دیدار با دوست
غروب تبآلود عید سفید که از شوق دلها به بَر میتپید
مسیحانفس گرم در کار خویش مطب اندرش گرم بازار خویش
یکی شاعر خجل// آتش بیان زبان بر غم مردمان ترجمان
از آن شاعرانی که رنج قرون تراود ز دو دیدگانش برون
گدازان جگربندش از ظلم و زور ز بیدادگرهای نزدیک و دور
به نوبت نشسته است دیدار را تحمّل چه سخت است بیمار را
چو هنگام دیدار او سر رسید بدیدار گم کردهاش در رسید
مسیحانفس گفت با نکته سنج چرا دیده تر داری و چیست رنج
بگفتا مرا رنجی از خویش نیست که غم شاعران را یکی بیش نیست
خود آن رنج ناکامی مردم است به غرقاب این بحر شاعر گم است
جهانسوزی این جهاندارها سیاستمداران، جهانخوار ها
که بر خلق عالم ستم میکنند کسان دل پریش و دژم میکنند
به صد مکر و ترفند و دوز و کلک ز دریا و صحرا وز اوج فلک
بکوبند سرهای درماندگان چو شیر ژیان و چو ببر دمان
همه هستی شرق غارت کنند کز آن غرب خود را عمارت کنند
ز صد گوشه، صد مکر و افسون کنند رخ از خون مخلوق گلگون کنند
ربایند دار و ندار زمین هزاران نمایند زار و غمین
که کامل شود عیششان در وثاق فرازند قندیلها در رواق
خود این نارواها عذاب من است بلای من و خصم و خواب من است
جهانی که آماج رنج و غم است دل داغداران پُر از ماتم است
دلی شاد گردد که سنگ است و گل کجا سنگ و گل را توان گفت دل
پس از تو
الا نازنین طفل آغوش خاک چرا مام نارد یکی چون تو پاک؟
مگر مام دادی سترون شده مروّت نگون چاه بیژن شده؟
چرا باغ دانش ندارد بَری ز خمپاره و بمب شیرینتری!
همه خار خیزد ز گلزار علم چه دارد به جز مرگ بازار علم
پس از تو دگر از دیار فرنگ! نیامد مگر غول کشتار جنگ
ز دانشسراها نیامد برون! مگر مظهر جهل و جنگ و جنون
نیامد به دنیا بجز دنیای غرب مگر موشک و تانک و آلات حَرب
یکی چون تو دانای انسان پرست به خدمتگذاری ز جان شسته دست
طبیبی که جان بذل انسان کند نه سیم و زر و ناز خوبان کند!
یکی بندی از بندهای وا نکرد دل دردمندی مداوا نکرد!
در آئینه مجذوم را دل نداد به مجنون سراغی ز محمل نداد
نزد قید جان تا که جان دارها امان یابد از نشتر خارها
پس از تو در آغوش این مام پیر به گیتی برآمد هزاران امیر
وزیر و دبیر و سفیر کبیر همه صاحب جاه و گاه و سریر
ز«تن» سیر هر سر که آمد برون زمین کرد سیراب از اشک و خون
درید و برید و شکست و ببست سر و سینۀ هر چه هوشیار و مست
سبیل از بناگوش در رفتهها زبان در دهان بهر خون //
شهان، تاجداران و گردنکشان بَر و دوشها پُر مدال و نشان
یکی مرهمی روی زخمی نزد! نگه از محبت بر اَخمی نکرد!
فشردند گام اندرین خارزار رسیدند بر قلّۀ اعتبار
از این بیثمر خیل نامآوران ز دانشسراهای با فر و شأن
بسی کاخ و ایوان بر افراشتند گران گنج و گنجینه انباشتند
یکی از کلافی گره وا نکرد فرومانده ای را مداوا نکرد
ز صدها فقیه و هزاران طبیب دل و دین گروگان ناز حبیب
یکی چون تو دل وقف عالم نکرد نثار غمِ آلِ آدم نکرد
درودا! بدین عشق و ایثار را مریض و طبیب و پرستار را
که سر در قدوم خلایق نهاد همی دست رد بر علایق نهاد
خود ایثارش آرام دلهاستی نه بر حال لبهای لیلاستی!
دمی تا برآساید آن دل پرآه به کِرمان شده طعمه آن تن سیاه!
زدی قید عشق و خور و خواب را چلیپا و زنّار و محراب را
بَرِ هر کس و ناکسی تا شدی چو دریوزه اینجا و آنجا شدی
سُخن راندی از هر دیار و دری که شاید کرامت کند سروری
مگر دیگ همّت بجوش آوری سمند سخا در خروش آوری
که تا دردمندی به درمان رسد سری نابسامان به سامان رسد
نیامد ز دانش سرائی دگر چو تو عاشقی پاک و بی پا و سر
که بر زخم دلها نهد مرهمی غم خویش سودا کند با غمی!
|