بذر کین
اَیا کهنه انبانۀ خشمها به دشت علوم برگشا چشمها
کزین دشت // خشمناکان گذشت سپر سینهها سینه چاکان گذشت
چه پیلافکنان خاک و خاشاک شد ز لوث وجودش زمین پاک شد
چه چشمان دریای غیظ و غضب ز طغیان آن هر دو خشکیده لب
فشرده بهم پر گره ابروان چنان تیغ جلّادها جان ستان
بر و بازوان سخت و سفت و ستبر دمان همچو ببر و ژیان چون هژبر
در این راه پُر خوف و رنج و خطر نَکِشتند جز بذر عصیان و شر
بجز تخم تیغ و کمند و کمان کُله خود و خفتان و گرز و سنان
چه روئید از آن قرنها کشتهها وز آن بیثمر روز و شب رشتهها
مگر دام ادبار و مرگ و فنا مگر بار افلاس و برگ و بلا
همین موشک اندازی تانک و توپ چه از ینگه دنیا و یا از اروپ
بدان دستها گرم و معتاد گشت ضرور بقا ظلم و بیداد گشت
همه دام رشتند زآن کشتهها همه بند بستند زآن رشتهها
یکی کو از آن کوه پیکر یلان! که از صد هزاران بریدی امان!
از آن نرّه شیران لشکر شکن وز آن پیل زوران طاقت فکن
چه روئید از آن همه بذر کین در این خاک با خون طفلان عجین
اَیا ناقل رسم و راه علاج کز آن درس بودن ستاند خلاف
ره و رسم آموزد از رفتهها در این دشت از تف کین تفتهها
لبالب کنی مخزن سینهها از انبار تاریخ و از کینهها
که کین توزی و انتقام و عناد هزیمت دهد جیش مهر و وداد
در این دشت خونین پرماجرا کجا رسته یک گل ز صلح و صفا
گل مهر و ایثار لطف و کرم در این سر به سر راه پر رنج و غم
هر آن خار کشته در این خارزار شده سرتر از مردم هر دیار
شرارت شده شاخص سروری بدی موجب سطوت و سروری
هر آن خارکین کشته بیش از همه سرافرازتر گشته بیش از همه
چنین بود آئین این کاروان که سودا کند مرگ با نرخ جان
نگر نیش صد پرّۀ خارها سرآورده از حفرهها مارها
که هر پای این راه پوشاندهاند ز بس زهر و خونابه نوشاندهاند
بدین ره نگر مارها حاکماند که زهرا// بین بشر قاسماند
سر خلق کوبند تاسر شوند سرافراز و سالار و سرور شوند
ندانند این درس کین خواندهها پی فاتحان ره به خون راندهها
که پایان راه عناد و جفا نباشد مگر ننگ و لعن و فنا
نروید ز بذر جفا جز فنا که هر دل گریزد ز جور و جفا
جفا گشتهگان خار این ره شدند نگونسار خود اندرین چه شدند
ایا خفته در چاه تاریک تن که تا سر رسد حضرت چاه کن
چو بربسته طیری به کُنج قفس و یا دزد پنهان ز بیم عسس
مقنّی ترا بسته در قعر چاه که آگه نگردی ز دیدار ماه
الا ره نورد دیار عدم گدازی چو زین پس بدین ره قدم
به جبران خبط و خطای سلف ایا پور فرزانه خوی خلف
تهیساز از سینهها کینهها که ماران نخسبند در سینهها
نرویان دگر خار کین و عناد به دلها و جانهای نسل و نژاد
گلی بر نشان تا که خرّم شود نه دلها پر از غصّه و غم شود
بدین دشت پوشیده از نیش خار خدا را تو بذر محبت بکار
که از خسته چشمان نوازش کند دمی دهر با مهر سازش کند
چو آزادگان در گذر زین گذر نه چون تشنه کامان به خون جگر
قدم چون گذاری بهر خاک راه نگر زیر پاها هزاران نگاه
که روزی چو چشمان تو نور داشت بَر و بازوان پهن و پرزور داشت
مشو مست و مغرور آهسته ران زمین فرش لغز است و قلب جوان
مباد آنکه آزرده سازی دلی میآزارد آن را مگر غافلی
خوشا آنکه زین راه آسان گذشت ز پروای وجدان هراسان گذشت
در این دامگه صید دلها نمود نه بَر وسعت آب و گلها فزود
که قارون و مسکین ازین پهن دشت تهیدست و عریان و یکسان گذشت
خوشا حال آزاده وارستگان که خوردند غم بهر دل خستهگان
بریدند از عیش و نوش و هوس نه بستند دل بر هوای قفس
خدا را در این راه پر خار و مار تو باری رَه نیک مردان سپار
|