غمنامهها
از آن قارۀ غرقه در ننگها پُر از گونه گون رنگ و نیرنگها
یکی نامه آمد به دربار پاپ که ای پاپ، ای ذات عالی جناب
هلا نایب پا برهنه شبان! فرستاده گرگان پی برگان!
کشیشانت در عمق مستعمرات بجوشند سرچشمههای حیات
نمایند سر مغزها را مهار که ای تیره رو مردم زنگبار!
اگر بوسه بر پای عیسی زنید وگر یکسره قید دنیا زنید!
بهشت برین است پاداشاش مخور گول این دام پر ارزنش
اگر زن مریض است و فرزند هم! مده ره به دل آه و اندوه و غم
که رنج و مرض فیض ربانی است خود این از مشیّات سُبحانی است
که هر بنده را امتحان میکند به محنت چنین و چنان میکند!
کس ار لب به لب طاقتی واکند! شکایت از آلام دنیا کند!
رفوزه در آن آسمان میشود! چنین رانده را کی ضمان میشود!
کشیشان چنین رویه کاری کنند به درمانده مردم سواری کنند
کسی گر زند دم ز بیطاقتی دلیل است بر شرک و بیطاعتی
بزن پشت و پا بر کم و بیشها تحمل به رنج و غم و ریشها
بکن شکر خالق به نان جوین به دلقی اگر مندرس ور نوین
به یک جرعه آب و به یک لقمه نان به حق شکر کن با هزاران زبان
هر آن سر نتابد ز فرمان حق سر و جان نماید به قربان حق
نتابد تنور شکم دم به دم چنان پیل تابان که در هر قدم
بکوبند مغز و سر پیل را مبادا شکافد دلِ نیل را
زمانه پر از شور و غوغا شود به هندوستان فتنه برپا شود!
چنین بندۀ صابر و عذرخواه رود بر بهشت برین بیگناه
بدین مردم جاهل و ساده دل شب و روز چون چارپا پا به گل
برای گوارائی همّ و غمّ شکیبا شدن بر عذاب و ستم
تحمل به اجحاف جبّارها ستم گستری های غدّارها
به هر جبر و نیرنگ و ترفند و ننگ ز حکّام صد رنگ خاک فرنگ
خداوندگاران مستعمرات نمایند تزریق صبر و ثبات!
به افسون و افیون و وعد و وعید دهند از همان سنّ نوید
که فردا بدانان عطا میشود! مراد فقیران روا میشود!
خود اندر سر خوان هفتاد رنگ می و خاویار و کباب ترنگ
می از اشک و خون نوش جان میکنند بدینسان حوالت جنان میکنند
ریاپیشگان دشمن هستیاند چو جادوگر استاد تردستیاند
که دین مایۀ رستگاری بود! نه سر منشاء جهل و خواری بود!
بدین مردم ساده و بیگناه سپید اندر و نان ظاهر سیاه
از این گونه تبلیغ دین میکنند عطای بهشت بَرین میکنند
الیزه نشینان عالی مقام که نوشند از خون دل می مدام
در آغوش حوران باغ ارم مبّرا ز هر رنج و حرمان و غم
فراموش هر رنج و حرمان کنند به مه پیکران جان به قربان کنند
بنام مسیحا حکومت کنند چو قیصر به عیسی خصومت کنند
فراوان خللهاست در کار تو در آن بارگاه تو، دربار تو!
مسیحا کجا میگذارد قدم در آن حضرت پُر ز خیل و خدم
که دربان آن دیلم زر به کف چو سرباز هر گوشهای بسته صف!
تو با نام آن مظهر مسکنت بپا کردهای شوکت سلطنت!
شده دین حق دام مستعمرات وز آن خشک سرچشمههای حیات
مسیحا از آنجا فراری شده دچار غم و بیقراری شده
هر آن از شریران حمایت کند رمه سوی گرگان هدایت کند
ز وجدان برد نادم و شرمسار جفا بیند از شخصۀ روزگار
تو در این گمانی که در شهر رُم لمیده کشیشان پی و پای خُم
از آئین و دین پاسداری کنند! خلایق به عیسی حواری کنند!
