از باستانی
یکی نغز پندیست در داستان به ما ارمغان مانده از باستان
از احوال دو شهرۀ نامدار شده ثبت در سینۀ روزگار
دو مشهور مرد از جهان کهن یکی پیر درمان دگر تیغ زن
یکی زان دو اسکندر نامدار ز سرها بپا کرد صدها منار
یکی تیغ میزد یکی مرهمش یکی مشت و آن یک ستردی غمش
یکی در پی کشتن و سوختن به نیزار جان آتش افروختن
یکی عاشق سر بر انداختن فرس بر سر و سینهها تاختن
یکی گلرخان در فکندی به خاک ستردی دگر از رخش گرد و خاک
یکی شانه برکف به موی یتیم نمودی دگر غرق اندوه و بیم
یکی خاکها لالهزاران نمود یکی قلبها نور باران نمود
یکی را شناسی که اسکندر است که از جانیان جهان سرتر است
دگر خبره بقراط مشهور دهر حکیم دل آگاه از شهد و زهر
که خود شهره در عرصۀ عالم است قسم نامهاش حجت و محکم است
به شاگردها داده اندرز و پند که شیرین کند کام جان به ز قند
حکیمان از آن شهد جان پرورند طبیبان دماغ و روان پرورند
طبیبی کز آن چشمه لب تر کند زمین و زمان رامسخّر کند
ور از رنج و محنت خبردار نیست چه داند مداوای بیمار چیست!
کاروانها
چه آورده با خویش این کاروان به جز غارت و نهب و تاراج جان
به جز پرورانیدن غول جنگ آتیلا و چنگیز و تیمور لنگ
به جز زادن و کشتن و سوختن چو هیتلر در آتش برافروختن
به جز نرّه غولان شمشیر زن بریدن ز نوزاد نوش لبن
چه دارد در آن کولهبار این هیون بجز بار ننگ و فساد و جنون
به تاریخ کان حاصل کار اوست نمودار اعمال و کردار اوست
نکو بنگر ای مرد بیدار دل که از هستی خویش کردی خجل
که این کوچ بیوقفه و بیسکون چه نوشد بجز اشک و سیلاب خون
سحر گشته یک شب به عمر زمان! که جنگی نکرده است تاراج جان!
مگر جنگیان عبد اهریمناند! که با طالع خویشتن در دشمناند!
به یک دست سازند زیبا بنا نمایند با دست دیگر فنا!
خرد نیست گوئی که اندر سرش فساد و تبه اول و آخرش
نزادی اگر چند آزاده مرد! چه تاریخ دارد به جز رنج و درد!
بجز قتل و غارت بجز رنج و غم تباهی و خسران و جور و ستم
نبودی اگر چند اندک شمار در این حجلۀ تنگ آئینهوار
تنی چند انسان افرشته خوی بدین زال بیآبرو آبروی
چه بودی جهان و در آن زندگی! همه جنگ و پیکار و درندگی!
همه خفّت و شرم و ننگ و فساد گر اینست بودن، الهی مباد!
جانهای پاک
بنام نوازندۀ نای جان! بدل حاضر و غایب از دیدگان
حکیم روان داده بر لحم و پوست! وجود و عدم پَرتو جود اوست
عدوی سپاه ستم پیشهها به قطع رگ جان به کف شیشهها
برآکنده دلها ز مهر و وداد! بپا کرده هستی به میزان و داد
که آذین پذیرد از آن زندگی! به کس نسپرد کس سر از بندگی
در اندیشه و جان آزادگان نشا کرده پیوند صلح جهان
صفا داده از صدق بر جانشان ز مهر و صفا جای وجدانشان
یکی مشعل افروخته از خرد! که نسپارد انسان ره دام و دَد
جهان را ز دانش گلستان کند! نه از جهل چون بیت الاحزان کند
درود و دعا بر رسولان او! ز صدق و صفا صلح جویان او
|