ملوس
سگی داشت ارباب نامش ملوس
به گردنش زنجیر زر چون عروس
سرش مثل ببر و تنش چون پلنگ
شرر بار و بدخیم مثل نهنگ
پک و پوزه اش مثل ببر دمان
نگاهش پر از خشم شیر ژیان
سگی چاق و چلّه چنان کرگدن
چو پیل خروشان گه دم زدن
ناهارش دو سه جوجه با نان پوک
غذای شبش کُتلت ران خوک
به صبحانه اش ساندویچ کره
پر از پشت مازه و مرغ و بره
دسر مغز پسته گز اصفهان
دو سه جوز قند و دو سه گردکان
همه روزه یک بار می رفت وان
ورا شستمی چون تن کودکان
ز مینای ارباب خوردی شراب
ز دیس غذا ران کبک و کباب
چو می گشت از باده شنگول و مست
عیان می نمودی به تن آنچه هست
گهی خیز می رفت در زیر میز
ورانداز می کرد با چشم هیز
پر و پای مهمان تنیدی چو مار
زبان بسته گویی که گردیده هار
گهی لیس می کرد ساق یکی
گهی ران عریان چاق یکی
تو گویی که ارباب بُد همسرش
همی خفت شب ها درون بسترش
سگی شیک و زیبا فرنگی نژاد
ولی سخت مغرور و پر فیس و باد
سالن تا که پر می شد از میهمان
به وصفش گشودی دمادم زبان
که این از نژاد "شینسو" بود
به ندرت سگی یافت چون او بود
وی از توله گی رفته در مدرسه
چنان آشنا گشته با فلسفه
که رفتارش از روی عقل است و هوش
شناسد همی فرق گربه ز موش
من آن را خریدم به پانصد دلار
ز یک میلیونر در بساط قمار
سپس بیمه اش کرده ام در فرنگ
زمانی که ناخوش بود بی درنگ
شتابند فورا به تیمار او
شود بر طرف درد و آزار او
دو دستش همیشه سر میزها
تناول کند از همه چیزها
گمانم که او صاحب خانه بود
که بر گرد مهمان چو پروانه بود
اگر بود مهمان فرنگی نسب
بدو داشت بیش احترام و ادب
خصوصاً اگر بود زیبا صنم
بدو بوسه می داد سر تا قدم
چنان بوسه می داد از پا و دست
که گویی پدر جدّ بود سگ پرست
شبی دزد آمد ز بالای بام
زبان بسته از ترس نگشود کام
تو گویی که با دزد همدست بود
زخود بی خود افتاده چون مست بود
در آن خانه با هر که بُد مهربان
به جز من که می بردمش توی وان
هر آنکس که بُد جامه اش نو نوار
"بیوک" و "شورلت" "کادیلاک" سوار
بدو احترام و ادب می نمود
به من با نگاهش غضب می نمود
سگان گر شنیدی که دارد وفا
سگ ماست نی این سگ بی حیا
به مهمان بیگانه تسلیم بود
سرا پا پر از مهر و تعظیم بود
ولی هر کجا بود مسکین گدا
بیک خیز این خیرۀ بی حیا
چو گرگ گرسنه شدی حمله ور
بریدی، دریدی تن و پا و سر
شب و روز با من سر جنگ داشت
ندانم دل از چه به من سنگ داشت
چه کم خدمتی کرده بودم بدو
که چون با من او می شدی روبرو
تو گویی منم بره او شیر نر
ز چشمش همی ریخت خشم و شرر
سگ قانع و خادم گلّه بان
به از شیر غرّان بیگانگان
سگ گله خدمت کند خویش را
به گرگان دهد اجنبی میش را
سگش را سر خرمن سال پیش
به دِه بُرد ارباب همراه خویش
فریبرز خان رفت روزی شکار
چو از دور دیدش یکی گرگ هار
در افتاد بر گرگ چشم ملوس
تو گویی که خورده دوای فلوس
شد از ترسِ جان واله و بی قرار
چنان باد بگذاشت پا در فرار
رها کرد ارباب و خود جان ببرد
فریبرز زخمی شد و جان سپرد
ز بیگانه چشم وفا داشتن
بود خاک بر دیده انباشتن
بود اجنبی در غم سود خویش
نجوید مگر کام و مقصود خویش
|