قهقرا
از عصیان چندین ستمدیده مَرد به مرآت اندیشه بنشست گرد
جهان کرد رجعت به عصر حجر که از دین و دانش نماند اثر
گل اندود شد روزن آسمان خدا گشت منها ز جمع جهان
بریدند پَرهای کروّبیان دریدند حلقوم قدوّسیان
شکستند پای کرامات را گستند قید مقامات را
جهان قهقرا شد به عصر حجر زمین همچو آغل خلایق بقر
طویله پُر از مادّه و گاو نر یکی از یکی چاق و پروارتر
هر آن رشته بد عقل طّی قرون هدر گشت ولی وجه و کید و فسون
نظام زمین منطق زور گشت همه هر چه از عرش منظور گشت
که سوداگران خود بنام خدا خلایق نمودند از حق جدا
درِ آسمان بسته شد بر زمین نتابید نور و سرا شد غمین
گِل آلود شد روزن آسمان عفن شد چو پرواربندان جهان
سر از نو زمین باز بت خانه شد کرامات افسون و افسانه شد
بنام خدا از خدا راندگان گشودند بَر نفی خالق زبان
بشر از سر نو شکم بنده شد از آز و هوسها دل آکنده شد
عبادت به خالق خرافات گشت نیایش به حق پُر مکافات گشت
به فرمان رهبر شکم باره ها کشیدند آتش به سی پارهها
بریدند انگشت و مضرابها گسستند قندیل محرابها
چلیپا و زنّار و صد دانهها نمودند آذین به بتخانهها
سپهر برین طشت وارونهای بشر زیر آن لوز و بوزینهای
صلائی نزد خفتهای بر سروش شد آن نغمه پرداز وجدان خموش
دوباره بُت خشم و کین جان گرفت دل و عقل و دین زیر فرمان گرفت
هوس گشت فرمانروای نفوس چه شیر و چه برّه، چه فرع و خروس
ز نو پنبه گردید تابیدهها ملک پُر ز خورناس خوابیدهها
به جنبد لبی گر بیاد خدا سرش کرد باید ز پیکر جدا
اگر کس به محراب دین خم شود ز جمع سران باید او کم شود
هر آن صحبت از کیش و ایمان کند تجرّی از آئین و فرمان کند
شکستند باروی ناموسها گسستند زنجیر ناقوسها
ز هریک هزاران سنان ساختند تفنگ و فشنگ و کمان ساختند
نهال محبت همه خار شد کویر عطوفت پر از مار شد
خردها هر آن رشته بُد پنبه گشت هنرها عفن همچو اشکمبه گشت
به جای نوید و ندای سروش نیاید به جز بانگ عصیان بگوش
به جای صدای پر جبرئیل زمین پرشد از نعرۀ عزرئیل
فرآیند این مکتب نفی دین چه آورد جز خشم و عصیان و کین
خشونت مقام عطوفت گرفت پدر را پسر بر عقوبت گرفت
چو تو منکر راه و رسم منی مباح است خونت که خصم منی
سخاوت هدر شد حقیقت هبا صفا و وفا قصّۀ کیمیا
زمانه پُر از جنگ و جاسوس شد نصیب خرد آه و افسوس شد
درِ دل بر افلاکیان بسته شد ندای سروش حق آهسته شد
به جای مؤذّن از اوج منار غریو غراب آمد و قار قار
مسیح خدا باز مصلوب گشت صفا مُرد و اخلاق مغلوب گشت
لبی گر که جنبد به یاد خدا سرش کرد باید ز پیکر جدا
سری گر به محراب دین خم شود ز جمع سران بایدش کم شود
کس ار صحبت از دین و ایمان کند تجرّی ز دستور و فرمان کند
تباه است جان و مباح است خون که عصر بتان است و دور جنون
تنی چند بت شد دگر بتپرست به جای یکی صد خداگون شکست
دوباره اساطیر آغاز گشت زئوس بر سر تخت خود بازگشت
(هرا) نعره افکند بر شرق و غرب منم قهرمان و خداوند حَرب
کجا بانگ حق تا که کوبم سرش بکوبم بگرز گران پیکرش
|