که ز تهمت ترا نشانه زدند
چه افترا ز خطا بر تو ای یگانه زدند!
گمان بری که بدون علاج علّتها؟
تب گناه شود برطرف زملّتها؟
به توبه ای ز سر صدق در کلیسائی
به قطرۀ اشکی و با التماس و هیهائی
به یمن سمع قبول کشیش قدّیسی
و با گواهی پرهیزکار قسّیسی
اگر زکرده پشیمان و سرفکنده شود
ز بیخ و ریشه نهال گناه کنده شود
کشیش غافل از آنک علتّ العلل باقی است
که جرم در رگ تاک است نی کف ساقی است
زعلّت است اگر که بشر گنهکار است
هزار عامل و انگیزه اندرین کار است
اگر درنده چو یوز و گزنده چون مار است
جهنده همچو پلنگ و شغال و کفتار است
چه جرم او که جهاننده آن جهاندار است
اراده نی زکمانکش که از کماندار است
تو چون سرشته ز روح مجرّد پدری
مصون ز جاذبههای غریزۀ بشری
نبوده چون بگذار تو هیچ پیچ و خمی
زر است باطنی عاری ز قید بیش و کمی
تو چونکه بیخبری از شکنجه گاه رَحِم
زچرک و خون و گل و لای تیره چاه رحم
عذاب و رنج لگدخوارگی نمی دانی
از آن به سان ترازوی عدل میزانی
از آن مرافقت و قلب مهربان داری
گذشت و رأفت و آرامش روان داری
ستون پیکرت از ران گاو و گندم نیست
ز حسّ و سعد مَه و مِهر و چرخ و انجم نیست
وجود خلق خدا از تفالۀ دام است
تنور معده و روده چو گور احشام است
وجود پاک تو هم مثل بنده از نور است
ز لوث تیرگی جسم خاکیان دور است
به پاک پیکر تو اخگر شرارت نیست
درون تنور تنت از هوس حرارت نیست
غریبهای که ز افلاکیان رسیده به خاک
شده دچار دد و دام این سیاه مغاک
کفاف تست عصا و ردا و کرّه خری
به جز تو کیست کفایت کند به مختصری
نهاد خلق خدا چون فراخ انبار است
پر از متاع هوس و آرزوی سرشار است
ز هر دری که رسد چند بار باز کم است
زبیم روز مبادا دچار رنج و غم است
چرا که حدّ یقف نیست در تمنّایش
از آن دراز کند از گلیم خود پایش
تو پا برهنه دَر و دشت زیر پا داری!
دریغ موزه و پاپوش از کجا داری؟!
هزار طرّۀ مو میکشد جوانان را
چگونه گوش کند پند پارسایان را
که خال کنج لب یار دانه در دام است
هر آنکه در پی آن دانه میرود خام است
عذار یار اگر همچو لعل گلگون است
چو نیک در نگری خلط بلغم و خون است
لبان یار اگر دلفریب و میگون است
پر از هموم فریب و سموم افسون است
مهار کردن امیال با نصیحت و پند
اسیر کردن شیر است در گسسته کمند
هزار پیل دمان نعره میکشد در تن
هزار طفل هوس بانگ میزند، من، من
تو پیل بان یکی زین هزارها هوسی
مراقبِ یک ازین فوج طیر در قفسی
پرنده خواستهاش طوف باغ و بستان است
نه پَرشکسته و پا بسته کنج زندان است
ندیدهای که چسان آهوان دستآموز
فسردهاند و خزین همچو شوی مرده عجوز
خروس اخته که با ماکیان خروش کند
چو گربه ای است که وحشت زدُم موش کند
چو از غریزۀ جنسی، تو درامانستی
برای خلق خدا هم درین گمانستی
که دلق و جلق دریغا مهار جان گردد
روان مسخّر این خصم قهرمان گردد
روان که حبس و به بند است در طویلۀ تن
اگر که بر گسلد زین مغاک قید و رسن
شود بری زعلایق خدای گونه شود
زعرش و فرش و ملک برتر و نمونه شود
کنون سئوال من این است از مسیح رسول
امید آنکه پذیرد ورا به حسن قبول
ایا پیمبر خوش باور بلندنظر
که خون خویش فدا کردهای برای بشر
که پاک شسته شود لکّۀ گناهانش
زدوده زنگ گناهان شود زدامانش
* * *
ندانی آنکه رگ و ریشۀ گناه از چیست؟!
محرّک همۀ صحنههای عصیان کیست؟!
نکرده لمس اساس و پی گناهان را!
چگونه پاک نمائی تو لکّۀ آن را؟!
بهزعم تو گُنه قتل، نفس قابیل است!
که مرتکب به مکافات خون هابیل است؟
درین محاکمه این هر دو بیگناهانند
اگر به جرم یکی عالَمی گواهانند
کسی که مجرم اصلی است غائب از نظر است
بدا، به قاضی جاهل که غافل از قدر است
کسی که مجرم اصلی است توی محکمه نیست
به دادگاه علیهاش هجوم و همهمه نیست
بدان که مجرم اصلی خدای قابیل است
نه من نه تو، نه سرافیل یا که جبریل است
* * *
چه کس به دختر حوّا عذار زیبا داد
چه کس به خواهر آن دو ،دو چشم زیبا داد
که آفرید چنان قامت دل آرا را
که کرد عاشق او قلب پور حوا را
که تیز کرد چنان نیزه تیر مژگانش؟!
که، در دهان صدف چید دُرج دندانش؟!
که، فلفل و نمک آمیخت در نمکدانش!
که، شوق بوسه ستاند زهر دو تن جانش؟!
به نرگسان خمارش که سرمه سائی کرد؟!
که جان شکار زیک غنج و دلربائی کرد؟!
که، بر صبیّۀ حوّا نگاه جادو داد؟!
عنان هر دو برادر به غمزۀ او داد؟!
جز او که ریخت، قِر و غمز در تن و کمرش
که گشت نقش زمین عاشق از دوار سرش
بدان اخا و اخی جذبۀ جمال که داد؟!
زیک گنه به تن هر دو لرز و رعشه فتاد؟!
که ابروان کمان دار را کمانی کرد
که غنچۀ دو لبش سرخ و ارغوانی کرد
کجا من و تو و یوسف اگر که نجّاریم
مهارت و ادوات و نبوغ آن داریم
که برج عاج تراشیم از رگ و پی و پوست
که سرکشان زمن ها کمینه بندۀ اوست
تو در تمامی خلقت وجود ممتازی
که بینیاز ز هر شوخ چشم غمّازی
وجود تو به جهان بشر یک استثناست
ز تشنگی به لبانت نه تفّ استقساست
به چشم تو زبَر و زیر هر دو یکسانند
جذامی و صنم شوخ هر دو انسانند
گل و گیاه و خس و خار بار یک دارند
اگر به دکّۀ علّاف یا که عصّارند
تب غریزۀ جنسی نکرده بیمارت
جمیل و زشت یکی میرسد بدیدارت
به چشم تو، رخ مجذوم را کراهت نیست
چنانچه در رخ مریم هم آن وجاهت نیست
از آن فرار نکردی که زشت و چرکین است
بدین هوس ننمودی که ماه و پروین است
بدین قیاس که غافل زعلّت العللی
بدور از هوس و عاری از هر خللی
گمان کنی که ز توبه گناه پاک شود
چه توبه کرد چو آینۀ تابناک شود
تو چو نکه بیخبر از چند و چون امیالی
بری زعلّت و انگیزههای افعالی
|