چگونه بودن
هلا غافل از راز و رمز وجود از این زادن و زان غنودن چه سود؟
غباری نشست و غباری گذشت! از دو// زمانه چه طرفی به کیست!
از آن چشمه ساران که در جان تست گهرها که پنهان درون کان تست!
ودایع که بنهاده حق در نهاد! پی جود و احسان و مهر وداد!
پی دفع حرمان ز درماندگان فشردن به بیچارگان نقد جان
چه حاصل از آن گنج در قعر کان که در پردۀ خاک ماند نهان!
الا گام ننهاده بر کوی دل! ز گِل جسته و خفته در زیر گل!
که دل قلعۀ فسخ ننمودنی است! به صد لشکر و فوج نگشودنی است!
محبت کلید در قلبهاست! نه دریای آهن نه آهن رباست!
اَلا پر زکین زادۀ خشمها! بسوی محبت گشا چشمها!
محبت علاج همه دردهاست! نه سیلی به سیمای رخ زردهاست
هر آن سر محبت ندارد کدوست! که دائم پی کِشت بذر عدوست
کمال بشر در صفا جوئی است! نه چون جانور در دژم خوئی است!
صفا و محبت شکوهآور است! به هر تلخ کامی چنان شکّر است
خشونت پراکنده سازد سپاه! چه زرد و سفید و چه سرخ و سیاه!
زمین را خشونت دژم کرده است پر از غصّه و رنج و غم کرده است!
در انبارها مرگ انباشته به نطع زمین بذر کین کاشته!
دل هیچ خلقی در آن شاد نیست ز قید غم و غصه آزاد نیست!
که هر گوشهاش شور و بلواستی! خود اندیشه کن این چه دنیاستی!
یکی پهن دریای ادبار و ننگ! که پور و پدر در جدالند و جنگ
پسرها نگر همچو سهراب یل ز کین پدرها شده کور و شل!
سرای بی سر
جهانی که سرها در آن بیسرند ز جاسوسی و جنگ نام آورند!
جهانی که دانشوران بزرگ! نسازند جُز چنگ و دندان گرگ!
ندانند جز کرگدن پروری! نخوانند جز خصلت بَربری!
چنان دان که طفلان دیوانهاند چنین آتشافروز در خانهاند
شب و روز تاراج جانها کنند زمین را پر از رنج و بلوا کنند
جهان سر ندارد سران مردهاند همه در غم عیش افسردهاند
نمرده همه طالب مردناند به گور سیه جان و دل بردهاند
چنانی که خلقت از آنهاستی! که از خلق نسل اروپا ستی!
اروپا و //دگر خوار و زار از آنان بدرند رفتار وار!
اروپا خبردار از خلق شرق به دریای ادبار هستند غرق!
|