عالمان و ظالمان
مرا حیرت افزاید از نام علم وز آغاز و انجام و فرجام علم
وز عالم که مزدور ظالم شود خریدار ورد و مظالم شود
به مکّاره برده گران گنج را! خریده از آن نکبت و رنج را
هر آن حکم حکام جنگاور است! ازو عالم و علم فرمانبر است؟
جز آن چند دانای افرشته خوی فزوده به علم و هنر آب روی
جز آن چند سر دل بدریا زده سر از غم به زخم جگرها زده
بسی عالمان خادم ظالماند! چنان برده و بندۀ حاکمند!
ندانند دلها ز غم خون کنند! زمین را ز خون شطِّ جیحون کنند!
ز ترکیب باروت و زرنیخ و زاج دهد مرگ را در خلایق رواج
کند بمب و موشک در انبارها ببارد از آن مرگ خروارها
الهی چنین علم و عالم مباد غلام در هر چه ظالم مباد
مباد این چنین عالم جیرهخوار که جان و جهانها کند تار و مار
مباد این چنین علم جهل آفرین که غمخانه کرده است روی زمین
پسرها همانند سهراب یل ز گرز پدرها کند کور و شل
به دانش سراهای دنیای غرب چه آموزد استاد جز درس حرب!
کجا ضیغم و ببر و گرگان هار زند موشک و بمب بر شیر خوار!
کجا اژدر و یوز و خرس و گراز! و روباه و خرگوش و کفتار و باز
به پشت تریبون دهد درس مرگ فرو ریزش غنچه و شاخ و برگ
دهد درس سوزاندن باغها به دلها نهادن ز غم داغها
چسان کشت باید هزاران عروس نگشته ز دامادها دیده بوس
چه سان باید انداخت از راه دور ز یک تیر صدها نفر کرد کور!
ز یک شعله سوزاند صد آشیان که برخیزد از آن به گردون فغان!
چگونه شدن ناگهان حملهور که هر خانه گردد از آن شعلهور
ز جان و جوانها نماند اثر شود مادران زار و خونین جگر
چنین درسها گر که دانشوری است ز نادان به دانشوران برتری است
جز افکندن و کشتن و سوختن هزاران به یک تیر دل دوختن
خرد را اگر علم زایل کند به بد // رام و مایل کند
اطاعت کند حکم هر غول را کند حاکم خود زر و پول را
زمانه چنین غار غولان شود عناندار میدان جهولان شود
کجا عالم و حکم سفاکها! اطاعت به فرمان ضحاکها!
که علم و خرد خصم نادانی است عدوی خطا و گران جانی است
چه مهری است جان بخش و عالم فروز نه هستی گداز و نه آفاق سوز!
خرد ور به حکم فتوت دهد به جبار رحم و مروت دهد
ز هر ناروا کار لرزد تنش رسد بر فلک از خطا شیونش
که علم و خرد چون دو هم منزلاند! دو پارو زن ناو تا ساحلاند!
خردمند اگر داد از کف خرد حرامی عروس از عماری بود
چو دانا به سفاک تمکین کند زمانه پر از فتنه و کین کند
تحمل پذیری ز جبر و ستم نموده است دنیای دانش دژم
که داننده را از خرد بهرههاست جدا از خرد ناو بی ناخداست
دو همسال و هم منزل و همکلاس یکی نکته پرداز و معنی شناس
دگر تنبل و منگ و مکتب گریز! نداده بد و خوب از هم تمیز!
هِر از بِر، سر از پای نشناخته تأمل نفرموده تیغ آخته
دنی طبع و نادان و افسونپذیر پی سود و سودا رذیل و شریر
یکی طالب ظلمت و تنگ چاه دگر شایق و طایر اوج ماه
یکی ناوبان سوی ساحلکشان دگر // قعر هایل کشان
دو شاگرد و همدرس از دو کتاب یکی از کباب و شراب و رباب
دگر از علّو و عفاف و عقاب وز آن آزمون دادن اندر حساب
یکی فطرتاً ساده و شرمناک اگر بی مبالات و آزرم و پاک!
زده قید بیش و کم و خیر و شر پی سود و لذت چه پروای شد!
چنان شهوت او را دگرگون کند که خلق جهان غرقه در خون کند
رگ غیرتش گر بجنبد ز جای کجا کوه غیرت درآرد ز پای
بسیط زمین پر کند از جسد که کرکس برد بر توانش حسد
همه فاتحان زآن این مکتباند همه حلقه در گوش یک مطلباند
که با عشوه و ناز و میل حبیب بسوزند بوم و دیار رقیب
بر و بوم و برزن برآتش کشند که تا عزم خود چشم دلبر کشند
بناپارت و هیتلر دو غول فرنگ نکردند در حکم دلبر درنگ
دزیره هر آن حکم و فرمان بداد ناپلئون بدان حکم اجرا نهاد!
«اوا» آن نگار یهودی نژاد به فرمان برش آنچه فرمان بداد
همه مو به مو پای اجرا رسید دمار از تن روزگاران کشید
بلی این همه کار و بار تن است که فرماندهانش زر و هم زن است////
همه در پی چربی و دنبهها! پی نقب سوراخها سمبهها!
حریفی چنین نانجیب و شریر حریف دگر را نموده اسیر
حریفی که در بند آزاد نیست جوی زشت کاری خریدار نیست
رسیده به لب جان ز هم منزلش که از جای دیگر سرشته گِلش
چو اسکندر آن فاتح باستان کزو گفته بسیار شد داستان
که خربندۀ ناز تاییس بود کم از او که ژاکلین اوناسیس بود
به دلخواه آن نازنین دلبران شناور به خون گشته خلق جهان
چو خورشید سرزد در آذر کشید چو مه تافت دلدار در بر کشید
چنین در پی عشرت و آب و دان که پرسازد از مغز و خون استخوان
یکی پر زند تا که پران شود رها گردد از تن همه جان شود
رها از تف و تنگ زندان شود ز هم منزل تیز دندان شود
رسد باز بر اصل و بر نسل خویش دمادم تپد دل پی وصل خویش
وجود بشر زین دگرگونگی وزین نارسائی و وارونگی
دچار عذاب و مشقت شده بلا و بدا و مصیبت شده
دو تا ناهم آهنگ در یک قفس یکی مثل دزد و یکی چون عسس
یکی مثل گل واندگر همچو خس مراقب به هم هر قدم هر نفس
یکی پی سپار هوا و هوس یکی ذلّه از تنگ نای قفس
|