نكوهش
الا واعظ فحل خاكِ فرنگ حشيش تمدّن سرت كرده منگ
ببينی در آیينه جز خويش را همه قوچ خودبينی و ميش را
نه بينی شبان خفته، گرگان همه! بريده امانِ بره در رَمه
مرض به شود از دوا و طبيب! نه از وعظ گفتار نفر خطيب
علاج مرض با طبيب و دواست دوا از طبيب و شفا از خداست
چه خوش گفته فردوسی جاودان كه زنده است دائم طنينش به جان
به شهنامه آن دفتر بیقرين ابر خاتم نظم زيبا نگين
دو صد گفته چون نيم كردار نيست بزرگی سراسر به گفتار نيست
هر آنكو كند وقت خود صرف حرف نه بندد ز دانائی اش هيچ طرف
كجا درد با حرف درمان شود! به گفتن پشه كی سليمان شود
هزاران كلام بلیغ و رشيق نگيرد به غرقاب دست غريق
هلا خود تو بالا بزن آستين چه ياری تمّنا كنی زآن و اين
خود آن كن، كه از غير داری اميد كه رنگی به شستن نگردد سپيد
به جای سخن رو عمل پيشه كن! علاج غم و درد از ريشه كن
برو دست بر دامن كار زن! دوا خود تو بر درد بيمار زن
چو عاشق شدی مرد مردانه باش بدور سر شمع پروانه باش
اَلا غرقه در لفظ و دور از عمل كجا ثور گردد ز گفتن حَمَل
ز گفتار نِغز و بيان رشيق از عهد جديد و ز عهد عتيق
كجا زخم مجذوم درمان شود! عمل بايد اينجا كه لقمان شود!
ز صد وعظ و اندرز و پند و كلام نگردد مداوای زخم جذام
علاج مرض را دوا می كند نه قول فصيح و دعا می كند
ز تحريك اين جمع و تحريص آن كجا می دهد مرگ بر كس اَمان
هر آن خواهی از دانش ديگران تو خود غوطه ور شو بدرمان آن
بزن دل به دريا چه جای درنگ! هلا ای به ساحل خزيده نهنگ!
كه بی رنج و تصمیم و هّمِ و هميم! نگيرد سرانجام كاری عظيم!
نباشد اگر عزم و تدبير و رای هزاران يل نَر درآيد ز پای
يل آنست خود عزم ميدان كند وفا خود به ميثاق و پيمان كند
هلا خود فريبی و گفتن بس است سخن پيشۀ هر كس و ناكس است
تو گر مرد راهی دليرانه باش وگر عاشقی همچو پروانه باش
گر انديشی از خستن و سوختن دمادم درون شعله افروختن
بزن قيد اين دعوی بی ثمر كه جان كرد بايد نثار بشر
مَزن گام در راه دلدادگان كه آنجا پشيزی است كالای جان
سزای ريا بی سرانجامی است همه سود و سوداش بدنامی است
ز گفتار گامی به كردار نه! وگر عاشقی دل برِ يار نه!
هر آنكس كه در لاك عارت زيد در اقليم عقل و قيامت زيد
بُود ناقهای پی سپر در قطار! به پشت است باور به پيش است خار
مزن لاف و لاس از كلام و بيان كه از وصف نايد برون پهلوان
اگر عاشقی راست كردار باش سر كوی معشوق ايثار باش
ز پيغام و پسغام از دردمند! نگردد دمی دور رنج و گزند
علاجی بكن خون نيايد ز دل! چه اشكش زدّائی و گوئی بهل
برو رفع علّت ز معلول كن! نه آه و فغان بهر مسلول كن!
برو مرد و مردانه تيمار كن! نه دل سوزی از بهر بيمار كن!
كمر از صداقت بزن بر كمر! كه از صدق معشوقت آيد به بَر!
خود اول چنان باش خواهی ز غير ! چه حاجت به صد چلّه بستن به دیر!
چو خود نیستی پس چه خواهی ز غیر! ز بذر نيفشانده رويد چه خير!
اگر راستی را ز جان عاشقی! نه با حرف و قول و بيان عاشقی
برو مرد و مردانه آماده باش چه دلباختی راد و آزاده باش
تو ای غافل از عزم و اعجاز عشق! چرا غافلی ز اوج شهباز عشق!
كز اعجاز آن پشّه عنقا شود شبان صاحب دست بيضا شود!
نه بينی عقابان كيهان نورد! بر ابرو ندارند خم در نبرد!
