آزادی و دروغها:
حقیقتی است درین قصّه و فسانه نهان که شرح من کُندش بر تو برملا و عیان
دلیل طفرۀ وی از مقدّر محتوم ز هر عملی که به اجرای آن شود محکوم
به اقتضای خود آزادگیّ هستی اوست! نه از تجرّی و نابخردیّ و پستی اوست!
هر آن عمل نه به تشخیص و انتخاب وی است بهزعم آمر اگر در ره صواب وی است
بُود دلیل اسارت اگر قبول کند از آن به سائق حریّتش عدول کند
اگر ارادۀ او را ارادۀ دگری به عزم راهگشائی و قصد راهبری
بهدست گیرد و اندر قفای خویش برد نه درقفا که اگر پا به پای خویش برد
عنان بپیچد بر دایه پشت و پای زند قدم به وادی و مقصود ماورای زند
برای او لحظه ای بدتر از قیادت نیست چرا که هیچکسی را بدو سیادت نیست
هرآنچه را که عطا کرده حق به بندۀ خویش برابر و متساوی نه ذرّهای کم و بیش
زعقل و هوش و فراست زدرک و فهم و شعور نه کس عصا کش اوی و نه او عصاکش کور
* * *
اگر ارادۀ انسان مهار کس نشود چو باز، بندی زیبائی قفس نشود
بشر به قدرت خلّاق خویش آزاد است همین ودیعه و انگیزهاش خداداد است
که آنچه سائقۀ اوست انتخاب کند نه آنکه غیر ورا عزل و انتصاب کند
مهار خود ندهد بر کسی که چون خود اوست که این طریق بد و آن طریق خوب و نکوست
خود امتیاز بشر از هوام این منش است که با ارادۀ خود در گزینش روش است
اراده خود، خود خالق درون هر بشر است به فرّ اوست که ممتاز از خر و بقر است
به فرّ اوست، ز هر مانعی عبور کند هرآنچه رادع و مانع ز خویش دور کند
* * *
اگر که گوهر آزادگیش گم گردد چو گاو صاحب دو شاخ و صمّ و دُم گردد
کشد به گردن خود خویش و گاوآهن را زمین شیار کند تا که پرورد تن را
به هر رهی که کشد صاحبش همان پوید هر آن کلام که آموخته همان گوید
بشر اگر که شود خلع از ارادۀ خویش ز فرّ قدرت ذات خدای دادۀ خویش
چو عنکبوت گرفتار دانه و دام است بهر مقدّر و مقدور تابع و رام است
* * *
هزار فوج به سربازخانههای جهان مسلّحاند و مجّهز همه ز پیر و جوان
که کی، ارادۀ فرماندهان، چه فرماید به جنگ خصم سر و جان و تن بفرساید
بسان صاعقه در دم فرا جهد از جای هزار آدم چون خود درآورد از پای
زفاف وصل عروسان شبی عزا سازد هزار خانۀ امید را فنا سازد
همه به گوش، که شیپور حمله بانگ زند شرر به خرمن هستی ز توپ و تانک زند
به یک دمی متلاشی کند هزار جسد هزار طفل فرستد ز مهد تا به لحد
هر آن ارادۀ فرمانده است تقدیرش چرا که داده بدو اختیار و تدبیرش
چرا که گشته اراده به پیکرش مکتوب و بر ارادۀ فرماندهان شده مغلوب
* * *
ارادهاش نه زند هی بدو که ای جنگی! چرا چنین متحجّر چو صخرۀ سنگی!
بشر برای چه دائم به جنگ و پیکار است مدام در پی لاشه چو یوز و کفتار است
* * *
برای آنکه ندانسته قدر و ارزش خویش و مایه و هدف و تیر کرده ورزش خویش
برای آنکه درون کشوری حصار شده ارادهاش به همان حدّ و سدّ مهار شده
نداند آنکه جهان رهبران ز شرق و ز غرب از آن مسابقه دارند در تدارک حرب
که خود ارادۀ آنان مهار عادات است روانه در پی جبران غبن مافات است
* * *
روانه در پی عادات دورۀ حَجَرند چو ساکنان قبایل عدوی یکدگرند
* * *
نداند آنکه نظام قبیله سالاری نتیجهای ندهد غیرجنگ و خونخواری
به غیر لقمه ربائی ز خوان گرسنگان همان حکایت ببر و پلنگ و هوبرگان
به قصد غصب زمینی قبیلهای شب و روز کمین گرفته به صید غزال گرسنه یوز
تباهی بشر از وقفۀ ارادۀ اوست در اختیار همانند خود اجازۀ اوست
یکی کشد به تباهی هر آنچه موجود است گمان بَرَد که نصیبش بهشت موعود است
* * *
از آن قبول اسارت نکرد جدّ بشر که امر غیر ارادی است دون حدّ بشر
* * *
اگر به بهر تناول نهاد گندم و سیب پس از برای چه گسترده است؟! بهر فریب؟!
