پیمان پاک:
شب است و اهالی همه غرق خواب
ثريّا به رخ بسته نيلی حجاب
قمر در سرا پردۀ آسمان
نهان گشته از چشم خلق جهان
هوار سگ و نالۀ مرغ شب
ز بيغولهها بانگ هذيان تب
جگرسوز ناي گلوگير بوم
بدين درّه يك جا نموده هجوم
همه خفته جز چار تن يار پاك
شب تيره چون اختر تابناك
چهار عنصرِ راد پاكيزه شير
به سيما جوان و به تدبير پير
زده حلقه بر گرد پيمان خويش
حَكَم كرده قاضی وجدان خویش
كه شيپور پيكار را بر دمند
سپاه و صف جهل را بشكنند
چنين گفت استاد پيكارگر
به ياران از برگ گل پاكتر
كه ای باشرف زبده ياران من
گراميتر از هستي و جان من
درين كار و پيكار طرح نخست
شود گر يكي نكتۀ نادرست
همان موجب نامرادّی ماست
زوال پی كاخ شادّی ماست
كه پيكار با فكر و عادات بد
بسی فرق دارد به پيكار دد
حذر بايد از هر تعصّب كنيم
نه تحسين كس نه تعجّب كنيم
كه حكمت چنين اقتضا ميكند
طبيب ار كسي را دوا ميكند
نه بيند اگر نبض بيمار را
كجا داند او حال تبدار را
ريا نيست اين شيوه خود حكمت است
كه رفق و مدارا به از هيبت است
مدارا و نرمی به خلق عوام
كه پندارشان چون جنين است خام
بهين شرط توفيق در خدمت است
وگرنه نصيب و سزا نقمت است
* * *
چنين است آئين آموزگار
كه اويست سردار هر كارزار
بسيط زمين مزرع و باغ اوست
به هر خار و هر لالهای داغ اوست
اگر گُل بكارَد جهان گلشن است
وگر خار روی زمين گلخن است
اميری اگر داد رانَد از اوست
وگر جان مردم ستاند از اوست
همو كِشته در مغز نوع بشر
اگر بذر نيكی يا جور و شر
اگر كين بكارد در انديشهها
به بار آيد از آن ستم پيشهها
وگر بذر صلح و صواب و صلاح
خلایق سپارند راه فلاح
به عالم هر آن كژّی و كاستی است
تباهی و نيرنگ و ناراستی است
گر از دست جنگ آوری خون چكد
وگر قلب طفلی ز وحشت تپد
كس ار حق مظلوم ضايع كند
فروشنده مغبون بایع كند
اميری دهد گر كه فرمان جنگ
دياران كند منهدم بيدرنگ
به شيون نشاند دل مادران
سَرِ نعش اطفال يا نوجوان
بود فرع تعليم آموزگار
اگر صلح برپاست يا کارزار
گر آزرده جان است و پرخاشگر
همين خصلت و خو نمايد اثر
و گر مصلح و مهربان و عطوف
شود جمله شاگردهایش رئوف
از او يادگار است تيغ و قلم
كف مصلح و جنگجوی دژم
پزشكی كه بر زخم مرهم نهد
و يا قلب غم ديده را غم نهد
نشيند به جانها از او قهر و كين
كه او راست هم زهر و هم انگبين
اگر نوشدارو دهد جان دمد
و گر زهر قتّال بر جان زند
سپرده بدو هر چه بود بشر
پری سازد آيا و يا جانور
چه بذری بكارد به دشت وجود
چه نقشی نگارد به لوح نمود
چه بارآورد از پی و استخوان
كه انسان نهال است و او باغبان
چه ريزد به خُم ها عسل يا شرنگ
ز «بودا» صفا يا ز «تيمور لنگ»
جوانمرد دانای صاحب هدف
پی جستجو بود در هر طرف
كه آگاه گردد ز هر كار و بار
ز سرمنشاء ذلّت اين ديار
به بالای ده يك لجن زار بود
پر از جلبك و خزّه و خار بود
در آن لانه كرده بسی مار و مور
خراطين و قورباغه و موش كور
پر از لاكپشت و پر از خاكشير
به رقص و هياهو و در جيرجير
در اطراف آن پر ز گرد و غبار
فضولات حيوان و هر رهگذار
ازين منجلاب كثيف و عفن
رگی آب گشته عجين با لجن
چه آبی همانند قير مذاب
بنوشند از آن هم بشر هم دواب
پر از ميكرب گونهگون ناخوشی
خطر خيز كانون آدم كشی
شوند اهل ده جمله سيراب از آن