مسیحا فقیر و تهیدست بود کجا بر زر و سیم پابست بود؟
کجا تاج و دیهیم و دربار داشت به سر خون چکان تاج از خار داشت
دریغا از آن خون پاک و حلال که شد منشاء زرق و جاه و جلال
شبانی که سرداد تا برّگان ز گرگان وحشی شود در امان
چنان دان که رُم گشته خاک گابون زند آتش آنرا ز مستی نِرون!
اگر بود عیسی سیاستمدار به مخلوق کی جان نمودی نثار!
واتیکان و دربار پُر زرق و برق مگر آن شبان با تو دارد چه فرق!
هلا ای اسیر فسون و فرنگ رها کن گریبان از این دنگ و فنگ!
خدا را به دل جو نه، در آب و گل که چوپان نجسته مکان جُز به دل!
دل بی نوایان و درماندگان در آئینه از خویشتن راندگان
شبانِ همه برهّهای ضعیف پس افتاده از گله زار و نحیف!
هلا تخته کن درب بازار را مکن آلت زرق زنّار را
جهان را مکن از خدا ناامید که در ظلمت یأس گردد پلید
دل ار منقطع گردد از آسمان شود، بر جهان دیو و دَدَ حکمران
از آن دین و آن مذهب و آن مرام چنین دانشی مرد والا مقام
نگر چون کند جان نثار بشر در اعماق این جنگل پرخطر!
نگر چون خَرد ناز مجذوم را سیاهان بدبخت مظلوم را
اگر پیروان چنان دین پاک نمایند خدمت به فرزند خاک
جهان اشک فردوس و رضوان شود نه چون غار غولان و دیوان شود
تو خود گو از علم مسیحائیان چه دیده به جز بمب و موشک جهان
تو هم کیش حکّام هر ملّتی نه بینی از آن لغزش و علتی!؟
چه کس جز تو باید دهد ره نشان به حکّام جبار و گردن کشان؟
که حق خلایق به یغما برند ملخوار تک تک و یک جا برند!
چه کس منشاء علّت و عیبهاست نه آنکو به حق خلق را رهنماست!
نه آن کو نشسته به جای شبان که ایمن ز گرگان کند برگان
نگوئی چرا بر اروپائیان به ضد مسیح خدا ساعیان!
جهان را چرا محو و غارت کنید وز آن در اروپا عمارت کنید
ز خون غنچهها آبیاری کنید! وز اشکی که از دیده جاری کنید؟
که جر تو دهد پاسخ این سئوال چه مانده ز انجیل جز قتل و قتال؟
به جز تو که باید شود ترجمان به کژ دانی آشکار و نهان
چهها سر زند از کشیشان تو که هستند مجریِّ فرمان تو!
خود انصاف ده،ای جهانی ز علم ز عهد جدید و ز عهد قدم!
ز صدق و صفا ای سخن یاب مرد اگر آشنائی ز هر رنج و درد
چه جز رنج دیده است خلق جهان ز یاران آن پا برهنه شبان!
چه جز مستی و پستی و جرس و بنگ تبهکاری و قتل و تاراج و جنگ
به جز زشت کرداری و ایمنی پریشانی و نهب و بمب افکنی
چه دیده است خلق جهان از صلیب به جز غارت نفت و خبز و //
به جز کشتن کودکان جهان مسیحی چه داده به خلق جهان!
به جز فوج جاسوسهای لوند کمربند زرّین و گیسو کمند!
به جز رنگ وارنگ شیّادها به نخجیر جان چیره شیّادها
بجز دیپلماتهای مشکین قبا به همراه شوخان شیرین ادا
زبان نرم و دل سنگ و جان آهنین نهان سمّ قاتل عیان انگبین
به جز غارت مردم ساده دل گریبان سر و خسته و پا به گل!
