سیف و قلم
نیاورده خالق ز کتم عدم سلاحی خطرناکتر از قلم
قلم یاد کرده بنام قلم نگر تا کجا احترام قلم
اگر عقل و عفت عناندار اوست خرد بهرور از بر و بار اوست
وگر جهل و کین و هوس رهبرش جفا برگ، و جور و شقاوت برش
قلم طرح بنیاد زندان کند هم او هر کجا حبس ویران کند
قلم سینهها را پر از کین کند تهمتن از آن رخش کین زین کند
قلم معجزات چو پیغمبر است هم او زبده کذّاب و جادوگر است
دوائی است بر هر کجا دردمند بلائی است در دست هر آزمند
از او هر کتابی کمال آفرین وزو هر حجابی نکال آفرین
اگر نی به خم پرورد تاب و توش بر آذر کشد خرمن عقل و هوش
ور از چشمۀ عفت و عشق و جود بدین نائی و نی هزاران درود
کلید در خیر و شر دست اوست کمال و زه و تیر در شیب اوست
اگر آمدی از در آشتی تهمتن به کس از چه کین داشتی
اگر بذر کین کارد اندر میان ز خونها شود جوی و جرها روان
بسا عاشق زار دور از حبیب ز وصل نگارین دژم بی نصیب
چو درمانده گردیده از زور و زر نهاده بدین در ز اخلاص سر
که از راه نی ره به دلبر بود ز سوراخ نی یاد در بر کشد
فرو مانده مفتون حرمان نصیب علم کرد نی را به رزم رقیب
ز راه قلم ره به دلبر برد وز آن دور هجران خود سر برد
چو درمانده شد تیغ در کارزار شود خصم از زور نی تار مار
بدانسان که فرزانه آموزگار ز راه قلم از دل رنگبار
پزشک گرفتار در بند را اسیر بس افسون و ترفند را
ز پای دلش بندها باز کرد ز زندان پاریس پرواز کرد
بلی کلک سحّار اندیشمند گشاید بسی از فرو بسته بند
قلمگاه ویران چو دیلم کند نگون بس بناهای محکم کند
بسی دودمانها کند زیر و رو بسی آبرومند بی آبرو!
چو درمانده شد تیغ در کارزار شود عاشق دل شده نی سوار
درآید درون از ره چشم و گوش مسخّر کند باور و عقل و هوش
می از آن سبب هم عنان نی است که مفتاح دلها بدست وی است
ناپلئون ز یک نامۀ// در آن دشت سوزان درآمد به بند
نیاندر لب نائی نغمهساز شود در دل و دیده انگیزهساز
//ره ها بس انگیزهها از نی است جلودار اول می و پس نی است
سلیمان چو درمانده شد در وصال دل از دست داد و دگر گشت حال
به در هر که رو کرد در بسته دید نگارین از آن طرفه برجسته دید
نه نیروی لشگر گره باز کرد نه تدبیر آصف رهی ساز کرد
شد عاجز ز کارآئی زور و زر جز این ره نیارست راهی دگر
قلم را عَلَم کرد در کارزار ز سوراخ نی رفت در قلب یار
چو شمشیر شد بیاثر در هجا کجا جز قلم یار مشگل گشا؟!
نویسنده بافندۀ بندهاست نویسنده خلّاق ترفندهاست
نویسنده نساج اندیشههاست بر و بار اندیشه را ریشههاست
گهی طرح بنیاد زندان زند زمانی بدان خط بطلان زند
گهی بند بر پای مظلوم از او گهی صد چو سقراط محکوم از او
گهی طرح اخراج موسی کند گهی حکم تصلیب عیسی کند
گهی مدح احکام لوقا کند گهی قدح الواح متّا کند
هم اندر لئیمان لئامت از او هم اندر کریمان کرامت از او
نهد پشت یعفور دجّال را ز جا بر کند ثقل و اثقال را
بلی کلک آموزگار این کند بسا ملحدان سالک دین کند
هم او لطمه بر رکن ایمان زند هم او ضربه بر گوش وجدان زند
هم او جان ستاند هم او جان دهد هم آزادی و بند و زندان دهد
دبیر خردمند پاکیزه خو کند کاخ اندیشه را زیر و رو
قلم این نی نالهها در گلو گر افشا کند رازهای گلو
بسی پردهها رنگ دیگر شود بسی سکهها مس و یا دُر شود
بسی رازها آفتابی شود بس عنابی و تیره آبی شود
حذر زین خموش زبان در خروش درون پر خروش و بظاهر خموش
به سر هر چه سودا فتد از نی است وگر رخصت از نی بود از می است
نی اول سمند هوس زین کند سپس می به جولانش فرزین کند
قلم زن چو بافندۀ بندهاست حذر گر که جولای ترفندهاست
هلا سیف سالار خونین علم شوی غافل از معجزات قلم!
قلم تیغها را کشد از غلاف میان قبایل درآرد خلاف
هم او تیغها در غلاف افکند ز پی پایههای خلاف افکند
قلم کیمیائی که مس زر کند سیه سنگ گوگرد احمر کند
قلم در کف رهبر باده نوش ز یک کلمه یک شهر سازد خموش
قلم عالم را به عصیان کشد بدیوان حق خطّ بطلان کشد
قلم زن اگر مصلح و مهربان زند بیرق صلح فرق جهان
دگر ریب و مکّار و پر ریب و رنگ جهان را کند غرق دریای جنگ
|