• رنج باغبــان
  • جدل در ملکوت
  • دهقــــان نـــامه
  • گــــدا نــــامه
  • حماسه ظلمت شکن
  • حمــاسه خاوران
  • حماسـه هیزم شکن
  • لالــه های قافلانکوه
  • امیـــر کبیـــر
  • خـــادم نـــادم
  • چنین گفت بودا
  • آلبرت شوایتزر
  • کلیات بسیج خلخالی

در باب حماسه هیزم شکن

بسیج خلخالی خالق اثر معروف حماسه هیزم شکن است

در سال 1345 این کتاب به عنوان نامزد جایزه ادبی نوبل معرفی می گردد به دلیل اینکه کتاب به زبان فارسی نوشته شده بود در کمیته نوبل مورد بررسی قرار نگرفت ولی دانشگاه تهران که یک مرجع مهم علمی بود این اثر را مستحق دریافت این جایزه دانسته است.

 

استاد عبدالله باقری (فرزانه ‏پور) متولد 1292 در تهران است و یکی از اساتید بنام هنر تذهیب ایران زمین است که تذهیب اثر معروف حماسه هیزم شکن از شاهکارهای او محسوب میشود .

 

استاد محمد تجویدى متولد سال ۱۳۰۳ در تهران، فرزند محمدهادى تجویدى، استاد نقاشى هنرهاى زیبا و از شاگردان کمال ‏الملک نقاش بزرگ قاجار بود.

محمد تجویدى حدود صد و بیست جلد کتاب از دیوان‏ هاى شعراى ایران همچون سعدى، حافظ، بابا طاهر عریان، فردوسى و دیگران را به تصویر کشیده است.

تجویدى تصاویر کتاب حماسه ‏ى هیزم ‏شکن اثر بسیج خلخالى را بهترین اثر خود مى ‏انگارد.

حاضرین در سایت

ما 3 مهمان آنلاین داریم
خانه دهقان نامه ساقی نامه
ساقی نامه مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
سه شنبه, 13 تیر 1391 ساعت 21:23

