خوابهای آشفته
شب است و شراب است و پاريس و گل به ميخانه خُمها لبالب ز مُل
طبيب فقيه مسيحا نفس چنان بسته تيهو به کنج قفس
هراسان فراجسته از خواب ناز به چشمان همسر نگه كرده باز
فكنده سر از شرم بر سينهاش چكيده گُهر روی آئينهاش
ز رويائی، پرشوكتِ شام عيد زبان گشته اندر دهانش كليد
چُو گنگی كه قادر به گفتار نيست به تشريح خواب شب تار نيست
چو طفلی كه ناگه رسد مادرش فتد لرزه از شوق در پيكرش
شب است و شكار و نگار و قمار می است و نی است و دف و چنگ و تار
مسيحانفس غرقه در التهاب از آوای غول و غريو غراب
سَر و مشت و افغان و داد و هوار يكی زخم بند و جراحت هزار
سياهان مجذوم نفرينكنان سيه كرده از غم رخ آسمان
كفندوز و غسّال هم گوركن بهم بسته ميثاق تاراج تن
كدامين شب از اين دو شبها شب است؟ شبی كه لب است و شبی كه تب است؟
شبی كه خروش است و عيش است و نوش! فغان است و داد است و بانگ وخروش!
شبی كه درون بارها، يارها! بهم در بلولند چون مارها؟
چو خرس گابون در بُن بيشهها بليسند از هم رگ و ريشهها
همانند انسان دوران غار ندارند از هرزگی شرم وعار
شبی كه سياهان مجذوم و عور در اعماق آن درّۀ همچو گور
فلك را ز فرياد كر می كنند پر از غصّه قلب پدر می كنند
شبی كه زن و مرد و پير و جوان كشند از جگر بانگ ای الامان!
شبی كه زنان در سر زايمان تمنّا نمايند از جان ستان
كه آزادشان سازد از زندگی ازين ذلّت و مرگ و درماندگی
رهايم كن ای شهر دلمردگان! گابن در فغان است و تو شادمان!
گر اين است، گُو زندگانی مباد چنين عيش و اين كامرانی مباد
نه شهر است غار ددان است اين كه وجدان در آن در فغان است اين
چه مستانه شبزنده داری كنند سفيهانه بس زشت كاری كنند
از اين شهر عيسی فراری شده يهودا به شب زندهداری شده
شب است و شراب است و شهر فرنگ نداند سر از پای طرّاح جنگ
همه بُمب ريز// زراّوها پی صيد پويند صيّادها
شب است و شراب است و پاريس و نی ديار دگر خفته ليلای وی
دل اندر بَر اين طبيب جوان گُدازد ز غم همچو آتشفشان
خدایا كه بندد پس آن زخمها گره واكند زآن همه اخمها
ايا غافل از حال و روز جهان! مجو امن و راحت از اين خانمان
كه مستند و شيدا جهاندارها درون بار، لولند با يارها
شب است و تب است و جذام و عذاب يله داده مَه در رواق لحاب
مسيحانفس غرق راز و نياز بدرگاه بخشندۀ كارساز
ايا شهر جادوگرِ بلهوس رها كن خدا را مرا زين قفس
رها كن، رها كن كه پَر بَركشم به ياران خود نيمه شب سر كشم
كه مرهم گذارد كند شستشو! بدان پير آلودۀ تندخو!
بدان نوعروسی كه روی لبان جويده خوره زخم كرده لبان
مسيحا نفس واله و بیقرار ز هجران ياران و در روی يار
تو گوئی كه اين شهر زندان اوست به پاريس تن در گابون جان اوست
چه كس زخمها را كند پانسمان مگر دستی آيد برون زآسمان
يكی آنهمه مست شب زندهدار ننالد بدرگاه پروردگار
كه اي آفرينندۀ مهر و ماه زمين غوطهور گشته در اشك و آه
اَلا قادر و خالق مهربان فرستندۀ پابرهنه شبان
تو خود آگهی كاين بهشت برين جهنّم نموده است روی زمين
گناهان از آنجا چو سيل روان نموده است آلوده خلق جهان
هر آن خلف احكام و فرمان تست هم انجيل و تورات و فرقان تست
از آن جا شيوع و سرايت كند هوسها به عالم هدايت كند
عزازيل سركارگردان آن همی مار و طاووس دربان آن
بدان حال و احوال خلق جهان كه اين است طرّاح فردای آن
الا مهربان قادر كارساز در از مهر فرما به دلها فراز
از انوار خورشيد صلح و صفا فروغی عطا كن بدلهای ما
كه كانون مهر و مروّت شوند چو دريای رفق و محبّت شوند
شده آب در، منجمد سينهها بجا مانده از كين يخ كينهها
خودپردازی
ايا غايب از چشم و حاضر به جان نوازندۀ نای و جان و روان
پُر از نور خود كن وجود مرا قيام و قصور و سجود مرا
دلم پُر كن از مهر هر بندهات هر آن رانده از خود سر افكندهات
به چشمم يكی كن همه رنگها لبالب دل از نفرت جنگها
ضميرم تهی كن ز خودخواستن پی آرزو جمله آراستن
اسير هوسهای خويشم مكن دل آكنده از نوش و نيشم مكن
تُهی از خودم كن پر از ديگران كه لاجرعه نوشم خُم شوكران
بجوشم، بتوخم برای همه شوم گوهرافشان به پای همه
غم هر دلی را بنه بر دلم شود هر چه غم ديده دل منزلم
پراكنده در بندگانت شوم بهر خسته راحت رسانت شوم
تهی كن سرم را ز سودای خود گريبان رهانم ز غوغای خود
دلم شادمان كن ز فرياد غم توان ده شوم تا كه صيّاد غم
ز جان نوح دريای غمها شوم بدين عشق شيدا و رسوا شوم
دلم را چنان نعره كن بر كسان كه بر خويش خويشم نماند دونان
غبارم سرافكنده كن در جهان كه هر كشوری را رسد زآن نشان
|