«پيام به غرب»
اَلا مامِ دانای مغرب زمين! به پروردگانت مَده شير كين
ميآموز درس جهانخوارگی ز خود غم گساری، شكم بارگی
به فرزندگانت بگو كاين جهان بُود خانۀ آدمی زادگان
اگر ظلم و تبعيض گردد روا نه دِه ماند و نی در آن كدخدا
جهان چونكه شد پُر ز جور و ستم بسوزد ستم دودمان تو هم!
حيات خلايق بهم بسته است چنان حلقه زنجير پيوسته است
اگر بُگسلد حلقههايش ز هم نصيب تو هم نيست جُز رنج و غم
هر آنكس كه گُل گشته در شورهزار اگر لاله رويد شود پُر ز خار
تو با آن همه دانش و علم و فن زمين را بُكن رشك باغ عدن
چرا غرقه در رنج و غم ميكنی نژاد بشر را دژم ميكنی
تو با آن همه هوش و دانش سرا! جهان از چه سازی چنين پُر بَلا!
زكات خِرد خدمت و ياری است نه ويرانگری، مردم آزاری است
يكی راز بَرگو به فرزندگان بدان بذركاران باغ جهان
كه اين غافل از حال و زور بشر نديده در آئينهها چشم تَر
زده تكيه در كاخ دانشكده نديده عروسان ماتم زده
همه غرقه در عشرت و عيش و نوش نديده پدرهای دختر فروش
نرفته بنادر نديده عليل به ريگ روان عورهای ذليل
تنِ ده تن از آدمی زادگان بُود كمتر از وزن يك نوجوان
كه در ينگی دنيا و روم و هلند رهانيد از رنج و درد و گزند!
چو گلها و چون لالهها در چمن مُصون از خزان و بدُور از مِحَن
سر آرند در ناز ايّام را برانند در عيش خود كام را
جهان چون پذيرد، كه خلقی چنين رُبايند هستی ز اهل زمين
وز آن روز و شب عيش و عشرت كنند تَبه روز هفتاد ملّت كنند!
يكي طير بسمِل ز کنج قفس ز بی طاقتی چون برآرد نفس
بريزند خونش كه اين ياغی است به ياسای ما غربیان طاغی است
گر اينگونه گردش كند روزگار كُجا مانَد اين خود سری پايدار
جهان چون پذيرد جنايات را نگون سازد اين تيره رايات را
برانگيزد از گورها مردگان كه گيرند تاوان خود از زندگان
نه از كُوخ ماندَ نشان، نی زِ كاخ ز نو باز آن تاول و سنگلاخ
تو تا راهت از راه مردم جداست عدویت بشر خصم جانت خداست
به مُلكِ خرد هر كه مهجور گشت بسان ناپلئون گم و گور گشت
هَلا صدق صلح و صفا پيشه كن به فرجام اين بازی انديشه كُن
برادر چو حقّ برادر نداد به دامانِ حق داغ باطل نهاد
چو حق در دل خلق بر باد رفت چه بيداد بر باطل آباد رفت
نتابد چو خورشيد حق بر جهان چو وجدان ز جانها گريزد از آن
چو تبعيض هر جا حكومت نهاد به دلها دری از خصومت نهاد
چو دلها ز شفقت شود زمهرير جُعَل حكم رانی كند بر كوير
نتابد اگر نور حق بر جهان ور انصاف و وجدان گريزد از آن
ستمديده آتش زند باغ را گُل و غنچه و بلبل و زاغ را
ستم پنبه سازد هر آن رشتهای كَند ريشۀ آنچه خود كشتهای
|