پند بقراط
چنین گفت آن پاک پنهان حکیم که حکمت ندارد جدید و قدیم
طبابت یکی دانش عبقری است از افسون کین و هوسها بری است
فروغی است از مهر جان آفرین به دانا پزشکان بر اهل زمین
کز آن فیض دادار جان پرورند به ظلمت سرا در، روان پرورند
هماهنگ سازند اضداد را کم و بیش اعشار و آحاد را
که از آن هم آوائی و اعتدال کم و کیف انسان رسد بر کمال
رموز چنین حکمت بیقرین بدو داده خلّاق جان آفرین
که نامش طبیب است و دانش دوا رهآموز وجدان و یارش خدا
گر او پی برد بر توانهای خود نه اندر عیان بل نهانهای خود
مدد جوید از حق چنان عاشقان به ره گام بنهاده چون صادقان
مسیحا صفت مرده را جان دهد فزاینده ایمان و وجدان دهد
محبت در او چشمه سر واکند کلید در عشق پیدا کند!
ز خوان کرم منّ و سلوا خورد وز الطاف حق نان و حلوا خورد
خردمند جان را نبخشد به نان ولی نان نشاید دژم کرد جان
رموزی است در کار جان و روان که چون مغز بنهفته در استخوان
به هر زرشماری نگردد عیان به جز بر طبیبان ایزد نشان
طبابت به تنها نه درد و دواست که حکمت بداننده فیض خداست
طبیب ار که بند زر و زیور است رَهِ او ز راه خدا دیگر است
طبیبان که لذت ز خدمت برند ز چشمان ساقی چه منت برند!
هر آن دل که سوداگر رنجهاست! کجا دیده و دل پی گنجهاست!
طبیب ار که غواص غمهاستی! کجا در پی مال دنیاستی!
که بازیچۀ کودکان است مال ورا مال علم است و عقل و کمال!
هر آن کس که ایمن کند تن ز رنج چه اندوه ورا از کم پنج گنج
سعادت ز دلها الم جستن است نه از بانکها بیش و کم جستن است
اگر فیض حق یاور و یار اوست همین لحظهها گنج سرشار اوست
اگر فیض خدمت خریدار اوست! همان بانگ وجدان بیدار اوست
چنان زی کزین حرفه یک تا شوی شوی فرد و از جمع منها شوی
که قدّیس زد پشت و پا بر هوس شنیدی غم خستهها از جرس
بر آن سودجو زار باید گریست که کالای جان را خریدار نیست
چه بازارگان بلند اختر است که جان در برش برتر از گوهر است!
تو از صدق نیّت قدم نه به پیش سزا گردد از حد و اندازه بیش!
که بذر محبت یکی صد شود چو از حد فزون گشت بیحد شود
چنین کرد آن عاشق پاکباز به محراب دل سود روی نیاز
چو دلها شد او را ز خدمت رهین چو بیخانه شد، شد به دلها کمین
هر آن بر حقیقت کند جان نثار! نسازد هبا اجر او کردگار!
چو جانها به تنها امانات اوست ز محض عطا وز کرامات اوست
به حفظش هر آن جانفشانی کند بر اکرام حق مهربانی کند
سرافراز گردد بهر دو سرای که در راه حفظ ودیع خدای
نکرده است ابرو خم از رنجها زده قفل بر مخزن گنجها!
طبیب زراندوز وجدان فروش که نشنیده گوشش ندای سروش
طبیبش مخوان زآنکه سوداگر است ازین ره ستاند زر او زرگر است
ندارد غمی جز زر انباشتن دل اندر پی نسترن کاشتن
چه داند که دل چیست دلبر کدام چرا صبح سرزد چرا رفت شام
ازین آمد و رفتها چیست سود! همین فاضلاب است بود و نبود
طبیبی که جانش ز جانها جداست دلش عاری از فیض نور خداست
چه درمان که وجدانش بیدار نیست وز آزار جانها خبردار نیست!
به زعمش طبابت چنان پیشهای پی قطع جانها به کف تیشهای
طبیبان آزادۀ زنده دل نریزند اکسیر دل زیر گل
چه خوش گفت دانندۀ باستان مرض چو گرگان، طبیبان شبان
دمی گر که غفلت کند گلهبان ببرد امان گرگ از برگان
که خود حارث گنج جانهاستی درون مخزن و تن روان هاستی
خوش آن طالع آن بلند آرمان طبیب خداخوی پاکیزه جان
که لذت از این طرفه دانش برد به حق حمد ازین سان توانش برد
از ایثار و دانش سرآمد شدن! کجا تا از آن پُر درآمد شدن!
طبیبی که وجدان بدو هی زند! می و نی کجا راه بر وی زند!
دهی از دلی رنج و غم کاستن به از صد بهین حجله آراستن
که دست طبیب از کرامت پُر است چو کان بدخشان که پر از دُر است
درس عشق
هلا عاشق چهرههای دژم خریدار گلهایِ اندوه و غم
جهان پُر ز گلهای زیباستی خوش آن گُل که از باغ دلهاستی
الا آشنای غم و رنج و درد دل آزرده از رنگ و روهای زرد
هلا باغ هستی تماشا کنیم گره از جگر بند غم واکنیم
که گلهای بیطالب و مشتری همه زرد رویند و بی مشتری!
از غار تا دار
ز زورآوران و يلان برتر است ز فوج سران سروران سرتر است
هر آنكس كه ورزيده اندام گشت به ياسای او دام و دد رام گشت
بزرگی و سرور به سرها شدن پرآوازه در بوم و برها شدن
از اين خلق و خو مظهريت گرفت نسبنامه از بربريت گرفت
توانايی و رهبری زور شد هر آن بيشتر كشت مشهور شد
كه یعنی ز كشتن توان سر شدن به سردارها مير و مظهر شدن
هر آن يل كه پر زور و بی باك بود هم او شاه و فرماندۀ خاك بود
بزرگی عيار از شرارت گرفت ز تاريخ و از نهب و غارت گرفت
به صيد افكنی آنكه برناترين ز فوج سران مير و والاترين
هر آن يل كه جاهلترين فردها ز جمع همه مردتر مردها
چنين كله پر لايق سروری است سزاوار شاهی و نامآوری است
توان تن و زور و بازو و مشت سرِگنده و استخوان درشت
نشانها ز درندگان داشتن به كين توختن سر برافراشتن
شروری كه سرتر از اشرار بود زبانش چو اژدر شرربار بود
به فرهنگها شاخص برتری چنين رسم شد پهلوان پروری
به بوم و دياران در اين فوت و فن چو سر شد يكی شد سر از ما و من
به زورآوری شهره در روزگار هر آنكس كه شد او شد آموزگار
نظام جهان
اساس نظام جهان زور گشت خرد خفت و انديشه رنجور گشت
ز شر سر شدن كشتن و سوختن دو سر را ز تيری بهم دوختن
دو بينی لهانده ز يك بسته مشت ز مشتی چو يل چندتن زار كشت
شد الگوی آموزش و پرورش كجا شايد از ديو و دد سرزنش
|