همی بخت بيدارشان خواب از آن
به هر قطرهاش زهر صد گرزه مار
شود قلب نوشنده زآن بيقرار
چو داخل شود از گلو تا مِری
تن و جان شود از سلامت بری
چو خصمی كه روی آرد از هر كنار
دفاع بدن زآن شود تار و مار
مسّخر كند سنگر مُلك تن
مگو تن بگو تيره بيت الحزن
شود «كليه»ها و «كبد» ناتوان
نماند دگر عضوها را امان
چو شد قلعۀ تن مقّر عدو
دگر امن و آرامش از آن مجو
چو در كشور تن بپا گشت جنگ
اگر در دفاع بدن شد درنگ
به يك يا دو حمله درآيد زپای
سپارد رَهِ دور ديگر سرای
بدين گونه زهرابههای عفن
كند منقرص لشكر هر بدن
به اركان پيكر فتد چون خلل
پديدار گردد هزاران علل
فتد رعشه بر جان و اعصاب و پی
بلرزد دو زانو چو دو خشك نی
بدن كشور و خون چنان لشكرش
نگهدار سر حدّ و بوم و برش
چو خون لخت و ماسيده و چرب شد
بدن پاك مغلوب در حرب شد
پديد آيد اندر بدن اختلال
فلاح و سلامت پذيرد زوال
درون تن شود مركز هرج و مرج
ز هم بگسلد رشتۀ خرج و برج
همه موی رگها شود سفت و سخت
پر از مایع تيره و لخت لخت
تب و نوبه و حصبه و درد دل
برنشيت و سرگيجه و صرع و سل
كند تن پر آسيب و رخساره زرد
بدن مركز رنج و انواع درد
غذاهاي بد همچو زهر مذاب
جهازات تن را نمايد خراب
گروه فداکار نقش آفرين
سپرده سر و جان به فرمان دين
نشستند بر گرد هم در كلاس
دل آكنده از عهد و پيمان و پاس
كه طرح آفرينند پيكار را
خط و محور و هنگ و هنجار را
گزارش چنين داده شد بر گروه
نگرديده تا منهدم جنّ كوه
محال است هرگونه كار مفيد
«كه زنگی بشستن نگردد سفيد»
هلا تا بود مغز مردم مهار
تو چشم بهی زين خلایق مدار
نخستين قدم چاره بر اين بلاست
كه بی دفع آن هر قدم نارواست
درين بحث و كنكاش و گفتار و شور
هم انديشی و چاره سازی و غور
بشر دوست را مژدهای در رسيد
كه از ره سه مأمور دیگر رسيد
يكی زآن پزشكی مسيحا نفس
هر افتاده را ياور و دادرس
دو ديگر مدديار و همكار او
به تيمار مردم پرستار او
ازين مژده ياران همرنگ و رای
بشكرانه دستان بسوی خدای
كه از پشت جبهه سه نيرو رسيد
سه نيروی همفكر و همخو رسيد
فزون شد سه نيرو به نيرويشان
قوی شد به پيكار بازويشان
بلی جنگ با جهل و فقر و فساد
چو شد عاری از حقد و کین و عناد
ز حق نصرت و یار و یاور رسد
خدا هر که حق خواست نیرو دهد
فراز آمدند آن سه بر بزم جمع
چو پروانه هر يك در اطراف شمع
گزارش نمودند افسانه را
كم و كيف اوضاع ويرانه را
پزشك دل آگاه انديشمند
چو شد واقف و آگه از چون و چند
به ياران هم عهد كرد آفرين
بدين عزم ستوار و رای زرين
بدين طرح و تمهيد و پيمان پاك
درودا، درودا به فرزند خاك
كه بهر نجات دگر خاكيان
ز وجدان فشاند بدين گونه جان
در اندوه ديگر كسان غم خورد
غم رنج اولاد آدم خورد
پذيرد به جان آنچه رنج آورد
خلل بر فزونیّ گنج آورد
پزشك قسم خوردۀ پاكباز
ز چرك كف دستها بی نياز
ازين سان سخنهای جان تازه كن
عمل را به وجدان هم آوازه كن
پياپی همی گفت با دوستان
چو بلبل كه بر گل شود نغمهخوان
چنان دان كه بارد دُر از دو لبش
فروغ پياپی ز دو كوكبش
چسان عشق هنگامه برپا كند
دل و جان پر از شور و غوغا كند
چه سان «قيس» توصيف ليلا كند!
چه سان ياد یوسف، زليخا كند!
چه سان وصف وامق، ز عذرا كند!
چه سان مويه ساز نکیسا كند!
