ندای شاعر
یکی خانه باید ز مژگان کنم
که تصویر غم های دهقان کنم
که این خامۀ سر کش زر نشان
به تصویر غم ها بود ناتوان
هرآنجا که عیش است و نوش و جمال
ندارد از آن انصراف و مجال
هرآنسو که اشک است و آه و فغان
گریزد چو هو بره از ضیغمان
ز رخسار چرکین محنت کشان
گریزد چو از نام جن کودکان
* * *
هرآنجا یکی بت، نیایشگرش
چو پروانه در طوف گرد سرش
که قامت مگو این قیامت بود!
به رعنایی این سان نه قامت بود!
الا ای ستم دیدۀ بردبار
بلا دیدۀ گردش روزگار
که چون ناله در جوف جان منی!
چنان نیش در استخوان منی!
ضمیرم خروشان ز غوغای تست!
نگاه نهانم به سیمای تست!
به آن چهر خونین و نیلی شده!
کبود از تف شرم و سیلی شده!
به لب های خشکیده همچون کویر
به رخسار پژمرده چونان زریر
ایا پیر آزادۀ بی قرار
ستم از نهادت کشیده دمار
ز دو حفرۀ دیدگانت برون
تراود غم و رنج های قرون
تو آن لوح ننگی به روی زمین
که آهت نموده قمر را غمین
الا سنگ زّرین این آسیاب
شب و روز در زیر بار عذاب
یکی لاشۀ مانده پهن کویر
فرا پیکرت کرکسان شریر
توئی آن اسیر دهن دوخته
زبان از تفّ درد و غم سوخته
ز هر ندبه صد ناله سر می کنی
دل از غصّه زیر و زبر می کنی
چو دریاست توفان غمهای تو
چگونه زنم نقش سیمای تو
نَوَد مَر کهن کرده ای نوبهار
نچیده ز باغ امل غیر خار
همه نوش جان کرده شلّاق زور
نمرده، نود سال زنده بگور
ننوشیده از چشمه سار وطن
مگر خون و خوناب فرزند و زن
اگر روزگاران زبان وا کند
همه هر چه راز است افشا کند
جنایات از پرده افتد برون
چه بر روستا رفته طیّ قرون
چه شب ها که در کاخ شدّاد ها
شده آسمان کر ز فریادها
چه رازی نهان مانده در درّه ها!
به چنگ پلنگان ز هوبره ها!
به هر قریه هر کلبه هر دختری
امید دل هر پدر مادری
ربودند چون برّه ها از گله
همان هار گرگان مست و دله!
چه شب ها که خون جگر مادران
ز هجران نو غنچه گل دختران
خراشیده پنجول شان روی ماه
فلک را سیه کرده از دود آه
نیایت در آغوش رنج و الم
ننوشیده جز شیر مام ستم
* * *
قلم زن چو قلّاده سازی کند
هنر گر که وجدان گدازی کند
همه بند بافند چون تار تن
به قید غلامی فتد مرد و زن
* * *
شود تیره اندیشه ها ، رای ها
به قید ستم دست ها پای ها
مجو در جهان وجود ای صنم
سلاحی خطرناکتر از قلم
* * *
کشد در دمی چند تن گر تفنگ
قلم نسل ها بی هیاهو و جنگ
بلی این نی سرکش خیره رای
گر افتد کف مست دور از خدای
که وجدانش جان داده در سینه اش
ندیده رخ حق در آیینه اش
نبافد مگر بند چون تار تن
نسازد مگر چوب دار و کفن
کند عقل و اندیشه ها را مهار
امید خلائق کند تار و مار
به روی زمین هر کجا بوده جنگ
قلم پیش رانده است و در پی تفنگ
|