كارنامهها
بسی زاده مامِ زمان پورها شب و روز، گُمنام و مشهورها
كه از حّد فزون است تعدادشان به جا مانده در سينهها يادشان
ز هر نيك و هر بد بسی يادگار به طومار و ديباچۀ روزگار
يكی سر فدا كرده در راه خير يكی سر بريده به فرمان غير
يكی راد مرد از هزاران هزار ز نيكی زده سكه بر روزگار
دگر زادگان، زاده و مردهاند درين ره عبث رنج تن بردهاند
بسی شهره اندر شرارت شده چو آتشفشان پر حرارت شده
درآورده سر از گريبان ننگ نيالوده يك لحظه بی شور جنگ
چو سوهان فرو سوده سرها به سنگ همانند چنگيز و تيمور لنگ
مُناران بپا كرده از كلّهها چو گرگان كه افتد درون گلّهها
در اين عبرتآموز دانشكده پُر از گونهگون سر نمايشكده
ز بطن زمان زاده بس پورها فرامرز و بهرامها، گورها
در اين كودكستان تنگ و فراخ بسی طفل زائيده در كوخ و كاخ
بسی خردسالان ريز و درشت بسی دست باز و بسی بسته مشت
شده زير و بالا ازين نردبان بنام فلان و فلان و فلان
درا ين تفته بيدا فرس تاخته ز هيجا سرآورده يا باخته
بسی بردبار و بسی خشمگين چو «بُودا» و يا همچو فغفور چين
يكی سر گرفته به كف تا سری نه بيند فراتر، ز خود سرتری
پی نيكخواهی فرس تاختند به صلح و صفا جان و سر باختند
برای نجات غزالی ز بند نكردند پروا ز رنج و گزند
مگر چاره يابد به درماندگان پناهی به خيل ز خود راندگان
عقدهها
بزور بسی عقدۀ ضدّ دين به چشم نهان بين نباشد جز اين
كه چون راسپوتينها به سوداگری گشودند دَر بَر رُخ مشتری
چنان آدمی رو تبه كارها فكندند بر سينه زنّارها
بظاهر مُريد مسيحا شدند مقدّس مآب و مُهنّا شدند
چنان ديو كردار شيّادها نهادند بنياد بيدادها
زبانآور و عامل دين شدند كه خود عائق و هايل دين شدند
دل خلق از آسمان سير گشت بپای بشر دين چو زنجير گشت
نمودار حق ديو خويان شدند وزين دام و دانه گريزان شدند
ز بس جور ديدند با نام دين كشيدند پای دل از دام دين
زمين را سپردند بر كودكان شكستند هم پلّه هم نردبان
زمين گشت از فيض حق بی فروغ محبّت هبا و حقيقت دروغ
گرفتند گِل روزن عرش را كه نوری نتابد از آن فرش را
گشودند دروازۀ فلسفه! ز ديرين بجا ماندهها سفسطه
نفوذ چنين زشت كردارها چنان راسپوتين دزد و طرّارها
دل خلقها تيره و تار كرد بسا جان كه از عرش بيزار كرد
به طينت يهودا به گردن صليب به كردار زاغ و به صوت عندليب
شب اندر كليسا لب اندر دعا سحرگه چو قيصر سپه در قفا
چو از توبه زانو نهد بر زمين تو گوئی شهيدی است در راه دين
چو باز آيد از بارگاه نماز جناح و مخاطب گشايد چو باز
به آماج كبكان هجوم آورد به زنگی يورش جيس روم آورد
ز كاخ مسيحا چو آيد به دَر برآرد سر از هيبت جانور
بغرّد چو شير و بدَرّد چو ببر بسيط زمين را كند پُر ز قبر
به جاليز تازد چو پُركين عدو كُند لِه به آنی هزاران كدو
نه مانند اين رَه به حق يافته چو حدّاد فرق هوس تافته
كشيشی كه راه مسيحا گرفت دل از لذّت و عيش دنيا گرفت
كشيش ار چنين راد و آزاده بود شريف و فداكار و دل ساده بود
به عالم يكی بنده بی دين نبود به دلها و در سينهها كين نبود
|