حکایات
هزاران سخن دارم و داستان
درین سینه از دورۀ باستان
که هر قصّهاش موجب حیرت است
فروزندۀ آتش غیرت است
یکی از خوانین دشت ستم
که خاکش نپرورده جز خار غم
تو گوئی عجین گشته در خاک آن
رگ و ریشۀ تلخ ملّاک آن
نخیزد از آن جز که خاشاک و خار
درون جویبار آب چون زهر مار
جوانانش را چهره زرد و نزار
نه نیرو به بازو نه رغبت به یار
در و دشتها مزرع کوکنار
چنان گُرز، یَل فرقِ اسفندیار
تو گوئی که در کورۀ آفتاب
برشته هزاران بشر چون کباب
بسان دیاران طاعون زده
پر از رنج و حرمان چو ماتمکده
امیرش چو دربان دوزخ اخیم
عتابش مضاعف عذابش الیم
خروسش رجز خوان دَمِ لانهها
عقابش پرافشان در خانهها
به باغش گلی نی که ننشسته داغ
به دامانش از چنگ و منقار زاغ
غزالان به صحرا به چنگال ببر
عروسان به حجله به رؤیای قبر
به کردار دیو و به پندار غول
نگاهش دریده چو خان مغول
ز دوران خاقان جنّت مکان
به تمهید عمّال بیگانگان
بدانسان که آن عصر مرسوم بود
جفا حاکم و خفتن محکوم بود
هر آن سر که سودای ایران نداشت
به دل مهر و ایمان و وجدان نداشت
دل از مهر بیگانه آکنده بود
به خود میر و بر دیگری بنده بود
درون لانه مرغان خود را خروس
برون زآن به بیگانگان پای بوس
یکی از ایالات پر عرض و طول
بدو میشد از سوی دولت تیول
* * *
غرض آن خداوند خیل و خدم
بشر نزد او کم ز گاو و غنم
سواره گذشت از کنار رهی
همانند خاقان و میر و مهی
پسر بچهها گرم بازی بُدند
خوش و خرّم از تیله بازی بدند
ندانسته بودند که ایشان گذشت
خداوندگار سر و جان گذشت
به خود گفت آن مالک نابکار
بدینسان اگر بگذرد روزگار
دگر مالکیّت نیاید به کار
چو ارباب شد خوار و بیاعتبار
به توسن بِزَد هی، عنان در کشید
چو باد خزان تاخت بر دِه رسید
لب رودخانه زنان بیحجاب
خروشید چون غول خشم و عتاب
شما بد گُهرهای بیچشم و رو
کجا رفته از رویتان آبرو
چرا دست پروردگان شما
بدین پایه بیغیرت و بیحیا
یقین شیر پستانتان پاک نیست
که فرزندتان را ز ما باک نیست
خبردار گشتند مردان کار
عرق کرده در مرتع و کشتزار
سراسیمه بر پیشگاه آمدند
ثنا گستر و عذرخواه آمدند
فراگرد او جمله پروانهوار
بزد نعره کای مردم نابکار
زبان بستههای بد و تیره رای
نفهمان کودنتر از چار پای
جسارت رسیده بدان حدّ و مر
که آن توله سگهای بی پا و سر
ندارند دیگر به ما احترام
گر این وضع زین بیش یا بد دوام
فلک هم نه گردد جلو دارشان
تهمتن نگردد نگهدارشان
چه خوش گفته آن نکتهدان حکیم
که بهتر بود پندش از زر و سیم
چو خواهی که فرمان برد گاو خر
مگیر از سرش سایۀ چوب تر
* * *
برو کدخدا ترکۀ تر بیار
که تا استخوانها کنم لِه بیار
تگرگِ بلا بارش آغاز کرد
تو گوئی که دوزخ دهن باز کرد
فرود آمد از پشت زین بر زمین
خروشید چون تندر فرودین
به تنها هر آن ترکه آمد فرود
به جا داغ بگذاشت سرخ و کبود
* * *
خدایا به دادم برس سوختم
به جان آمدم، مُردم، افروختم
مگر ای خدا قلبت از آهن است
و یا گوش کر ز اینهمه شیون است
ز بیداد آن غول خشم و عذاب
دل آهن و سنگ گشتی کباب
زن و مرد و کودک ز خرد و بزرگ
چنان دان که بر گلّه افتاده گرگ
هراسان و لرزان فراگرد خان
چو بیمار در قبضۀ جان ستان
* * *
ز جمع اسیران یکی پیرمرد
محاسن ز گشت زمان پر ز گرد
تضرّع کنان گفت ای خشمگین
کف آورده بر کف جبین پر ز چین
درین دِه اگر چند بیغیرت است
که کردارشان موجب حیرت است
تنی چند بدگوهر بلعجب
ندارند شرم و حیا و ادب
ز اخلاف و اولاد ما نیستند
بپرسی گر از گُردۀ گیستند
ز فرزند والا تبارت بپرس
که باشد بهین یادگارت بپرس
و یا از همین میرزا کن سئوال
که او هست آگه ز ماضی و حال
ازو پرس کاین چند بیچشم و روی
ادا باز و بیعار و پرخاش جوی
ز پشت کدامین پدر مادرند
خود آنان سزاوار این کیفرند
شرارت عجین گشته در اصلشان
ز خون مغولها بود نسلشان
در ایران که پیش از مغول خان نبود
چنین آفت هستی و جان نبود
نه عقلی به سرشان نه رحمی بدل
جفا و شرارت سرشته به گِل
ندانی چه سان فوج چنگیز خان
یورش بُرد بر خاک ما ناگهان
شبیخون به شهر نشابور زد
بسی نام بر لوحۀ گور زد
پس از ختم رسوائی و قتل عام
بکف هر یکی را پر از باده جام
به یاد شب فتح ساغر زدند
سخن ها ز هر بام و هر در زدند
ز بی عفتّیها و تاراجها
ز یغما و تالان و وز باج ها
ز اشک عروسان سیمین بدن
ز الحاح داماد گل پیرهن
دو سر را بیک ضربه انداختن
به یک تاخت بر صد بُنه تاختن
ز دُرج گهرها که از سینهها
ربودند در پیش آیینهها
یکی از سران جام دیگر گرفت
زر اندود شمشیر دربر گرفت
دهی را شبانگه شبیخون زدم
می آن شب از اندازه بیرون زدم
یکی صحنهای دیدم از ایلغار
تماشائی و جالب و خندهدار
که من تیغ خونین به کف نیم شب
گشودم دَرِ خانهای با غضب
همه هرچه سر بود انداختم
پس آنگه به تاراج پرداختم
به یک گوشه گهوارهای وندر آن
غنوده در آن کودکی نیمه جان
فرو شد چو شمشیر در کام او
بلرزید چون بید اندام او
به لیسید با شوق شمشیر را
چو پستان که نوشد مگر شیر را
همه زبده سر کردگان سپاه
چنان خنده دادند سر قاهقاه
که از دیدگان شد سرازیر اشک
بدین پردلی از حسودی و رشک
میان سران او سرافراز شد
ز دیگر سران فرد و ممتاز شد
* * *
در این سرزمین خوی و کردار زشت
نه از فطرت است و نه ذات و سرشت
بجا مانده از اجنبی زادگان
گواه همه خوی و کردار خان
کجا زادۀ پاک این بوم و بر
میان زنان مثل حیوان نر
بدانسان فضاحت ببار آورد
برون از بر یار یار آورد
عروسان برون آرد از حجله گاه
نهد چهر داماد داغ گناه
|