اگر عزم عاشق به جنبد ز جای گران كوهها را در آرد ز پای
تو گر عزم ايثارت اندر سر است زره بهر پيكارت اندر بر است
زبان دركش و گام بگذار پيش رها كن غم دخت و دلدار خويش
زبان آوری شغل نقّالهاست چو سودا كه پر سود دلاّلهاست
نه عشّاق سر در كمند حبيب! چه پرواست عشّاق را از رقيب!
ترا دل به صد خط و صد كو كشد شب و روز اين سو و آن سو كشد
گهی مرشد عقل هی می زند گهی نغمۀ چنگ و نی می زند
گهی شهپرت را فشارد به چنگ كه از اوج و پرواز و وزری درنگ
گه از عمقها می رماند دلت كه غوص اندر آن جا شود مشكلت!
چو با دست عقلت عنان خورد عزم در آر از تن ای جنگجو رخت رزم!
كمند خرد تا كه داری به پای! تو و دير و پاريس و غوغای نای!
همان ارزن و قدقد ماكيان به پرواز بندان پی آب و دان
بخور روز و شب چاق و پروار شو! نه با طفل وجدان به بازار شو!
چو بر عزم تو عقل بسته عِقال اگر از غم عشق و هجران مثال!
كه ترديد جبن و نشست آورد دو دل عزمها را شكست آورد!
چو اندر دلی ترسها واكند! وگر جبن اندر سری جا كند!
كدوئی است بی بر كه بار تن است دريغا اگر سر نه يار تن است
به فردا، مينديش، دل دل مكن! سر چشمۀ جان پر از گل مكن!
به جز حفرۀ گور فردا كجاست؟! تو چون آهن و مرگ آهنرباست!
چو چوپان هستی بود، نيستی! چه حاصل كه در نيست ديرايستی!
برون كن ز دل جبن و ترديد را خم و پيچ تدبير و تمهيد را
بزن دل به دريا كه انسان شوی همه بانگ وجدان، همه جان شوی
بهر سر كه دردی است درمان شوی! بهر لب كه اخمی است خندان شوی
بهر پا كه زخمی است مرهم شوی پس آنگه چو عيسی ابن مريم شوی!
ترا چون سزد سهل و ديوانگی نزيبد ترا جز كه فرزانگی!
سزا خود همين است كز آن ديار برآيد چنين زاده چندين هزار
كه عالم از آن چون گلستان شود به فيض خرد دفع حرمان شود
كه بر خدمت خلق بندد كمر نه با بمب كوبد به فرق بشر!
فراوان از اين پورها زادهای بسی ياد بر جای بنهادهای
جو در دانش و فن توانا شوی سزد زآن يلان بیكران پروری
بعيد است از شأن دانشوران كه زايند پوران چو درندگان
چه دانشورانی كه با بذل جان به جانها ز تاراج دادند اَمان
بخود راحت و عيششان شد حرام رساندند درماندگان را بكام
ز جان دست شستند در راه غير بُخود شر رساندند بر غير، خير
همه اهل عالم بدان خادمان رهيناند در هر مكان و زمان
يكی زآن همين مرد نام آور است كه در عشق و ايثار و همّت سر است
چه حاصل ز يك گل درون خارزار ز يك گل كجا فصل گردد بهار
جهان باغ او، خلق گلهای او جگر بند و اميد دلهای او
چه لذّت ز يك غنچه در شاخسار كه لب كرده وا در دل شورهزار
تو از خون شريان درماندگان كنی همچو گُل سُرخ رخسارگان
سرت منگ و دل سنگ و وجدان خموش همه رهن خمخانۀ می فروش
جهان چون پريشان و ويران شود! نصيب چه جُز رنج و حرمان شود؟!
وگر شاد و آباد گردد جهان فراوان تو هم بهره جوئی از آن!
ز ويران به جز بوم نايد پديد! چه كس بار چيدهاست. از خشك بيد!
بدان كوش دنيا گلستان شود لب غنچهها شاد و خندان شود
ز شادی دلها تو هم شاد باش نه آباد از جور و بيداد باش
جهان شورهزار است چون گل توئی سببساز هر رنج و مشكل توئی
تو، گلزار يزدان خزان می كنی ستمها كه بر ناتوان می كنی
چه رهتوشه داری بكف، زين تلاش! كه سازی تن كودكان آش و لاش!
به جز لعن و ادبار از روزگار چه حاصل از اين كوشش بیشمار!
شب و روز آهن گدازی كنی سر نقد جان نرد بازی كنی!
چه خواهی از موشكی ساختن بجز عزّت و آبرو باختن
چرا بهر كشتن تقّلا كنی! به دنيا در، از رنج و غم واكنی!
