آموزگار
به هوش ای خردپيشه آموزگار
مياموز آنرا كه نايد به كار
نگر تا چه ريزی درين كوزهها
كه هستند گردت چو لب روزهها
كه سازی لبالب از آب حيات
نه همچون عروسك ولنگار و لات
****
به دهقان نژادان پاكيزه خون
مده درس پيرايش از حد فزون
كه ابليس از راه مكر و فسون
كشد سادهها را به قيد جنون
بسی ناروا عادت و اعتياد
دهد هستی دودمانها به باد
به سرها فشان بذر عقل و شرف
نه بوجار لنجان روان هر طرف
الا مادر قهرمانان دشت
ترا باد از عالمی نازشست
كه در دامنت قهرمان پروری
دهد آنكه برخلق نان پروری
فداكاری آموز بر پورها
كه گيتی كند روشن از نورها
مبادا دهی درس عصيانگری
كه عصيانگر از عقل باشد بری
مبادا شوی غافل از درس دين
كه بيدين بود غرق عصيان و كين
بده درس رادی و آزادگی
نه خوشباوری يا كه دلسادگی
مده ره به سرها خرافات را
بسوزان بن و بيخ آفات را
هر انديشه كان سالم و ناب نيست
ز سرچشمۀ عقل سيراب نيست
به جاليز سرها مكن زآن روان
كه آسيب عقل است و خصم روان
كمربند بر خدمت آب و خاك
نه فرمانبر و عبد ابليس تاك
مترسانشان از دد و جن و آل
كز اينان فتد عقل در اختلال
كشاورزی آموز و علم دواب
دهد حاجت ميهنش را جواب
ز كيف و كم كشتن آگاه كن
همی واقف از يونجه و كاه كن
كه آن دانش زندگي سازی است
از آن طفل شهری پي بازی است
كه مادر ورا پهلوان پنبه ساخت
حريص نگاری و اشكنبه ساخت
جوانان اگر غافل از كشورند
پی هرزگیّ و زر و زيورند
وطن را كه بايد حمايت كند!
براه تعالی هدايت كند!
جوان گر نداند كشاورز كيست
درون مرز يا خود برونمرز چيست
نداند نياز ده و ديهقان
چه سان کشت گندم چه سان پخت نان!
شود نوکر هر که او نان دهد
بدان رايگانتر كه ارزان دهد!
جوانان وا مانده در زندگی
زده بر جبين داغ شرمندگی
ز دامان آن باب و آن مادرند
كه از جان غلام زر و زيورند
نگر بر جوانان برنای شهر
ز عزم و اراده ندارند بهر
نشسته چو بومان بويرانهای
رسد از دهی نان و مرغانهای
نه شهپر كه چون باز پرّان شود
نه جان در پی وصل جانان شود
همه كار و بارش شعار است و حرف
سياه است قير و سفيد است برف
* * *
تو فرزند راد و خرد پيشهكن
خداوند اين رای و انديشه كن
* * *
كه ايرانِ خود را كند خودكفا
نه خاكی پر از مفلس و بينوا!
ز فرزند صحرا عروسك مساز
جرهبازها را خروسك مساز
ورا درس آمايش خاك ده
حرس كاری ذرّت و تاك ده
* * *
بياموز او را كه بطن زمين
نهان است گنجينهها بيقرين
كس ار دست يابد بدان گنجها
طلا چيند از رنج آرنجها
جهت ده هوای بيابان كند
نه مسّاحی اندر خيابان كند
* * *
خيابانيان مايۀ ذلّتاند
گران بار افليج هر ملّتاند
خيابانيانند انبان باد
ور از شهرياراند يا تایباد
به باز شكاری و كبك دری
مياموز آئين تن پروری
پر و بال ده تا كه پَرّان شود
نه سربار درمانده مرغان شود
ميابار ///ماخوليا بر سرش
سخنهای بيمخ شود باورش
«زبانی كه اندر سرش مغز نيست»
«اگر در ببارد همان مغز نيست»
مترسان كه ترسو هراسان شود
مطيع هوسهای خاقان شود
خود اين زندگی سير درياستی
شفای هراسان خطر زاستی!
مياوبار ///بر مغزها خار و خس
كه انگار گلشن كند از قفس
به وهم و خرافات خوگر مكن
بپروَر تن امّا كه بی سر مكن
هر آن نور و نيروست در جان و تن
بزايان چون ماما كه از بطن زن
* * *
سرآور كه سرها به سامان كشد!
نه سرها ز غم بر گريبان كشد!
* * *
نژادی بپرور مرض چاره كن!
گران قيدهای ستم پاره كن!
* * *
براندازد از سر ستمكار را
نگون سازد اورنگ جبّار را
كشد خط بطلان به قاف و به كاف!
نه قلّاده ساز و نه زنجير باف!
اگر روستا زادگان عزيز
شوند عاشق تكيه در پشت ميز
كه بايد بدين مملكت نان دهد!
چرا لقمۀ مفت و ارزان دهد!
* * *
از آن خون كه جاری به شريان تُست
همه وقف ايمان و ايران تُست
مياموز جز درس آزادگی
بدين بوم و بر مهر و دلدادگی
* * *
چنان صخرهها سخت و ستوار باش
ز عشق وطن شاد و سرشار باش
* * *
مزن خنده بر روی نامحرمان
سبك سر نديده است كس قهرمان
* * *
دو چشم عفيفت پر از نور باد
خيانت ز دامان تو دور باد
تو از آن دياری كه مهر وطن
سرشته به هر ذرّۀ جان و تن
دمی از خدا دور و غافل مباش
به دريا درون شو به ساحل مباش
ولي تر مكن دامن پاك را
ز خاطر مبر حرمت خاك را
|