به جز خوردن خون بیچارگان درون کاخ سرسوده بر کهکشان
به جز غارت هستی ناتوان پی عیش و نوش عروس جهان
چه دیده جهان زآن مرام و نژاد چه دارد به جز قتل و غارت به یاد!
به جز نطق و گفتار نغز و فصیح چه سر داده آن جانشین مسیح!
خبر داری ای پاپ شیرین بیان سراپا مسلّح شده غربیان
همه پیروان تو در عیش و نوش همه گرم مرگ و فضیحت فروش
از آب رزان و زِ رانِ گراز زمین کرده نیران سوز و گداز
گدازند جانهای بیچارگان بکوبند سرهای درماندگان
زمین را چو دریای خون کردهاند پر از ننگ و جهل و جنون کردهاند
برای خلایق ز سامان تو چه سازند دست مریدان تو
یکی سرنوشت آفرین نامهای! نه یک نامه غمنامه هنگامهای
ز کلک دبیری که زخم جذام بدو لحظهها را نموده حرام
یکی از هزاران هزارن سپاه که غرقند در درّه با اشک و آه
قلم را اگر صد دهان باشدی و در هر دهان صد زبان باشدی
ز توصیف بدبختی این دیار یکی زآن هزاران نیارد نگار
لب طفل ناگشته تر از لبن به گور سیه می رود بیکفن
خبرداری ای شهرۀ خاص و عام گابون را درآورده از پا جذام
پیامی ز دوزخ به خلد برین به پاریس زیبا عروس زمین
ازین دوزخستان روی زمین بدان باغ رضوان پر حور عین
از این تیره طالع گنه کارها بدان بخت و اقبال بیدارها
یکی نامه از قتل گاه رامین به پاریس رشک بهشت برین
به شهری که آبش شراب است و شیر ز خلقی که از جان خود گشته سیر
به آن مرد مشهور در روزگار به چندین هنر فحل و استاد کار
از آموزگاری سیاه و جوان چو آئینه بیند گریزد از آن
از اینجا که دق کرده دل سینهها خروشد غم از چشم آئینهها
توئی آن کشیش مسیحی مرام طبیب دل اندر غم خاص و عام
منم آن سیه بخت آموزگار که هستند اینجا چون من بیشمار!
از آن سرزمینی که در هر قدم دهن باز کرده فنا و عدم
به شهری که نازند بر نام آن دمی نیست خالی ز می جام آن
از اینجا که طالع نگار سپهر رقم نازده، بهرمان ماه و مهر
مدامین قمرهاش در عقرب است طرب نامهاش وای مرغ شب است
نویسم من این نامه با اشک و آه به طالع سفیدی ز طالع سیاه
ز یک دخت بینام بر نامدار که شهری است در عرصه روزگار
از این سرزمینی که خاکش زر است ولی بهر خلقش بلا پرور است
همه زادگان زشت و بد منظرند نگون طالع و قیرگون اختراند
پر از عقدههای قرون جسمشان غلام و کنیز و دده اسمشان
بدان سرزمینی که آبش می است نوازشگرانش رباب و نی است
به مردی که شاگرد عیساستی شب و روز زآن پاک گویاستی
بدان تازه قدیس بیرنگ و ریب ازو کس ندیده یکی باک و عیب
بدان در طبابت سرآمد شده وز آن حرفه بس پر درآمد شده
چهل پلّه کاخش، چهل چلّه باغ فقیه و طبیب و خوش و تر دماغ
هنرمند مشهور در روزگار فراوان مریدانش در هر دیار
تو آنجا در آن شهر پر زرق و برق به افسون و بازیچهها گشته غرق
سیاهان در این تیره غمخانهها چو بومان نالان بویرانهها
خدا را ز خلقت پشیمان کنند چه نفرین بدیوان و غولان کنند
تو مسحور چشمان لیلا شده چو آهو چرانان صحرا شده
بزن پشت و پا بر دروغ و دغل بیار آنچه را خواندهای در عمل
یکی نامه بنوشت آموزگار به پاریس از خطّۀ زنگبار
عروس جوانی که مجذوم بود ز دیدار آئینه محروم بود
عروسی که شویش جوان مرده بود اجل ناگهان هستیاش برده بود
به دکتر شوایتزر پزشک اصیل طبیب عروسان شوخ و جمیل
نگاران مه روی سیمین عذار عزیزان ذات خداوندگار
عروس وزیر و زن شهردار جگر گوشۀ مترس بانکدار
زن و دخت پور فلان سرشناس چه دارد خبر از من آس و پاس
طبیب فلان زبده سرمایهدار که پاریس بر وی کند افتخار
فروزنده ی شمع هر بزمها چو سالار فاتح که در رزمها
خداوند چندین مقام و هنر به سیما و قامت چنان شیر نر!