چگونه عقل کند باور این تفّاح قشنگ برای اوست حرام و حلال گاو و پلنگ
چه آزمایشی از کف نفس تشنه ز آب چه امتناع به گاه ویار و بوی کباب
اگر نبود ضرور حیات مائدهای وز آن برای وجود من و تو فائدهای
خود از ظهور ازل در زمین وجود نداشت درین مکارۀ بازارگان نمود نداشت
* * *
بلی ارادۀ کس گر مهار کس نشود یکی چو تُنگ عسل دیگری مگس نشود
ظهور جلوۀ حق در بشر به آزادی است بدان دلیل که آزاده مظهر رادی است
هر آنکه بشکند این شاخه را ز نخل وجود بود مخالف مشی و مرام حیّ ودود
* * *
نه زآن سبب که به منع خدای گوش نکرد از آنکه، بانگ ارادیّ خود خموش نکرد
نه انتخاب خود اثبات اختیار نمود حقیقتاً که از شیوه شاهکار نمود
صلای زد که من اندر زمین خدای خودم قفای عقل خود و متکی به رأی خودم
که این دو کفّۀ میزان دلبخواه مناند دو خضر راه شناس و دو رهنمای مناند
بشر اگر که عقیم گردد از اراده و هوش به آغل است چو دام و به تلّه است چو موش
ستم پذیری مظلوم نی ز سادگی است ز بستهبندی هوش و ز بی ارادگی است
هرآنکه رام یکی کرٌۀ چموش کند ورا ز دیدن یک مادیان خموش کند
کزان اراده و هوشش به دَم مهار شود چو اصل رام شود فرع را سوار شود
بهر کجای که دلخواه او بتازاند قوائم و سُم و طاقت از آن بتاراند
بهسان پردگیان حَرَم که پیرزنان به هوش و عقل ارادیّشان زنند عنان
بپای خویش فرستند قعر مسلخ ننگ چرا که هوش شده مسخ و عقل خیره و منگ
اراده ذوب شده در تنورۀ حدّاد نمانده غیر تفاله ز صولت فولاد
بشر بدون اراده شکار هر دام است چو طفل غیر ممّیز نه پخته و خام است
هزار برده از آن رام یک تن ارباب است که قهرمان اراده کرخت و درخواب است
جهانیان همه چون بردگان گرفتارند ز رنج غصّه و جور و جفا گرانبارند
اسیر کید تنی چند گُنده گوی دبنگ چه در میانه، چه اقصی، چه در دیار فرنگ
کشیدهاند گرهها گروه در احزاب چو ماهیان نمک سوده در درون مرداب
ارادهها شده سنگ و شعورها شده لنگ عقول گشته مهار و قلوب صخرۀ سنگ
جوامع بشری وا اسف که درخوابند اراده باخته بر رهزنان احزابند
تهی زخویشتن و پر ز منطق دگران چه منطقی که ارسطو فکنده پایۀ آن
چه منطقی که اساسش همه زِیَر زیر است درون بادیه و وادیه دو سان شیر است
چه منطقی که «اسد» را رضا کند از شور وگرنه پوست درآرد ز پیکرش فی الفور
چه منطقی که دابشلم و رأی استادش که در کلیله و دمنه رموز و ارشادش
* * *
همین حکیم به عالم چو امپراطور است برای محو اراده سلاح او زور است
چراغ عقل خلایق پر از فتیلۀ اوست فتیلهها همه از نسج پشم و پیلۀ اوست
مهار عقل چنان قبضه کرده در کف خویش که ساز زن بنوازد کمانچه و دف خویش
چنان ارادۀ مخلوق را مهار زده که فوج حملۀ خمیازه بر خمار زده
تهی نموده بشر را ز هر چه گوهر اوست برون کشیده هر آنچه زلال و جوهر اوست
به جای آنهمه، خر مهرههای یونانی نهاده جای گهرهای ناب ربّانی
عیار عقل که یک تا ودیع منّان است گرانترین گهر ذات پاک یزدان است
چنان گرفته مَحک کمبهاتر از آن نیست بدون عقل نداند چگونه باید زیست
چنان حصار کشیده به گرد عقل سلیم که گرد محفظۀ گنج خویش طبع لئیم
چنین ودیعه چنان خوار و کمبها گشته که پیش زرگر ماهر چو شهر واگشته
به جوف هر بشری که خدای پنهان است چو گوهری که نهان در کمرکش کان است
بکاود ، ار که کس آن گنج را بدست آرد بهر چه اهرمنیّ و بدی شکست آرد
من از برای کسانی منم که نیم مناند وگر اراده محضند اهرمن شکناند
اراده گر متولّد شود ز بطن وجود خدا ز کتم عدم میرسد به کشف شهود
اراده باختگان بسته و مهار مناند وگرنه صاحب تصمیم و اختیار مناند
|