انگيزههای پاك
چه انگيزه تازانَد اين روح را به دريای دل زورق نوح را
چنان تيز تازد به دشت بلا كه گوئی حسين(ع) است در كربلا
سياهان تو گوئی كه همزاد اوست خود از ياد برده همه ياد اوست
پي راحت جان خلق خدا به لذّات آنی زده پشت پا
چو عاشق چنان دل به دريا زده كه مجنون قدم كوی ليلا زده
نه از كوسه پروا كند نز نهنگ نه از مار و عقرب، نه ببر و پلنگ
تو گوئی «گابون» زاد و بوم وی است وز آنجا ورا نسلها در پی است
بگو با من ای عاشق بی قرين! به خونت ز هر خون كه كرده غمين!
كه از هر گروهی نشانی در اوست خروشان نوائی ز جانی در اوست
كه، افروخت در جانت اين عشق پاك! ز چل پلّه كاخت فتادی به خاك
كه آموختت درس پرواز را بهم بست انجام و آغاز را
مگر تو جگرپاره حوّا نهای! ز ديگر نژادی و از ما نهای
چه شيری ترا داده مادر چنين! كه پُر گشتی از مهر و خالی ز كين
چرا مثل ديگر اروپائيان به تاراج و غارت نبندی ميان
نباری چرا بمب از آسمان! كه داغان كنی پيكر كودكان!
چرا دور خُم ها رها كردهای؟ سر از پای ساقی سوا كردهای!
كه زهرابه آميخت بر بادهات! كه چون شوكران كرد بيچاره ات!
چرا باغ عالم نسازی خزان؟ به فرمان ساقی و آب رزان!
پريشان كنی در دمي باغها! نهی بر دلِ مادران داغها!
تو، از چه چو دانشوران فرنگ! نسازی شب و روز توپ و تفنگ!
الا زادۀ مادرِ همچو ماه چرائی چنين در عزائی سياه!
چرا چون اروپائيان دَغل نه اوباری انبار و جيب و بغل!
تو از خاك غارتگران نيستی؟ فرشته، مَلَك، آدمی چيستی؟!
همه رفق و رأفت، همه لطف و مهر چه بر ماه رويان، چه بر تيره چهر
درآميخت با خون آزادگان براه بشر غرق ايثار جان
كه تا جان به قربان انسان كنند هر آن حكم وجدان همه آن كنند
به جهل و جفا خطّ بطلان كشند ز غول ستم فك و دندان كشند
ترازوی انصاف ميزان كنند ستم خانۀ جور ويران كنند
حقايق ز پيرايه عريان كنند عيان كيد و ترفند شيطان كنند
بهر سنّت ناروا پا زنند چو نوح نبی دل به دريا زنند
بسيط زمين را كه ملك خداست همه عرصۀ جهل و جور و جفاست
گروهی از آن غرقه در نعمت است نصيب هزاران اگر نِقمت است
منزّه از اجحاف و عصيان كنند مبرّا از اندوه و حرمان كنند
درآرند از بيخ بيداد را رهانند از بند آزاد را
چهها بسته از تار و پود جنون به پای خرد عنكبوت قرون
گشايند از دست و پای بشر كه قيد است شايستۀ جانور
بنی نوع آدم كه از يك گِل اند همه در پی حّل يك مشکلاند
كه يك چند در زير طاق فلك گوارند يك لقمه نان و نمك
سپاس يگانه بجا آورند! اگر نان نباشد كجا آورند؟
بر و بند از معبر زندگي غبار تبه كاری و بندگی
لب كامرانی تبسّم كند وز آن شادكامی تجّسم كند
خزان ديده گلها شكوفا شود ز غم ديده دلها گره وا شود
برادر كه خصم برادر شده جهان زآن خصومت پر آذر شده
به خدمت گشايند انگشتها نکوبند بر فرق هم مشتها
نبرّند از كين جگربند هم نسوزند بنياد و پيوند هم
دهند آشتی پور مك مام را دو فرزند دلبند ايّام را
سرای جهان رشك رضوان كنند نه چون آغل و تيره زندان كنند
هر آن ناروائی و اهريمنی است ز خود خواهی و كبر و ما و منی است
زدايند از لوح فرهنگها بسوزند، بيخ و بُن جنگها
همانند قدّيس سنّت شكن كه پيراهنش گشت بر تن كفن
يكی زآن سرانداز آزادگان كه در راه صلح جهان داد جان
بهشت زمين شهر عشّاق را ز عيش و امان يكّه و طاق را
به سيمين عذاران زيبا گذاشت به ساقی و ميخوارگان وا گذاشت
فرود آمد از اوج عنوان و جاه جبين سود بر زخم پای سياه
خريدار شد اخم مجذوم را گهرهای چشمان مظلوم را
نه در دل تمنّا نه در سر هوا ز قيد علايق رها شد، رها
چو ديوانگان راه صحرا گرفت چو مجنون پی ردّ ليلا گرفت
نه ليلای او گنج لب خال داشت نه سودای وصل و نه وصّال داشت
در افكند از تن قبای غرور رها گشت از دام فسق و فجور
ز دل راند مجموعۀ گنجها چو بودا ظفر يافت بر رنجها
عروس جهان داد يكسر طلاق بدان زال صد شوی گرديد عاق
قدم در ره عشق و خدمت نهاد به سر تاج اخلاص و عزّت نهاد
چنان زيست، گوئی كه نازاده بود در او مام، خونابه ناداده بود
تو گوئی كه همزاد هر پور بود به ظلمت سراسر جهان نور بود
|