دريغا زمين
دريغ از حيات و فسوس از زمين كه در آن نگارند جُز بَذر كين
سران و بزرگان و كارآوران چه می پرورند از برای جهان!
گروهی كه تاراج جانها كنند عزاخانه بس دودمانها كنند
گروهی كه موشك پرانی كنند از آن زشت كاری كه دانی، كنند
مسلّط به سلّاخی جان شوند به خونابه آغشتن نان شوند
گروهی كه تمرين كشتن كنند خلايق در آن گور هشتن كنند
لبالب ز باروت انبارها بهر بشكهاش چند صد مارها
جهانی كه دانندگان و سران همانند ديوانه آهنگران
همه توپ سازند و تانك و تفنگ فروزند هر لحظه نيران جنگ
ز گوگرد و باروت و زرنيخ و زاج ستانند از بينوا خلق باج
شكاف و نفاق افكنی كارشان وز آن گرم و پُر سود بازارشان
جهانی كه قحط صفا و وفاست محبّت چو سيمرغ و چون كيمياست
در آن دوزخستان دمی نيستن به از صد، نَوَد، مَر چنين زيستن
جهان را نبود اَر چنين زادگان به صلح و صفا دل ز كف دادگان
شرف داشت غار دَدان بر جهان گر از آدميّت نبودی نشان
شود منقرض به كه آن دودمان كه هر سينه كوهی است آتش نشان
ز دانشسراهاش نايد برون مگر مظهر جهل و جور و جُنون
كدامين جنون بدتر از كشتن است هزاران بخون در دم آغشتن است
چو دانشسراهای دنيای غرب نسازند جز مرگ و آلات حرب
به جز خستن و كشتن و سوختن به نيزار جان آتش افروختن
به جای سپاس از خداوند پاك كه پرورده نعمت در آغوش خاك
چنين يكدگر را فنا می كنند دچار هزاران بَلا می كنند
چه دانش، چه دانشرائی است آن كه مرگ آفريند چون آتشفشان
هزاران به يك لرزه بی جان كند نه رحمی به چشمانِ گريان كنند
اگر دانش اين است و علم و فنون! كدام است جهل و چه باشد جُنون!
چه دارند آن شهر دانشوران! ز دانش به خلق جهان ارمغان
ز يك سو ز علم و فنون دَم زنند وز آن هستی خلق بر هم زنند
از اوج فضا بمب باران كنند جفاها كه بر خردسالان كنند
به گاه سُخن لاف حكمت زنند به گاهِ عمل داغ محنت نهند
شگفتا از آن تيره دل عالمان چه عالم كه مرگ آفرين ظالمان
كه خلق خدا را فنا می كنند زمين بَحرِ رنج و بلا می كنند
بجای فزودن بر احسان حق تنعّم از اين پر نِعم خوان حق
زمين را ز خون آبياری كنند سَرِ نعشها آه و زاری كنند
چو آدمكشی شاخص برتری است بهين درسها دانش بربری است
چو فّر و بزرگی به شمشيرهاست سر از رهبران جهان شيرهاست
به مهر و محبّت گر آراستی تو داناترين شخص دنياستی
هر آن بر بشر مهربانتر شود ميان سران مير و سرتر شود
محبّت مروّت، فتّوت صفا هر آن داشت باشد سر و كدخدا
اگر چند نبود به كف خنجرش طلادار پيش و ز پی لشکرش
به چوب شبانی مسيحای راد در قلعۀ تنگ دلها گشاد
نه آن سر كه بيش از همه سر زده دليرانه بر قلب لشكر زده
نه آن را كه بيش از دگر رهزنان بريده سر و سينۀ بی كسان
به ماتم نشانده بسی مادران وز آن گشته سرتر ز نام آوران
به تاريخ عالم جز اينجانبان چنين بی شُمَر كشته قربانيان
بظاهر سر و سروران بودهاند هم الگوی نام آوران بودهاند
چون افتاده از دست شمشيرشان هزاران كشيده به خوان تيرشان
به تاريخ با چشم عبرت نگر نگردد بشر رام با زور و زر
سر از بيم گردد به شمشير خم ولی می كند از ستمكار رَم
|