منشاء جنايات
جنايات شاهان به هر بوم و بر به هر دفتری شد كتابت به زر
كدامين شريری به دور زمن چه توران چه ايران چه هند و يمن
كجا ناگهان زير و رو كرده است از اشك بصرها وضو كرده است
بريده، دريده سر و سينهها پراكنده زآن هركجا كينهها
چنين شيوه و رسم و كردار و حال شد آئين و كردار و خوی رجال
دبيران به ديباچهها زرنگار نهادند سرمشق آموزگار
كه درنده شير ژيان پرورد يلان همچو ببر بيان پرورند
تبهكاری مردمآزارها شد آئينهگردان كردارها
همان كشت سرمشق نوع بشر كه آدم شود سر ز هر جانور
سران با چنين خلق و خو سر شدند ز نام آوران فرد و برتر شدند
بدين سنگ و ميزان جهاندارها كشيدند كبادۀ كارها
هر آن ناسزاوار و ديوانهتر ز فرزانگان شهره فرزانهتر
جنون و جهالت مياندار گشت متاع خرد بی خريدار گشت
محبت،صفا، مهر، موهوم شد بدان متّصف هر كه مذموم شد
تمدن از آن بيضه سرباز كرد به پهن زمين عزم پرواز کرد
بسيط جهان را مسخر نمود به فرهنگ چوبين مصور نمود
كه هستن به هستی به جبر است و زور نظام جهان نظم پيل است و مور
چگونه بودن
چنين داد تعليم آموزگار از آن باب بر مردم روزگار
بكش ور نه خود كشته خواهی شدن به خون خويش آغشته خواهی شدن
كه رفق و مدارا ملال آورد عطوفت يلان را زوال آورد
هرآن عفو و اغماض را پيشه ساخت از آن بر دوام خودش تيشه ساخت
صفا گشت مذموم و بی مشتری شقاوت سببساز نامآوری
سفاهت، شقاوت، ستمگستری شد اركان سالاری و سروری
محبت ز بازار هستی گريخت همی تار و پود عواطف گسيخت
چو خرمهره كاسد به بازار ماند بلا طالب و بی خريدار ماند
دلالت به منفی گرايی نمود حكايت ز حكمتزدایی نمود
تمدن از آن بيخ بالنده شد ستیزنده خوی و نگارنده شد
چنان اژدها گشت غران و مست يكی طشت زرين و پرخون به دست
چنان نوعروسی پر از زرق و برق در آئينۀ حسن خود گشت غرق
تهی دل ز مهر و پر از حسن خويش چه باك ار دل عالمی گشت ريش
گروهی ز مشاطههای عروس يكی شانه بركف دگر پای بوس
زبانبازها اندر اين حجلهگاه بدو از شقايق گشودند راه
ستودند حسن دلآرام را نهادند زردانه در دام را
اژدهای هفت سر
خود آن اژدها گشت غران و مست چنين است لبريز خونها بدست
دمادم از آن جرعه سر می كشد چو شد مستتر بيشتر می كشد
همانند مستان دنيای غرب كه سازد شب و روز آلات حرب
تنوره كشد چون حرون اژدها گدازد تن بندگان خدا
هزاران سر كودك اندر دمی ربايد ز موشك نه رنج و غمی
به خوان زمين آن چه نان و نواست همه زآنِ آن خونفشان اژدهاست
تو گوئی جز او مردمان جهان ندارند حقی ازين پهنه خوان
همه هر چه در سفره از آن اوست فدای سر نور چشمان اوست
همه در غم و قيد آرايش است بجز او كجا كس در آسايش است
حرامی صفت در درون كاروان به همدستی تيرهدل ساروان
شبانگه زند بر رمه دستبرد سحرگه برآرد فغان خواجه مرد
همه هر چه خون در رگ و پيكر است نصيب همين هفت سر اژدر است
عروس ناشزه
يكی زان عروسان خوش آب و رنگ همين نوعروس ديار فرنگ
همين شهر پاريس زالو شعار كه خون می مكد از تن زنگبار
شب و روز خود چهره گلگون كند سيه چردگان را جگرخون كند
همين غرقه در عشرت و عيش و ناز همين شوخ طناز آئينه باز
ندارد غمی جز غم خويشتن جهان گو مباد ار نه از آن من
ز من گو مباشد گر از من مباد نه سنبل، نه گندم، نه ارزن مباد
جز از من كه شايستۀ زندگی است سياهان كه خود ننگ و شرمندگی است
غلامان كه اولاد آدم نی اند به جز لكۀ ننگ آدم نی اند
عروس ولنگار مغرب زمين همين دل تهی مهر، لبريز كين
همين پير كفتار دائم ويار كه خون خلايق كند زهرمار
كشيشان فرستاده از بهر دين گرفته بدان ساده دلها كمين
ایا نام عيسی و انجيلها خورد خون آن مردم بی نوا
اناری شود تا كه رخسارشان لب لعل شوخ شكر بارشان
نگردد تهی از نعم خوانشان نيايد غمی تا به چشمانشان
نگردد دمی خنده كم از لباش منغّض ز هر نوش عيش شباش
ز موز و منقّاد و انگور و جوز آناناس و نارگيل و انجير و موز
همه هر چه باز آيد از رنجها ز پالايش خسته آرنجها
چو كركس ربايند از چنگشان به افسون و ترفند و نيرنگشان
چو كوه گران چند خروارها به چينند تا تاق انبارها
كه تا گلرخان گل اناری كنند شب و روز عشرتگذاری كنند
چو زالو بنوشند خون كسان ز تنهای بی جان چنان كركسان
تمدن جهيزیۀ اين پری است عروسی كه از شرم و نصفت بری است
|