به پايان راهی كه می بسپری از ادراك و عقل ار نكو بنگری
سرانجام نابودی بُود توست! مپندار كامروزه در سود توست
اَلا، ای اروپای شب زندهدار نداری خبر از سحرگاه تار
اَلا، ای درون برفها بُرده سر نه ای از كنار و كمين باخبر
تباهی ترا می فشارد گلو! تو سرگرم آرايش رنگ و رو!
اَلا ای جهانخوار بی عقل و رای جهان را تو آخر در آری ز پای
كشانی به گودال فقر و فنا كنی بر هزاران بلا مبتلا!
بلاديدگان از تو عاصی شوند بر احكام دين عاق و ياغی شوند
در آن خطّه خوبان خدمتگزار براه بشر كرده جانها نثار
همه خيرخواه بشر بودهاند نه خلّاق افسار و شر بوده اند
چرا نسپری راه آن خادمان! شوی تا كه محبوب اهل جهان!
ز چشم تو بينند هر سود را نه خمپاره و آتش و دود را!
ز موشك پرانی و بُمبافكنی الا ای اروپای پَست و دنی
دو روزی توان بهره و سود جست توان كی مدامين ز نابود جست!
از آن قارۀ افتخار آفرين بسی زادگان سعادت قرين
به صلح جهان و به نوع بشر فشردند پای و نهادند سر
به اَمن و اَمان جان فدا كردهاند چه خدمت به خلق خدا كردهاند
كه در هر دلی يادشان زنده است دل خلق از آن ياد آكنده است
تو بايد به نيكی و خير و فلاح گذاری قدم در طريق صلاح!
نه افسار و ويرانگریها كنی همه ثروت دهر يغما كنی!
لئيمانه از خون اهل جهان كنی قاره خود، همچو باغ جنان
سياهان در اعماق اين درهّها به چنگ مرض چون زبون برهّها
ز شيون فلك را به تنگ آورند سرشك از دو چشمان سنگ آورند
شب عيد ميلاد از آسمان فرستند بر كودكان جهان
گدازنده خمپاره و فشفشه كزاز و تب و نوبه و مشمشه
دريغا از آن دانش و علم و هوش فضای فلك كردهای پُر ز موش
ز دانشسراهات دانشوران بلا بر خلايق كنند ارمغان
بهوش ای همه مست و دائم بخواب مكن بيش از اين عالمی را خراب
كه آبادسازی همه خويش را خورد عاقبت گرگ آن ميش را
چو نوميد گردد گله از شبان شود لاجرم طعمۀ كركسان
چو بی حّد شود جور و سنگين سری! گريزد ز مادر به نامادری!
چنان دان كه خود اهل عالم نهای! وزين تربت و آل آرم نهای
ز خير و شر خانه بيگانهای در اين خانه آن پور ديوانهای
كه كارش ز كين شّر و عصيانگری است همه كارش از عقل و عفّت بَری است
كه سازی پس آنگه خرابش كنی گهی سركه گاهی شرابش كنی
گهی همچو فرزانگان عاقلی گهی مثل ديوانگان جاهلی
گهی چون هُنرمند مغرور و مست و يا چون خرد باخته می پرست
ز يك سو هنر را ستايش كني ز فرخار بَتها نوازش كنی
پس آنگه چو مستان و ديوانگان همه رنجها را كنی رايگان
همه پنبه سازی هر آن رشتهای زنی آتش آن را كه خود كشتهای
بسی نو نفايس پديد آوری چو آتش زدی پس جديد آوری
هر آن خون كه جوشد ز شريان شرق كنی شرقيان را در آن لجّه غرق
زمين زير پای تو درياستی همه از برايت گهر زاستی
به ساحل نشينان همه غم دهی به لبتشنگان آه و ماتم دهی
چه لذّت ترا زين تبهكاری ات وز آن ننگ و آشفته بازاری ات!
خرد از تو مبهوت و حيران بُود كه راهت نه با عقل و وجدان بُود
اَلا مام دانای مغرب زمين زمين از تو نالان و دلها غمين
ز دانش همه جان ستانی كنی فساد و پريشان روانی كنی!
ز يك سو روانها پريشان كنی چو بيمار كرديش، درمان كنی
بزرگان نامی كه خود زادهای وز ايشان به هستی جلا دادهای
نزيبد تو را فعل زشت و قبيح الا ای هوادار دين مسيح!
اروپا، اروپا، اروپای پاك سپهر بسی اختر تابناك
زمين را بسی روشنی دادهای بدانش يلان غنی دادهای
بس آزادگان از تو برخاسته ز دانش بسی جمله آراسته
بسی كار نيك و بسی يادگار از آنان به جا مانده در روزگار
به نيكی چرا خطّ بطلان نهی قدم در سراشيب خسران نهی!
