دهكدۀ طلسم شده
يكي روستا بود در شهريار
رخ مردمانش نژند و نزار
جوانان، دل افسرده و بی رمق
چو معتاد افيون، خمار و دمق
شكمها چو خمره، گلوها چو نی
به تن خشك و فرسوده اعصاب و پی
زنان، دل پرآشوب و زرد و ضعيف
عزيزان زمينگير و زار و نحيف
همه كلبههايش كثيف و نمور
پر از عنكبوت و كك و ساس و مور
نه جوشش به عشق و نه كوشش به كار
نه غيرت به غير و نه رغبت به يار
ورم كرده چشمان نوزادها
ز بی شيری از جيغ و فريادها
بَرِ آينه چهرۀ نو عروس
بدون نشاط و اخيم و عبوس
چروكيده لبهای دامادها
چو صيد گرفتار صيّادها
غمانگيزتر روزش از شامشان
زده، لانه، بومان لب بام شان
تنی نی در آن جا كه تب دار،نی
دلی نی كه از عمر بيزار، نی
* * *
غروب غمانگيز اين غم سرا
مجسّم كند عرصۀ نينوا
كه خورشيد چون طشت لبريز خون
و يا قاصد خسته و بدشگون
به ديوارها نقش خون ميزند
تمسخر به دنيای دون ميزند
هر آنكس كه بُد زادۀ اين ديار
گريزان ز «ده» بود و پا در فرار
گذشته ز احصا و حد، مرگ و مير
چه نوزاد و كودك، چه برنا، چه پير
فراگرد «ده» منظر گورها
دهد مژدۀ مرگ از آن دورها
دو شيون بگوش آيد از دخمهها
بدانسان كه نی نالد از زخمهها!
يكي جان گزا بانگ هذيان تب
يك غم فزا شيون مرغ شب
بدنها پر از لكّۀ خالها
ز جادونويسیّ رمالها
مصّور به هر يك عجاب نقوش
به كتف و به پشت و به بازو به دوش
يكي تاج زرّين ميان دو شير
يكي شوخ زيبا در آغوش پير
به پشت يكی رستم زابلی
كشيده بزانو يلِ كابلی
يكي پيكر آصفِ برخیا
كه از دست ديوی ستاند دعا
بسینه يكی نام مولا علی (ع)
كه دل ياد مولا كند منجلی
يكي نقش يوسف زليخا زده
يكي طرح مجنون و ليلی زده
همه اين نقوش و خطوط و صُوَر
براي رهائی ز خوف و خطر
ز شرّ اجانين و جّن و پری
تب و نوبه و چشم درد و گری
براي رهائی ز افسون غول
به رمّال و جن گيرها داده پول
به پايين قريه يكی بقعه بود
كه صندوقههایش پر از رقعه بود
ز احفاد پاكان صاحب نَفَس
پناه و پذيرای هر ملتمس
فروغی ز مشكات انوار حق
دل و ديده بينا و بيدار حق
به مظلوم ياور به ظالم عدو
نكرده دمی ياد حق بی وضو
شب جمعه در اين مزار شريف
ربيع و شتا يا كه صيف و خريف
بپا بود هنگامه و غلغله
پر از ندبه چون لانۀ چلچله
پراكنده هرگوشه يك نوحه خوان
فكنده به عيوّق آه و فغان
زن و مرد هم ناله با اين گروه
نكوهش كنان جمله بر جنّ كوه
به قنديلها بسته هر كس دخيل
كه يارب شود كور چشم بخيل
گشايد خدا از كرامت دری
دهد جّن بد جنس را كيفری
ستاند از او انتقام همه
كزو گشته راحت حرام همه
شود دست گير از زمين گيرها
اميدی به قلب ز جان سيرها
شفائی بر آن تفته تبدارها
علاجی بدان خسته بیمارها
عزا و عروسی در اين بارگاه
تفاوت ندارد به بیگاه و گاه
به ديوارها نقش تمثالها
بود ترجمان از بسی سالها
كه اين بقعه حلال هر مشكلی است
غنوده در آن پیر صاحبدلی است
همه نامهها پر ز راز و نياز
به درگاه روزي دِهِ کار ساز
پر از استغاثه پر از التجا
كه ای بر فرازنده چرخ سما
ترّحم نما بر من دردمند
كه از تب بنالد تنم بند بند
به طفل زمين گير بیچارهام
فتاده به قبله جگر پارهام
به آن نوجوان دخترم راحله
چو غربال گشته رخ از آبله
به آن از كمر تا شده شوی من
كه يك دم نخنديده بر روی من
به آن تازه داماد كز لرز و تب
ندارد رمق بهر بوسه به لب
به آن نازنين احمد رعشهدار
كه طفلك نگردد زنش باردار
دو چشم حسن گشته چون چشم مور
تراخم هزاران نفر كرده كور
الاهی به حقّ حسين و حسن
به آن نوجوانان گلگون كفن
نگهدار مار را ز چشم حسود
ز آسيب آن جنّ پست و عنود
كه ما در طلسم وی افتادهايم
از آن روز كاندر جهان زادهايم
شكسته نگشته طلماست او!
پناهی كجا جز تو زآفات او!
درون دخمهها شيره كش خانهها
چو جغدان خزيده به ويرانهها
جوانان شده گم درون دود و دَمْ
همه چشمها كرده حتّی ورم
بهر خانه يك كهنه وافور بود
لبان تيره و پر ز ناسور بود
طبيبی به جز دود افيون نبود
به جز چرس دارو و معجون نبود
هر آنكس كه بيش از همه بنگ داشت
فزون از همه فضل و فرهنگ داشت
|