• رنج باغبــان
  • جدل در ملکوت
  • دهقــــان نـــامه
  • گــــدا نــــامه
  • حماسه ظلمت شکن
  • حمــاسه خاوران
  • حماسـه هیزم شکن
  • لالــه های قافلانکوه
  • امیـــر کبیـــر
  • خـــادم نـــادم
  • چنین گفت بودا
  • آلبرت شوایتزر
  • کلیات بسیج خلخالی

در باب حماسه هیزم شکن

بسیج خلخالی خالق اثر معروف حماسه هیزم شکن است

در سال 1345 این کتاب به عنوان نامزد جایزه ادبی نوبل معرفی می گردد به دلیل اینکه کتاب به زبان فارسی نوشته شده بود در کمیته نوبل مورد بررسی قرار نگرفت ولی دانشگاه تهران که یک مرجع مهم علمی بود این اثر را مستحق دریافت این جایزه دانسته است.

 

استاد عبدالله باقری (فرزانه ‏پور) متولد 1292 در تهران است و یکی از اساتید بنام هنر تذهیب ایران زمین است که تذهیب اثر معروف حماسه هیزم شکن از شاهکارهای او محسوب میشود .

 

استاد محمد تجویدى متولد سال ۱۳۰۳ در تهران، فرزند محمدهادى تجویدى، استاد نقاشى هنرهاى زیبا و از شاگردان کمال ‏الملک نقاش بزرگ قاجار بود.

محمد تجویدى حدود صد و بیست جلد کتاب از دیوان‏ هاى شعراى ایران همچون سعدى، حافظ، بابا طاهر عریان، فردوسى و دیگران را به تصویر کشیده است.

تجویدى تصاویر کتاب حماسه ‏ى هیزم ‏شکن اثر بسیج خلخالى را بهترین اثر خود مى ‏انگارد.

حاضرین در سایت

ما 2 مهمان آنلاین داریم
ابرها مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
چهارشنبه, 14 تیر 1391 ساعت 03:28

ابر ها

 

خدا را، ببار، ای نم فروردین!

که از العطش جان سپرده زمین!

همه آب ها رفته تا بحر ها

جهّنم شده بستر نهرها

نداند که لبهایمان تفته است!

خدا ابرهایش کجا رفته است!

دگر، در ته چاه ها آب نیست

ز بی آبی اندر تنم تاب نیست

چه گویم اگر دلو خالی برم

که با مشت محکم نکوبد سرم!

 

آه در بساط

 

عصایش، ردایش، لقایش ببین!

دو چشمان اندوه زایش ببین!

پر از خشم توفنده دریاستی!

نه آن دیده دریای  غم هاستی!

عزیزی که آماج ذلّت شده

دچار بسی عیب و علّت شده

پناهی ندارد به جز سایه اش

شباویز و بوم است همسایه اش

و را هیچکس مونس و یار نیست!

زلیخا هم او را خریدار نیست!

 

آوای غول

 

کجا می رود این بیابان نورد!

کف تند باد ستم همچو گرد!

کجا میرود در پی آب و نان

مگر نیست در خانۀ دیهقان

دو ناخورده نان طفل چون خشک چوب!

به صحرا چه پویند تنگ غروب!

زمین زیر پا لب به لب کان گنج !

وز آن حاصل وارثان درد و رنج!

به گوش آید از کوه آوای غول

که در بزم شیطان بسیل// است و پول

 

مصیبت نامه

 

خمیرش ور آید شود پخته نان!

شوند این یتیمان همه نیمه جان!

نه کبریت دارم نه قند و نه چای

بر احوال کِز کردگان وای وای

نه آبی که با آن لبی تر کنیم

نه نفتی که با آن شبی سر کنیم

از این خرت و پرت به هم ریخته

به غربال صد پیله ور بیخته

نداده یکی را یکی ارزشی

که این آسیا را دهد چرخشی

چو خواهند این چند چشم انتظار!

زمامی که نه کار دارد، نه یار!

 

قانون زده

 

بلوچ است این مام قانون زده

سیه خیمه تا دشت و هامون زده

نه یاری، نه کاری، نه پولی، نه نان

نگر بر سیه بختی دیهقان!

زمین زیر پایش پر از گنج ها

خداوندش آماج این رنج ها

گر این است سامان مام بلوچ!

چه شد آن همه ادّعاهای پوچ!

به شهنامه خوانان خبر کن ز من

که ای جان نثاران خاک وطن

وطن آنچنان است و دهقانش این

تو محکم بزن فرق خاقان چین

در این جا نه نان است، نه استخوان!

تو دم میزنی هر دم از هفت خان!

 

مبارک باد

 

بشارت عزیزان که عید آمده

بزرگان ابر بازدید آمده

بلوچانه بزمی است در سنگلاخ

چو دشنام و نفرین به ارباب کاخ

به جای دف و زخمۀ تارها

شرنگ است و زخم آفرین خارها

مخور غم که عمر ستم کوته است

ستمگر چو حفّار خود در چَه است

”ستم گر چو برف و ستم کش چون کوه“

”بسی رفت برف و بسی ماند کوه“

 

صید هر صیاد

 

چو دستان دهقان جدا شد ز بیل

در آید ز پا گر شود  ژنده پیل

به بیکاری و عیش خو گر شود

گهی این ور و گاه آن ور شود

به پیش حوادث چنان پرّ کاه

کجا افکند باد بر چاه،راه!

