مدح وجدان
هر آن کس باک از وجدان ندارد خبر از عالم انسان ندارد
دل بی نور وجدان گور سرد است که وجدان با هوس ها در نبرد است
فروغ نور یزدان است وجدان سروش حق درون جان است وجدان
سرای جان گر از این نور عاری است نصیبش نکبت و ادبار و خواری است
اگر وجدان نباشد هادی دل کویر کرکسان گو وادی دل
هر آن دل خانۀ امن خدا شد که وجدان یار و از شیطان جدا شد
دلی که عاری از آن نور گردد سراسینه چونان گور گردد
من اندر رأس وجدان مردگانم که باروت است کالای دکانم
الهی کاش مامم مرده می زاد و یا قنداقه ام بر سیل می داد
ز همچون من جهان آسوده می شد هزاران کس بخون آلوده می شد
نمی زادی اگر مادر چو من پور کجا بودی جوانان خفته در گور
هزاران سینه اندر کارزاران نمی دیدی گلوله همچو باران
هر آن جنگی نشان گیرد یکی تیر بدرّد سینه ها چون پنجۀ شیر
همه از اختراع من ستانده به چشم و سینه و دل ها نشانده
چه خوش فرمود «بودای» خردمند که ابلیس هوس را کرده در بند
که وجدان در سرای سینه نور است و گر محروم از آن شد تیره گور است
اسارت های انسان از هوسهاست هوس ها دزد وجدان چون عسس هاست
عسس گر غالب آمد بر اجانب گریزد اجنبی از چار جانب
و گر پیروز گردد فوج دشمن مجو سامان و سر از جان و از تن
که نیروی هوس ها بی شمارند به جان چون رخنه جوید جان شکارند
کسی دست از هجوم این دغل باز که بیرون راند از جان کینه و آز
که این دو عامل و جاسوس اویند به ظاهر دلبر و خوش رنگ و رویند
نخست عقل و خرد را تیره سازد پس آنگه جیش خود را چیره سازد
مسلّط شد چو فوج بی امانش کجا امن و امان در جسم و جانش
ستون پنجم این خیره دشمن شراب است و قمار است و زَر و زن
بشر از راه سر آکنده گردد از آن آزاد یا خود بنده گردد
ز سر باید بشر را ایمنی داد نجات از حملۀ اهریمنی داد
بشر ز اندیشه ها باور گزیند مرام و دین و مسلک بر گزیند
چو از کف داد دیدِ ناب خود را گزیند زین و آن ارباب خود را
دگر خود نیست ز آن دیگران است چه ها خواهند از او، او خود همان است
چو راه سر، کفِ اهریمن آید چه کاری دیگر از جان و تن آید
چو شد فرماندهی مغلوب دشمن فتاده کام دشمن خاک میهن
بشر از راه سر آزاد گردد و یا ویرانه و آباد گردد
اسارت ها ز سر خیزد بشر را به حکم سر پذیرد خیر و شر را
هر آن اندیشه کز // سر آید اساس و پایۀ هر باور آید
غذای سر اگر مسموم گردد قوای جان و تن معدوم گردد
هر آن از مزرع ابلیس روید کند مسموم اگر کس غنچه بوید
بلی اهریمن از راه سر آید ملوس و دلبر و دلکش تر آید
بساز افکار ناب و دلکش و نغز دهد بر باد عقل و سنجش مغز
پس آنگه تن شود مستعمراتش ادا گردد هر آن باشد براتش
ز راه سر به دل ها دست یازد زلیخا را کنیز ماه سازد
ز راه سر گزیند راه چشمان کند تن را اسیر این و یا آن
نخست از راه دل ها قید بندند پس آنگه دست و پای صید بندند
اگر در سینه وجدان جان سپارد دگر ره بر سوی یزدان ندارد
الهی ای پناه بی پناهان تنم له گشت از بار گناهان
الهی نادم از آن کشف شومم به ویران خانۀ دل همچو بومم
چو هر دم یادم افتد منزل گور همان گودال تنگ و سرد بی نور
فتد لرزه به ذرات وجودم شوم بی زار از بود و نبودم
حساب کار من زار است فردا گناهان چند خروار است فردا
چه خواهم گفت در صحرای محشر به پیش قاضی خلّاق اکبر
اگر پرسد چرا کُشتی هزاران جوانان را نهادی در مزاران
عروسان را نمودی تیره اختر عزیزان، مادران را خاک بر سر
چرا آتش زدی بر دودمان ها بر آوردی ز مسکینان فغان ها
چرا انباشتی زرها به انبار دریدی جان مردم همچو کفتار
چرا درمانده کردی مردمان را زدی آتش چنین کالای جان را
الا افسون نیوش تیره وجدان نیوشیدی چرا فرمان شیطان
هر آنکو منحرف از راه دلهاست روانه تا مغاک تیره گِل هاست
صراط دل از آن تاریک و تنگ است که مرکوب هوس را پای لنگ است
کسی پوید از آن راه خطرناک که از رنج و خطرها نبوَدش باک
سرافرازد سری تا بین سرها تفّرج ها کند در بوم و برها
سفر ز آن راه تا کاخ سعادت رهائی خواهد از ابلیس عادت
سرافراز و خوش و سردار گردد سپه دار و سپه سالار گردد
که عادت پالهنگ رهروان است هوسها هر یکی صد پهلوان است
هر آن در خرق عادت گشت پیروز شبانِ تیره بر او گشت چون روز
اسیر هر که شد غول هوسها چه باکش از صف دزد هوسها
|