ساقی‌نامه


الا ساقی بزم محنت‌کشان

بده می که از غم نماند نشان

بسوزد رگ و ریشۀ آه و غم

نماند اثر از جفا و ستم

به شادی دل‌های پر آه و کین

تباهیّ یک عده بی‌رحم و دین

بده زخم‌ها را دهد التیام

براند ز تن رنج‌های مدام

به غم دیده دل‌ها امید آورد

به جان‌ها فروغ و نوید آورد

چروکیده لب‌ها تبسّم کند

جمال امیدم تجسّم کند

نهیبی زند بر دل افسردگان

ندیده مگر اشک و آه از جهان

نچیده مگر بار دار جفا

نجسته مگر نقد ریب و ریا

بده تا ز هستی فراموش‌ها

به ادبار و ذلّت هم آغوش‌ها

در آرند از تن قبای قدیم

که تارش ز باک است و پودش ز بیم

صفا صف زن و مرد پرچم بدوش

بتازند بر سفله میهن فروش

دَم از حقّ و ایمان و قرآن زنند

چو عشّاق گلبانگ ایران زنند

پیاپی بده ساقیا جام را

که یک سو نهم رنج ایام را

برآرم سر از عالم زندگان

بشویم ز تن چرک دل مردگان

ببالم که در عرصۀ کائنات

نصیبم شده فیض حق حیات

بده تا به هستی گذارم قدم

چنان سرو سازم قد نیم خم

کنم میهمان قرص خورشید را

مزیّن کنم سفرۀ عید را

بده تا چو دیدار یاران کنم

جبین بی‌گره بوسه باران کنم

بده تا گشایم دَرِ دخمه‌ها

ز شادی به نی‌ها زنم زخمه‌ها

از آن می که بر دیده نور آورد

به خیل غلامان، غرور آورد

نه زآن می که در خم عهد قدیم

عجین بود با اشک چشم یتیم

از آن می که انسان خوار و زبون

به پا خیزد از خواب مرگ قرون

از آن می که خون را به جوش آورد

به سر دانش و عقل و هوش آورد

از آن می که در ریشۀ تاک آن

به ذرّات جان پرور خاک آن

نیالوده خون دل باغبان

نیامیخته صولت خشم خان

نه زان می که مَستیش پستی دهد

از آن می به جان شور هستی دهد

از آن می که در تار و پود وجود

تجلّی دهد نقش‌های نمود

تهی دست‌ها را توانگر کند

گدا را غنی طبع و سرور کند

صلائی بزن بر جگر تشنگان

که اندوهشان بر لب آورده جان

به دهقان سر در گریبان غم

نیاسوده یکدم ز جور و ستم

هر آن کِشته در پهنۀ کشت‌زار

نموده ملخ‌های دون تار و مار

به دهقان که از عهد کاووس و کی

نخسبیده بی غصّه چشمان وی

به دهقان که در خاک پاک وطن

چو حیوان ناطق به گردن رسن

چو کالا به انبار ارباب بود

چنان خشک ابزار و اسباب بود

به دهقان که از عدل نوشیروان

ندیده نشانی مگر در زبان

به دهقان که تا بوده جان بر تنش

فلک بوده ناظر به جان کندنش

به دهقان که پروردۀ رنج‌هاست

فزایندۀ مخزن گنج‌هاست

به دهقان که آغشته بُد نان او

بخون دل و اشک طفلان او

به دهقان که بی‌چاره فرزند او

زن و زادگان جگر بند او

ز گهواره تا گور زار و ذلیل

تن از خون تهیّ و نحیف و علیل

یکی جام پرکن که هوش آورد

به رگ خون همّت بجوش آورد

در آرد ز گودال محنت برون

زداید ز دل رنگ‌های قرون

که تا خوی دیرینۀ بندگی

زبونیّ و جبن و سرافکندگی

به ارباب ظالم دعاگو شدن

به جلاد مالک ثناگو شدن

کشد رخت از کشور جانشان

رها سازد افسون گریبانشان

یکی جام از خمّ اندیشه ده

شود تا که دهقان خرد پیشه، ده

پس از قرن‌ها تا بسی تر کند

زبان در کشد نغمه‌ای سرکند

پس از قرن‌ها محنت و بندگی

زند بوسه بر جبهۀ زندگی

پر از قرن‌ها شکوِه و سوز و ساز

به رخسار هستی کند دیده باز

بدرّد کهن پردۀ ننگ را

زداید ز مرآتِ جان زنگ را

شناساند او را ز نو حدّ خویش

نگیرد روال پدر جدّ خویش

از آن می که عقل و فراست دهد

که جانش فروغ کیاست دمد

که دهقان فراخیزد از گور تن

به سیمای هستی شود بوسه زن

نه زآن می که در بزم اصحاب زور

ز جامی کند دیدۀ عقل کور

خرد مسخ گردد ز یک جام آن

اگرچه چو لوﺀ لوﺀ بود خام آن

نه زآن می که ارباب دنیا پرست

چو نوشد‌شود‌ پست‌ و‌ خونخوار و مست

از آن می که جان را منّور کند

به دل صورت حق مصّور کند

از آن می که سستی و تن پروری

ز اعماق جان‌ها نماید بری

نه زآن می‌ که چون سیل ویران کند

ز پی واژگون کاخ وجدان کند

از آن می که بر جان دهد اعتدال

نه پستی نه مستی نه ننگ و وبال

که انسان به دو بال عقل و کمال

خدا خوی گردد فرشته خصال

نه زآن می که چون نوشد از آن پسر

کند قصد هستیّ مام و پدر

نه زآن می که محمود گردن فراز

چو نوشید شد مست وصل ایاز

ز چشمان حیا رفت و آزرم مُرد

دو زلف ایاز از دل آرام بُرد

از آن می که بر جان خروش آورد

ز بالا ندای سروش آورد

که تا هم چو نیسان فصل بهار

کند کشور جان چنان لاله‌زار

از آن می که دهقان غارت شده

گرفتار جور و اسارت شده

عجین گشته نانش به خون جگر

ستمدیده، مسکین، پدر در پدر

چنان چار پایان به بیع و شرا

زبان در دهانش نگردیده وا

که نرخ من از چار پا از چه کم؟

الا بایع مشتریّ دژم

به هر قریه چندین نفر مرد و زن

فروشی به آنی به یک قلتشن

مگر من در و پیکر و آجرم

و یا استر بسته بر آخورم

که در یک شب اندر بساط قمار

سپاری مرا دست یک باده خوار

گرفتم به پندار تو من خرم

چرا پس به قیمت از آن کمترم

تو ای چنگی بزم محنت کشان

به پا خیز کز غم نماند نشان

بزن زخمه بر پردۀ انقلاب

که دهقان برون سازد از دیده خواب

یکی هنگ و آهنگ نو ساز کن

گره‌های غم از گلو باز کن

یکی نغمۀ زندگانی بزن

رها کن غم، از شادمانی بزن

که بزداید از رُخ، غبار قرون

بر آید ز آوار عادت برون

وطن را غنی سازد از گنج‌ها

نماند اثر از غم و رنج‌ها

آخرین بروز رسانی در جمعه, 01 دی 1391 ساعت 07:24