شکوه عشق
به تاریخ عالم بسا عاشقان که در باخته پای معشوق جان
همه بهر یک بوسه جان دادهاند نه بر عشق بر دلستان دادهاند
که سوداگرانند و پروانهگان پی وصل مه پیکری جان فشان
هر عاشق که از عشق خود دم زند شب و روز فریاد و واغم زند
کلک باز و کلاش و هرجائی است گرفتار جهل و سبکرائی است
سرافشانی از بهر عنّاب لب بوَد شغل سوداگرانِ رُطب
چنین عشقها عشق بازاری است سزا خودفریبی و بیزاری است
سکندر که تاییس را میستود دمادم به زیب و فرش میفزود////
غلامیّ او بُد سرافرازیاش نه از جان و دل بل که بُد بازیاش
پی وصل آن دلبر ماه روی سر انداختی بر کف پای او
حریف قمارند این عاشقان به مکّاره بازار بازارگان
چو طالع شود کوکب عشق پاک کند توتیا جمله ذرات خاک
هر آنچ ار مجاز است ویران کند بمیراند از تن همه جان کند
ز خود واستاند خود خویش را همی فرق بیگانه و خویش را
دگرگون کند بیخ و بنیاد را چه خسرو چه شیرین چه فرهاد را
چه رخش و چه رستم چه رودابه را چه گرسیوز و گیو و سودابه را
نه بیند یکی زاینهمه رنگها که از رنگها خیزد این جنگها
کسی را گر این عشق گردد نصیب چه زور حریف و چه ضرب رقیب
زند پشت و پا کاخ پاریس را همان هرزۀ ریسمان ریز را
ستاند قرار از کف آن طبیب کشیش خداجوی وجدان نصیب
خردمند و دانا و یزدان شناس شود مثل دریوزگان آس و پاس
ملک صورتی در لباس بشر نه صد رنگ و صد دام هر موی سر
نه شهرت چنان کفر ابلیس بود به پاریس خود تازه قدّیس بود
مطبش چو کندوی زنبورها پر از خسته بیمار و رنجورها
صف مه جبینان ایمان شکن یکی آفت جان صد تهمتن!
همه منتظر تا که لطف طبیب مگر ساعتی بعد گردد نصیب
ازاو واستانند درمان درد شود سرخ و گلگونه رخسار زرد
چنین عشقها پاک و ربّانی است جز از نفس بازی و نفسانی است
من این قهرمانان ایثار را بری از تباهی و آزار را
ستایم که نیکاند و پاکاند و راد زمین کاش خالی از آنان مباد
نه زآن عشقهائی که در هر بهار بجوشد ز خون در غم وصل یار
پس از چند ماهی خزان در رسد غم عشق عاشق به پایان رسد
چه ماند از آن خاک و خاکسترش ز ساقی شکسته تهی ساغرش
نه زآن عشقهای شباب و شبیب وزآن قال و قیل و ننه من غریب
که چون هجر شد منتهی بر وصال شود بهر معشوق وصلت وبال
از آن جذبها بر لب و لوچهها ویار زلیخا و آلوچهها!
چنان عشقها خسروانی بود به دشت دل آهو چرانی بود
نظربازی ناگهانی بود نه جانی که عشق زبانی بود
که شیرین لبی را بکام آورد پلنگانه صیدی بدام آورد
که تیغی برون از نیام آورد وزین ننگ و نیرنگ نام آورد
همانند محمود گردن فراز سفیهانه نالد ز عشق ایاز
که من عاشق و دل گواه من است شباویز نالان از آه من است
سفیهی که از تابش زلف یار چنان گشت بیتاب و دل بیقرار
که در بزم آهنگ دلدار داشت نه شرم از خود و نی زِحُضّار داشت
چو دلدار از فرط سوز و گداز به دم کرد کوتاه زلف دراز
وز آن شعله عشق خاموش گشت غم وصل دلبر فراموش گشت
چنین عشقها نرده بازی بود به سوداگری دکّه سازی بود
هر آن دل که عاشق به یک یار بود فسونساز و شیّاد و طرار بود
به چیند ز گلزار شهوت گلی درآرد اداها چنان بلبلی
چه گلها کز اینان که پَرپَر شده چه نوغنچه بی پا و بی سر شده
چه باغ و چه بستان که ویران شده خزان باغها زین شریران شده
هلا عشق را پایۀ عرش بود نه چون نقش قالیچۀ فرش بود
الا آزمون کرده ایّام را سرانجام هر پخته و خام را
قَدَر قدرتان فر و تخت را قوی شوکتان نگون بخت را
بسی عادلان و بسی ظالمان بسی جاهلان و بسی عالمان
بسی عالمافروز خورشیدها فنا ناپذیران و جاویدها
سزای جفای ستم کارها سِزاران، تِزاران نگون سارها
جهانجوئی جمله سفاکها جهانخواری تشنه ضحاکها
مجانین قهّار اهرام را بنا کرده از تلّ اندام را
نرونهای نیران بر افروز را آتیلای جان و جهانسوز را
مکافات حجّار محکوم را مناجات نجّار معصوم را
حسینان حقجوی مظلوم را یزیدان مجهول و معلوم را
هلا غافل از لذّت عاشقان شده غوطهور در یم آب و//
گران خفته در تنگ تابوت پول سپرده عنان بر کف دیو و غول
تو ای پاره دم سوده حمّال تن تنک مایه دلالۀ ما و من
غنوده درون لانه با ماکیان که تا کی دهد بیوهای آب و دان
الا گشته معتاد لای و لجن در انباشته چرک و خون در لگن
الا برده از یاد پرواز را بپا بسته قلّادۀ آز را
جهان را بدو دیده عبرت نگر وز آن سیر خواری و عزت نگر
جهان نیست بر هیچکس جاودان مگر دل به دریا زده عاشقان
که بهر نجات نژاد بشر شوند اندر اعماق غم غوطهور
گذشتند از جان به راه حیات حیات ابد شد بدیشان برات
ایا چیره صورتگر چهرهها شناسای درها ز خرمهرهها
مزن نقش و تصویر هر عاق را مگر نقش آن عاشق تاق را
که عشقش پی وصل لیلا نبود گرفتار چشمان شهلا نبود
اگر عشق عاشق تمامی نداشت نیازی به وصف نظامی نداشت
|