به سيلاب خونها وضو ميكنی اسير بشر زير و رو ميكنی
بنی نوع انسان دژم ميكنی ستمديدگان را ستم می كنی
چه حاصل بری زين جفاكاری ات! ز خون ريزی و مردم آزاری ات!
كدامين جفاكار گردون مدار به گيتی به جا مانده و پايدار
اَلا ای قدر قدرت مقتدا چه قومی شده رام جبر و جفا!
خدا را بكار خود انديشه كن اگر راه و فكر دگر پيشه كن
دريغ از تو وز دانش و هوش تو كه گرديده وجدان فراموش تو
جهان بايد از علم و احسانِ تو ز بيدار جان و وجدان تو
بهشتی پُر از زنده انسان شود نه ويران بُومان و جغدان شود!
نه نوع بشر خاك برسر شود! دنی طبع و جاسوس پرور شود!
هرآنكو خرد دارد و رای و هوش گران بار تاريخ عالم بدوش
بدو نيك دنيا هم از آن اوست بدين عقل و وجدان گروگان اوست
اروپا، بدان كوش تا در جهان زبانها درون كام خُرد و كلان
ثنای تو گويد، نه نفرين تو! دل خلق بر گردد از كين تو!
ستايد تو را و مرام ترا! همی عزم و رأی و مقام ترا!
ستايد از آن كز فتوّت سری! نه از جانور جانور خوتری!
ستايد ترا كز فغان يتيم بلرزد دلت همچو عرش عظيم
ستايد كه هر گام در راه حق! اگر ره نپوئی به درگاه حق!
گره از فروبستهها واكنی! نه هر گوشهای فتنه برپا كنی!
همانند اين رند رسوا شده ز جان عاشق خلق دنيا شده
همين را دو ايثارگر پور تو فروزنده قنديل پُر نور تو
همين پاك فرزند دلبند تو همی مويد از كيد و ترفند تو
ز رسم و روال جهان سوزی ات ز مكر و ريا ،ثروتاندوزی ات
كه خود بیغم عالمی سرخوشی وز اشك و ز خون می به مينا كشی
بدان كوش تا دل بدست آوری نه صاحبدلان را شكست آوری!
بسيط زمين نعمتستان كنی نه دريای اندوه و حرمان كنی
از آن بیكران همّت دانشات نبوغ و توانائی و بينشات
جهان را سراسر مُصفّا كنی اگر دردمندی مداوا كنی
جهانی پديد آوری كز رفاه نماند رُخی زرد و قلبی پر آه
اگر علم تو وقف عالم بُدی همی وقف اولاد آدم بُدی
نبوغت اگر صرف زيبا بُدی زمين همچو فردوس زيبا بُدی
نه هر گوشهاش جنگ و غوغاستی پر از گونهگون شور و بلواستی
جهان كی بدينسان پريشان بُدی! چنان دوزخ نوع انسان بُدی!
چه بارد از اوج قضا بر زمين! ز دانائی و هوشت ای نازنين!
چه بارد به سرهای بيچارگان به فرمان سرمست فرماندهان
مگر جز تباهی و باران مرگ بهنگام نيسان بسان تگرگ
چه آورده جز مرگ دانائی ات نبوغ و علوم و توانائی ات
به آنجا هزاران سر از كودكان كنی زير آوارها نيمه جان
هزاران زن و نوعروس جوان كنی تيره بخت و عليل و نوان
اگر دانشات وقف دنيا شود چو باغ عدن// لوشا شود
جهانی كه عيسی است معمار آن نه قيصر بنا كرده ديوار آن
هلا همچو رسوای پاریس باش نه آتشفشان مثل تایيس باش
تو هم مثل اين پور سنّتشكن ز نيكی به گيتی بنا نو فكن
همه چارهكن درد، درماندهها رها كن ز غم، از غم آكندهها
بكن پانسمان زخم مجذومها به خندان دلِ زار مغمومها
به طفل زمين خنده تعليم كن محبّت به غم ديده تقسيم كن
كه نوغنچههای صفا وا شود زمين گلشن و باغ عيسی شود
بخندان كه گرياندن آسان بُود كه غم خورده زار و هراسان بُود
جوانمردی و مكرمت پيشه كُن ز فرجام بيداد انديشه كن
بدين دودمان بسيط و فراخ تو در عيش و عشرت فرا اوج كاخ
دگر خلق در دخمههای نَمور ز جان سير گشته چو اهل قُبور
كه كی حضرت جان ستان سر رسد غم و رنج درماندگان سر رسد
چنين مردم دست شسته ز جان كه جور و ستم، زو، بريده امان
در آرد ز پا غول بيداد را رُم و لندن و عشرت آباد را
كه هر دم خورد خون خلق جهان به بزم فتوحات فرماندهان
|