فراگرد رویش چه پروانگان بیازند بوس و ستانند جان
پری چهرگانی که در یک نگاه درآرند از پا هزارن سپاه
همه بنده و چاکر آن طبیب بلیغ و طبیب و ادیب و اریب
فرو بارد از پنجههایش گهر بلی از گهر برتر آمد هنر
عزیز دل هر کجا دلبر است که بر عیش دنیا دمی دل نبست
بدان عیسوی هش پزشک شریف که بین پزشکان ندارد حریف
شناسد مرضها ز دیدارها به تشخیص او عمر بیمارها
گرفتار بین گرفتارها چو نو غنچه در خرمن خارها
تذروی درون بیشۀ بازها صفا پیشهای بین غمّازها
دل آزاد از هر ریا و هوس یکی باز عرشی به کنج قفس
گرفتار ناز ادا بازها که رقصد به هر ساز و آوازها
کمر درد و دل درد سردردها! دو صد درد زنها یک از مردها!
رژیم از پی چاقی و لاغری مطباش ز شِشِ سوی پر مشتری!
زمانه بدان چرخش و پیچ و خم ندیده طبیبی چنین محتشم
کمال و جمال و مقام و منال عطا گشته یکجا بدین بی همال
شوایتزر الا ای فقیه و طبیب به سینه نشان و بگردن صلیب!
پزشک پری پیکران جمیل بارون زادگان اصیل و نبیل!
ز سر پنجههایت هنر میچکد بنازت دل دلبران میتپد!
خبرداری ای شهرههای خاص و عام گابون را درآورده از پا جذام!
الا فاتح هر دل و هر دیار اجل لشکر آورده بر زنگبار!
ایا بستۀ دام صیادها زبان باز تر دست شیادها
فسون گشتۀ باز طنّازها اسیر نیاز فسون سازها
لبانی که گه غنچه گه گل شود همان آفت جان بلبل شود
نگاران چون آفرودیت و ونوس به خم نازپروردگان باکوس
قزل ماهیان نمک سود سِن تن و توش پروردۀ رود رِن
ز مجذومی از درّههای سیاه به معصومی عاری ز عیب و گناه
از اهل جهنم بر اهل بهشت به یک نیک طالع ز یک بد سرشت
دیاری که استاد دانشورش به حکم سران و سَرِ کشورش
به عنوان علم و ز تحقیق و فن گدازند در دَم هزارن بدن!
در آن شهر در فن و دانش غنی نگارند بس طرح اهریمنی!
شب و روز غرقند در ساختن از اوج فلک موشک انداختن
که عالم پُر از شور و بلوا کنند چه هنگامههائی که بلوا کنند
به گلزار جانها شرار افکنند جوانان بگور و فراز افکنند
شب و روز تمرین کُشتن کنند هزاران به یک گور، هشتن کنند
نکوشند اِلّا به افسار و ننگ نسازند الّا که ابزار جنگ
از این سو گشاید بدنیا قدم فرستد از آن سو بدشت عدم
عدوی حیاتاند و ضد بشر! چه دانشور است این دژم جانور!
