الا مادر
الا مام خوش باطن و راد من خدایا شنو بانگ و فريادِ من
مَده رشتۀ كار بر ناكسان كه دنيا شود عرصۀ كركسان
زمين عرصۀ لاشخواران شود عنانش كف ميگساران شود
نزيبد ترا با همه عقل و دين نَورزی دمی جز به عصيان و كين
همه بمب و موشك مهّيا كنی همه باب عصيان و كين واكنی
همه تانك و اژدر فراهم كنی جهان را پُر از آه و ماتم كنی
شگفتا از آن عقل و فرهنگ و هوش كه جانها كنی پاره همچون وحوش
چه سان با همه هوش و عقل و خرد ندانی سرانجام كردار بد
پشيمانی و ننگ بار آورد همی خشم در كردگار آورد
دل از كيد اهريمن ايمن بدار سرت را خرد داده پروردگار
به سرها سرت شور هستی دهد بدلها دلت خودپرستی دهد
زدانائی ات درد درمان كنی ز نادانی ات جان هراسان كنی
گهی ديوخويان مهارت كنند ز بدسيرتی پست و خوارت كنند
مَده دست نادان عنان زينهار كه در روزگارت كند پست و خوار
الا خصم ابناء روی زمين بر آئين آزادگان دل به كين
زمين كرده از خون طفلان عجين دل عالمی از تو زار و غمين
فسوسا بدان هوش و كارآوری ندانی به جز خصلت بَربَری
اگر بربران تيغ می آختند ز يك تيغ صد سر برانداختند
تو ای تشنه بر خونتر از بربران چرا خون خوری جای آب روان
سرت در رَه رفع آلام و شر فدا كرده جان را به نوع بشر
دلت در پی جلب سودا و سود زند آتش كين بباغ وجود
از اشك و ز خونِ دل بيوهها همه آبياری كنی ميوهها
كزآن دلبران گونه گلگون كنند چه دلها كه مأيوس و پُر خون كنند
بسی حيرت افزاست كردار تو هم ايثارها و هم آزار تو
خدا را ازين خواب بيدار شو گريبان رها كن هوشيوار شو
هلا بی سياست سياستمدار چرا جز شرارت نداری شعار!
سياست مگر آدمی كشتن است هزاران بخون در دم آغشتن است
سياستمداری كه آدم كش است خود او مست و ديوانه و ناخوش است
سياست فزودن نه كم كردن است خوشی جانشين آه و غم كردن است
سياست همه رفع بحران كند نه روی زمين غرق حرمان كند
نه شهری ز يك حمله ويران كند نه مخلوق را زار و پژمان كند
هلا ای به جلد پلنگان شده به دريای خون چون نهنگان شده
چه داری به غير از شرارت شعار الا بی سياست سياستمدار
سياست مگر عالم آشفتن است حقيقت نهفتن ريا گفتن است
سياست مداری كه آدم كش است! كجا صاحب علم و عقل و هش است!
الا ای هواخواه شيطان شده به خشم خانه داران گروگان شده
بزن پشت پا آنچه از حق جداست هر آن، كآن خلاف رضای خداست
الا آتشافروز آفاق سوز كه بس دودمان كردهای تيرهروز
چه لذّت بری زين جهان سوختن! به نيزار جان شعله افروختن
بدان كوش تا صيد دلها كنی نه هرگوشه عصيان و بلوا كنی
بهر جا كه ريشی است مرهم بنه! نه بر جای مرهم نهی، غم بنه!
بدان كوش محبوب دنيا شوی نه مطعون هر پير و بُرنا شوی
نه مغضوب ابناء آدم شوی به هم برزنِ صلح عالم شوی
كه گويند هر فتنه زآنجاستی سر فتنهها در اروپاست
به عالم هر آن نابسامانی است فساد و نفاق و پريشانی است
از آنجاست اصل و پی و پايهاش كه بر روی گيتی فتد سايهاش
جهان را چرا زار خواهی و خوار! الا تا توانی در آن گل بكار!
زمين و زمان رشك رضوان شود ديار تو هم زآن شكوفان شود
چو نبود رمق در تن زندگی چه حاصل ترا زين زرآكندگی
پراكنده خواهی چرا دهر را درون شهر ريزی چرا زهر را
چه حاصل ترا زين تن بی رمق جهانی پر از گيج و منگ و دمق
چرا لاشخورانه در هر كوير پی لاشههائی چو كفتار پير
چو مردار شد نوش خوارش كنی چه نوشی كه گون زهر مارش كنی
نگر حال آن پير صياد را بر و بوم آباد و آزاده را!
عمرزادگان جهان سوز را! به يك تير صد دل بهم روز را!
كه هرجا بلا و بدا رو كند جهان تير تهمت سوی او کند
تداعی شود فتنه با نام او نگر تيره بختی و فرجام او
كه دنيا ندارد بدو اعتماد ز هر فتنه آن قوم آرد به ياد
نگر طالع امپراطور را كند حكمران قدرت و زور را
جهان گو چه ديد از ديار فرنگ! بجز فتنه و ننگ و حرمان و جنگ!
به يك دست تبليغ عيسی كنند بدست دگر فتنه بر پا كنند!
|