ز توصيف خدمت به درماندگان
همی ريخت درج گهر از دهان
بيانش چنان نغز بود و فصیح
چنان دان كه اندرز گويد مسيح
* * *
چنين است جان پزشكان پاك
ز اندوه انسان جگر چاك چاك
ملك طينت و آسمانی نهاد
همه دم مهيّای عزم و جهاد
پزشكی يكی دانش ايزدی است
ستيزنده با هر كژیّ و بدی است
از ابواب علم الهی دری است
ز دريای حكمت گران گوهری است
رموزی ز مفتاح علم خداست
كه هر درد را چاره ساز و دواست
* * *
بدوران ماضی ازين دودمان
پی كشف دارو زده قيد جان
ز داروی تيفوس نو ساخته
بخود كرده تزريق و جان باخته
بتاريخ بس چهرههای نجيب
پذيرا شده رنجهای عجيب
پزشك فداكار حرمان پذير
ز عشّاق عالم يكی بينظير
كه«آلبرت» بُد نام آن قهرمان
چو مادر به نوع بشر مهربان
كه زد قيد اشراف پاريس را
چه پاريس آن رنگ پرديس را
ز قيد تعيّن دل آزاد كرد
يكی كار شيرين چو فرهاد كرد
چنان پشت پا زد به تنپروری
شد از هر چه قيد و تفنّن بری
ز دل راند مهر زر و سيم را
فسون طمع،آز بدخيم را
چو عيسی فكنده پلاسی بدوش
سپرده دل و جان به بانگ سروش
دل آكنده از مهر هر دردمند
رهيده ز افسون هر چون و چند
ز ديدار زيبا رخان دل گرفت
درون جنگل تيره منزل گرفت
در اعماق آن جنگل پرخطر
كه از غرّش ببر و شيران نر
جگر چاك می شد ز بيم و هراس
بهردم چنين پاك را صد سپاس
كه بهر نجات سيه چردگان
هزاران بيك لرز و تب داده جان
كجا اين ديار پر از وحشيان
و پاريس زيبا و زيبا رخان
كجا آن جلال و شكوه و جمال
و اين جنگل و مردم پر ملال
كجا «شانزه ليزه» و آن دلبران
كجا اين سيه بيشۀ خيزران
كجا اين شبان پر از خوف و بيم
كجا آن مطبّ پر از زر و سيم
كجا آن مريضان شوخ و جميل
كجا اين سياهان زار و عليل
كجا آن بتان سيه چشم و مور
كجا اين كثيفان قيرينه رو
كجا اين دژم خوی آدم خوران
كجا نازنينان آداب دان
كجا آن پريچهره بيمارها
كجا اين زبان بسته تبدارها
نه! اين كار عشّاق ديوانه است
نه رسم پزشكان فرزانه است
همين دل به مهر بشر داده مرد
ز اندوه درماندگان روی زرد
دل از نقد جان و جوانی گرفت
زحق عزّت جاودانی گرفت
پزشك ار چنين جان بيدار يافت
به درگاه ذات احد بازيافت
كتاب ار نبودش چو پيغمبر است
كه سودای عشق بشر در سر است
به نزد پزشكان انسان پرست
چه ملحد چه مشرك و يا بتپرست
چه گبر و مسلمان، چه عاد و ثمود
چه ترسا چه بی دين چه قوم يهود
نهالان گلزار يك داورند
اگر در جنوبند يا خاورند
همه يك نوا از دل يك نی اند
طنين نواهای نای وی اند
پزشكان عاشق به پول و جمال
نيابند از دانش خود كمال
ز دانائی خود تجارت كنند
هر آن زآن بيمار غارت كنند
بشر دوستی خصلت رادها
نه مردمفريبان و شيّادها
خود اينان مريضند و ناتندرست
توان عافيّت چون ز بيمار جست!؟
پزشك ار كه عاری ز وجدان بود
چو گرگی به شولای چوپان بود
به درّد جگربند ميش و بره
شود گور ناكام دشت و درّه
نه ناموس مانَد نه عرض و نه مال
بدوشش گران بار و وزر و وبال
پزشك خداخوی پاكيزه جان
غم عالمی را پذيرد به جان
كه اين بانگ بيدار وجدان اوست
كه حرمان هر خسته حرمان اوست
چنين كس از آن روی، خودكامه نيست
كه جز او كسی را قسمنامه نيست
كه جز او كسی محرم راز نيست
دو دستش به ناموس كس باز نيست
امين است محرم به كمّ و به كيف
خلاف مرّوت ازو حيف، حيف
هلا غافل از لذّت عاشقان
شده غوطه ور در يمّ آب و نان
الا خفته در سنگ تابوت پول
نهاده عنان در كفِ ديو و غول
جهان نيست بر هيچ كس جاودان
مگر دل به دريا زده عاشقان
كه بهر نجات نژاد بشر
شدند اندر اعماق غم غوطهور
گذشتند از جان برای نجات
حيات ابد شد بديشان برات
بخوان فصل رسوای پاریس را
بنه قصّۀ پاپ و قسّيس را
همين تازهوارد پزشك جوان
ز ديدار ياران بيدار جان
روانش چنان تازه و شاد شد
دل و جانش از وجد آباد شد
چنان دان رسيده به گنجی گران
ز پيمان اين چند يار جوان
بدين گونه برنامه تأئيد شد
به هر فرد اين جمع تأكيد شد
جوانان ده را شناسا شوند
ز افكارشان پرس و جويا شوند
درون جانشان زنده وجدان كنند
سپس يك به يك سر به پيمان كنند
بلوكات اطراف را پی زدند
بهر نوجوان نعره و هی زدند
پس از مدّتی كاوش و جستجو
همی حشر و آميزش و گفتگو
گزيدند چندين نفر نوجوان
همه پاك پندار و روشنروان
همه ضدّ اوهام و پابند دين
ولی با خرافات دل پر زكين
همه دل زده زين فسون باوری
بدين خيره رائی و جادوگری
|