کو انسان
به یونان یکی پیر فرزانه بود
که در عشق انسان چو پروانه بود
شب و روز پویان چراغی بدست
همی گشت در بین بالا و پست
فراگرد هر فرد در متن جمع
همانند پروانه برگرد شمع
یکی گفت کای پیر آشفته مو
برای چه هستی تو درجستجو
کسی گم شده از عزیزان تو؟
شده موجب رنج و حرمان تو؟
به پاسخ چنین گفت فرزانه پیر
ز دیدار دیوان ز جان گشته سیر
که من جستجو بهر انسان کنم
اگر جویمش جان به قربان کنم
مرا گر که دیدار آن پیر بود
که انسان به زعم وی اکسیر بود
ورا بردمی در دل روستا
میان بهین بندگان خدا
هزارانش انسان نشان دادمی
ز حرمان هجران امان دادمی
ز دیدار انسان شدی بینیاز
نمودی از آن جستجو احتراز
که دهقان آزاد یزدان پرست
به لوث گناهان نیالوده دست
همان پاک انسان مطلوب اوست
ز دیده نهان گشته محبوب اوست
بدو گفتمی کای کمان گشته قد
دل آزرده از دیدن دیو و دد
ز اولاد آدم بهین زادگان
مگر نیست دهقان پاکیزه جان
بهین بندۀ خالق دادگر
مهین خادم نسل نوع بشر
نپوید مگر راه صدق و صفا
نجوید مگر نقد مهر و وفا
دلش پاک چون طینت عاشقان
روانش به صافی دل عارفان
وجودی اصیل و نجیب و عفیف
فخیم و جلیل و رفیع و شریف
نه در قید ایذاء و آزار کس
نه بیزار از دید و دیدار کس
چو کوه دماوند ایمان او
نه یک مو تغیّر به میزان او
به جز راحت جان نوع بشر
ندارد مراد و مرامی دگر
دمی نیست غافل ز یزدان پاک
که بییاد حق میشود دل هلاک
فری بر تو ای طفل آغوش رنج
به نیروی بازو فزاینده گنج
تو آن قرنها گم شده گوهری
تو آن برترین بندۀ داوری
که پهنای عالم چنان خوان تست
بهرجا یکی خوان پر از نان تست
نه چون جنگیان خون انسان خورد
نه چون بنگیان گول شیطان خورد
شب و روز کوشد که نان آورد
به تنهای خسته توان آورد
نه بر دودمانها شرار افکند
نه بر سینهها تیربار افکند
نه کید و نه تزویر در سینهاش
نه با کس عداوت و نه کینهاش
نه مثل سیاستگران دغل
زده چند پرونده زیر بغل
پر از نقشۀ قتل نسل و نقوش
چنان رهبر جیش روس و پروش
و یا رهبر ینگی دنیائیان
که میپرورد جان از قبض جان
شده عالِم از چند دانشکده
به سینه نشانهای عالم زده
چه علمی همه علم،/// لیکن توختن
به خرمن درون شعله افروختن
به یک تیر صد سر بهم دوختن
به آنی بسی کودکان سوختن
چه آموخته درس خون ریختن
به فرق بشر خاک غم بیختن
چه آموخته حقّه بازی، کلک
پر افشاندن اندر فضای فلک
فرو ریختن بمب مرگ و بلا
به سرها، چه سرها، همه بینوا
|