چه دانش آنکو خردمند نیست که کارش به جز، سرّ و ترفند نیست
که گر دانش و علم نز حکمت است سبب ساز بدبختی و نکبت است
گر از علم خیزد عذاب و ملال همان ننگ و نادانی است و وبال
پیامی است از قارّۀ زنگیان! به پاریس کانون فرهنگیان
دیاری که پاستور از آن زاده است ز دانش به هستی روان داده است
دیاری که دانتون از آن سر کشید به کاخ ستمکار آذر کشید
بسی نامداران و دانشوران نمودند خلقت به خلق جهان
تو در جمع آن سان زر اندوزها! چه دانی ز مسکین جگرسوزها!
که از در برانند بیمار را تهیدست بدبخت بیکار را!
ندارد به کف پول و بر دیده نور ندارد پناهی بجز قصر گور!
که علم طبابت تجارت شده تجارت نه، تاراج و غارت شده
خدائیترین علم جان دادن است حیات از تن مردگان زادن است
دریغ از چنین دانش سرمدی شود گر که آلوده با هر بدی
صنمهای پاریس در آن دیار به هنگام آبستنی و ویار
ستانند دستور کار از طبیب طبیبان خوش مشرب و پرشکیب
که این سان برقص و آن سان بکوش چنین پوش و آنگونه خُسب و بنوش
برآویز آن گوشواری به گوش که برباید از حاضران عقل و هوش
کمر را گه رقص تابی بده! به مژگان کمی میل خوابی بده!
کمی سینه را شل کن از کتف راست که این در سالن دلکش و جانفراست
رمیدن از آهو روش از غزال بیاموز، ای شوخ ابرو هلال!
طبابت مگر سیم و زر سازی است! به مکّاره بازار، بزّازی است
هلا، مرد گندم نما جو فروش به فریاد وجدان فرو بسته گوش
ندانی که وجدان بهین داور است! دِلِ عادی از آن تن بی سر است!؟
طبیب ار که وجدانش بیدار نیست به عالم چون او هیچ بیمار نیست
نباشد اگر آگه از رنجها حرام است انباشته گنجها
طبیبان در آن شهر پر های و هوی ز مشتی گل اندام خوش رنگ و بوی
ادا میخرند و فروشند ناز چو محمود حیرانِ حسن ایاز
چو جادوگران صحنه سازی کنند بدین دانش پاک بازی کنند
چگونه قد یار موزون کنند لب لعل دلدار میگون کنند
به مژه چه ریمل به گیسو چه رنگ به زیبا رخان عرصه سازند تنگ
به گیسو چه عطری زند تا حبیب شود // خیال رقیب
چه عقدی به گردن حمایل کند دل جمع برخویش مایل کند؟
چه مالد به ساقش بلورین شود تماشاگرش بیدل و دین شود؟!
چه پوشد به فصل گل و نسترن که دق مرگ سازد نگار ختن!
ازین لوس بازی پاریسیان همه گرم بازاری این و آن
چه فرصت که تا درک عالم کند مداوای ابنای آدم کند!؟
چنین طرفه افسون و سوداگری به مکّاره افزون کند مشتری
رواج است در آن بهشت زمین به حوری وشان است دانش رهین
تو با آنهمه دانش و عقل و هوش میان تنی چند قرابه نوش
گروهی هوس باز و عیاش و لوس که کاری ندارند جز کام و بوس
به جز چند دانای حکمت شعار خداخو طبیبان اندک شمار
که دائم پی خدمت مردماند به ژرفای دریا چو گوهر گماند
شب و روز خدمتگذاری کنند یکی را به صد دست یاری کنند
شریک غم بندگان ویاند اگر در گابون، رُم و یا در ریاند
طبابت گر آن است و حکمت همین مبادا چنین حرفت اندر زمین
نه حکمت که بل دام سوداگریاست که دانش فروشی ز حکمت بری است
طبابت اگر علم ناز و اداست! خط و خال شوخان بالا بلاست!
چنین علم بر شهر شوخان رواست! که کوته ز دامان آن دستهاست!