زمانی شود آگه از این خطر

که آب فلاکت درآید ز سر

طفیلی مآبی شود پیشه اش

فتد از کَفَش ارّه و تیشه اش

 

بی فردا

 

در این مظهر رنج و اندوه و غم

چو مجنون که از عاقلان کرده رم

چه اندوه و رنجی، چه درد و غمی است!

چه احساس و اندیشۀ مبهمی است!

چه می جوید این دیده از دور ها!

شفا بخشی از شهر رنجور ها!

نجات از غم و رنج بی مادری!

رهایی ز حرمان نا مادری!

بلائی برای زن کدخدا!

که گردد از این رنج ذلّت رها!

ز خیل ستم گستران عادلی!

ز دار المجانینیان عاقلی!

 

شهنامه خوان

 

بکوری بزم آفرینان کاخ!

بود قحطی نان، در این سنگلاخ!

چهارند، پوران و مادر یکی!

همه گرسنه، نان جو، اندکی!

شکم، مشک خالی بیابان بخیل

زند العطش خار و زرع و نخیل

برو ای صبا سوی ”نی آوران“

به درگاه نقّال شهنامه خوان

سلام گدایان بدو باز گو

به کوس و به کرنا و آواز گو

که فوج گدایان دعا گوی تست

همه چشم امیدشان سوی تُست

که از سنگ ساران افراسیاب

به دهقان فرستند سنگ آسیاب

که از نان بیگانگان نادم اند

تو خود نانشان ده تورا خادم اند

 

در به در ها

 

چه غم هاست در جان این خوشه چین!

که افتاده از پا چنین دل غمین!

غم کوری نازنین دخترش

زمین گیری ناتوان مادرش

دل آشوب ها و دوار سرش

سقط گشتن گاو نان آورش

غم پوچی و پوکی خوشه ها

تهی بودن مغز ره توشه ها

جز این ها چه باشد غم روستا!

خودت رفع غم هایشان کن خدا!

که جز مرغ شب نیست غم خوارشان

علی شاه مردان مدد کارشان

 

نان ساجی

 

هوای خوش و آب بی غل و غش!

کند هر لب تفته عنّاب وش!

غذا ساده، نان تازه، بازو به کار

کند بوتۀ خار را گل انار

گر از تربت پاک ایران ماست

گرامی تر از هر دو چشمان ماست

بخور، نوش جان کن که جان پرورد

به سر عقل و بر تن روان پرورد

دو ”لی“ دوغ گاو و دو پر نان ساج

کند صد مرض را دوا و علاج

نه آن کالباس و ساندویچ و سوسیس

که سازد رُخت را پر از لک و پیس

غذا گر که از تربت پاک رست

هر آن خورد شد شاد و چالاک و چست

 

قشقایی

 

شراب و کباب و رباب و شکار

چنین مصلحت دیده استاد کار

برازندۀ شأن ارباب هاست!

گدایی و بیگاری از آن ماست

که ما روستایان خربنده ایم

ز جهل و توّهم سر آکنده ایم

مواهب همه زآن ارباب و خان

مصیبت نصیب من دیهقان

* * *

همه حاصل رنج ما گنج او

دمادم فزون پرسش و پنج او

که خود اصل و بنیاد هر کشوریم

جماعات گر تن در آن ما سریم

نکاریم اگر ما جهان مرده است

اجل تک به تک جمله را برده است

 

انتظار

 

زبان باز کرده کتاب قرون

به چشمان این مام طالع نگون

ستم سوخته هستی و خرمنش

جفا دوخته وصله بر دامنش

عزیزی که از جور ارباب دون

به خاک مذّلت شده واژگون

رسد تا یکی عادل از راه دور!

بسی دیدۀ منتظر گشته کور!

 

صد سینه سخن

 

ستم دیدۀ خانمان سوخته!

براه چه کس دیده بر دوخته!

براه عدالت، محبّت، صفا!

که گاهی شنیده است در قصّه ها!

به راه اجل، صاعقه یا وبا!

که از محنت و رنج سازد رها

 

ناس و نسوار

 

نگر، این دو مفلوک درمانده را!

دو، ولگرد از روستا رانده را!

دو دختی که از بهر فردای دور

تدارک کند فوج افلیج و کور

دو پروردۀ، شیرۀ تاک را

دو پیوند سفلیس و سوزاک را

دو افیونی، ناس و نسوار را

دو معتاد، بدبخت و بیمار را

دو همشهری رستم داستان

که هر روز استاد شهنامه خوان

کشد نعره، از کرّ و فرهایشان

زمین لرزه ها، زیر هر پایشان

* * *

ز هیلتون نشینان نازک بدن!

بپرسید کای عاشقان وطن!

تو غرق پژوهش که در عهد بوق!

چه بُد ظرف رستم که می خورد دوغ!

چه مالید بر گرز خود در نبرد!

که از مغز دشمن بر آورد گرد!

سفیهانه غبغب به پیش آوری

گوا بر سفیهیّ خویش آوری

* * *

جهان ناظر است و زمان حاضر است

کز این درک اندیشه ات قاصر است

که این خواهرانش به زابلستان

ستانند نان و فشانند جان

آخرین بروز رسانی در دوشنبه, 04 دی 1391 ساعت 06:04