ننگ های نبوغ
الا آواره مرد ناشکیبا چو لک لک یکّه و بی یار تنها
الا آتش بیار کارزاران شرار و شعلۀ آتش بیاران
تو از فرط تفاخر سینه در پیش جهانی از نبوغ تو به تشویش
نبوغ ار موجب کشتار گردد چو طوفان هادم گلزار گردد
زهی جهل و خوشا حمق و بلاهت بهل این علم رو کن بر سفاهت
به چند ارزد نبوغ آتش افروز دمادم جان گداز و خانمان سوز
نبوغ ار جهل و جور و غم فزاید چو گرگ و یوز و ضیغم جان گزاید
به دیوان داد باید افتخارش به غولان می برازد اشتهارش
جهل مرکّب
بهل این دانش دیوانه بازی کجا علم و کجا انسان گدازی
مگر دل در سرای سینه ات نیست ز حق نوری درون آیینه ات نیست
به چند ارزد بدین سان زندگانی جهان در غم تو اندر شادمانی
تو غرق عیش و نوش و ناز ونعمت خلایق غرقه در ادبار و نقمت
به تاریخ جهان آزاد مردان فدا کردند در راه هدف جان
هماره سرفراز و جاودان اند مخلّد در قلوب مردمان اند
که گوید گشته پاستور محو و فانی خود او بخشید جان بر زندگانی
براه صلح آنکو جان فدا کرد کجا میرد که مردن را فنا کرد
سروش وجدان
تو ای مرگ آفرین کارزاران سر و سر دستۀ آتش بیاران
چو فردا درگذشتی خاک گشتی خل و خاک و خس و خاشاک گشتی
یکی ننگ از تو ماند جاودانه که نفرینت کند خلق زمانه
سزای چون تو مرد پست و ننگین تو خود گو چیست جز دشنام و نفرین
هر آن نامی که پوزش تیر خورده عروسی نعش شو در بر فشرده
کند نفرین و لعنت بر روانت بسوزد ز آن جدار استخوانت
علاجی کن بدین ننگ آفرینی چه حاصل ز این همه لعنت گزینی
از افتخار تا انفعال
الا ای کوله بار افکنده بر پشت قدم در ره، عنان عزم در مشت
قدم دانسته نِه در این بیابان چو ره طی گشت و کارآمد به پایان
تو از طی گشته ره نادم نگردی به هیچ و پوچ هان خادم نگردی
که در پایان ره غبن و ندامت نه بخشد باز تاوان و غرامت
قدم دانسته نه کاین ره دراز است پر از دیو و دد و گرگ و گراز است
نخست اندیشه کن مقصد کدام است سفر بی قصد و مقصد کار خام است
پی پیمودن این راه باریک که ره پیچ و خم است و تنگ و تاریک
ازو جوئیم راه عافیت را که جز او کس نداند عاقبت را
زمانه رهگذار صبح و شام است قدم در هر قدم گسترده دام است
به هوش ای نو سفر پویای این راه که ابلیس اندرین ره کنده بس چاه
حیات آدمی خواب و خیال است سراسر افتخار و انفعال است
اگر از راه دلها ره سپارد بهر دل یادی از نیکی گمارد
سعادتمند و راد و سرفراز است خدوم و عاقل ومسکین نواز است
و گر از کوی شیطان راه پوید بجز ادبار و جز نکبت نجوید
ز هر ره بهترین دل های تنگ است که در آن ره نه خار و نه سنگ است
خدا ساکن درون دلهای تنگ است فسوسا عابران را پای لنگ است
از آن در هر کسی را نیست باری در آن نبود یکی زیبا نگاری
در آن دل جز خدا را ره نباشد رهی بر خان و میر و شه نباشد
اگر تنگ است از هستی فراخ است خدا ساکن در آن ویرانه کاخ است
|