طبیبان پاریس در آن دیار! چه دانند از زنگی و زنگبار
برآنند دائم کدامین نگار چگونه چه هنگام دارد ویار
چه نوشد، چه پوشد، چه مالد به پا! که زلفان نگردد کج و تا به تا!
گرفتار آنند تا آن صنم همه سوپ کاهو خورد یا کلم!
چه سان سوس بریزند دَر آش جو! چه مقدار نوشند از آب مو!
طبابت کجا ناز و لفت و لعاب ویار و خیار و کباب و شراب
طبابت خردمندی و حکمت است نه رجّاله بازّی و نی نکبت است
کلید دَر حکمت خلقت است ز حق بر طبیبان بدین خلقت است
طبیب فدا خوی انسان پرست ز هر بنده نزد خدا برتر است
طبیب زراندوز و عیاش و مست نهد چونکه بر نبض بیمار دست
نیاید به گوشش بجز بانگ پول! که از جیب رنجور گردد وصول!
طبیبی که پژمرد وجدان او همان جان ستان است درمان او
تو آنجا بگردت پری پیکران من و چند ملیون بشر پای جان!
مگر مرده وجدانت در گور تن که آگه نهئی از غم ما و من!
به دولت بگو چاره سازی کنند نه هر لحظه آهن گدازی کنند
که سرکوب سازد همه عاصیان مگر شیوۀ آن دغل جانیان
الا ای اسیر هوس بازها گران خفته در بالش نازها
اجیر مریضان سیمین بدن من و صد هزاران ز قید کفن
هم آغوش حرمان و رنج و غمیم شب و روز با مرغ شب همدمیم!
دریغ از چو تو، پاک انسان پرست در آن دوزخستان شوی منگ و مست
دمی نشنوی نغمههای سروش شود بانگ غرّای وجدان خموش
الهیترین علم جان زنده کن پلیدی ز هستی پراکنده کن
ستایندگانش پیام آوران حکیمان، خردمند نام آوران
همه عارفان، شاعران، عالمان به صدها زبان در بسیط جهان
رسولان همه در مرور دهور به تورات و انجیل و صحف و زبور
بهر کیش و هر مذهب و هر مرام طبابت بود شغل والا مقام
طبیب است محرم به ناموسها شریف است نامش به قاموسها
پس از سی و شش سال عمر دراز تو ای عاشق صادق و پاک باز
بدین دانش و فن سرآمد شوی میان پزشکان یک از صد شوی
تو هم روز و شب ناز خوبان کشی غم و رنج عیش بزرگان کشی
جهان چیست طوماری از ننگ و نام صف آرائی لشکر صبح و شام
خود آرائی ماه و مهر از فلک نمک سایی و صید طیر و سمک
همه جنب و جوش و همه قیل و قال همه بیثمر قصّه و وصف حال
که کاترین چهها گفت و ژاکلین که بود چه سالی، کجا، با چه کسها غنود!
ناپلئون چه کرد و دزیره چه گفت! تالیران چه نوشید، شب با که خفت!
رها کن گریبان از آن حیلهساز در افکن زپی قلعۀ حرص و آز
نهیبی زن از عشق پرواز کن به دل دَر، ز عشق و صفا باز کن
بیا بین این مهترین بندگان! که چشم انتظارند روز و شبان!
بیا تا دراین بیشهزار سیاه درخشی همانند، تابنده ماه!
برون گر که زآن چاه کنعان شوی چو یوسف توهم ماه کنعان شوی
بمیری، ز تن جاودانی شوی ز خدمت // ثانی شوی
ازل تا ابد را مسخّر شوی بر الواح خوبان مصوّر شوی
یکی غسل تعمید در نور کن دل از آن همه تیر رو دور کن
درآ، زان غلاف مرصّع برون که تا سرکشی از غلاف قرون!
بدان آنکه باروت کوبی کند! بر ابناء انسان چه خوبی کند!
و یا آنکه شمشیر سازی کند به جان و سر خلق بازی کند!
ز دانائی آنکس که نادانی است چنین گول، زر مسلک و جانی است
|