پاریس (عروس بیسیرت)
اَیا گشته «سن سیر» و پاریس را عروسِ ولنگار ابلیس را
رُم و لندن و برلن و نیس را طربخانۀ تازه تاسیس را
همان «لوور» و لبخند و تندیس را سَرِ «ایفل» و پای تاسیس را
تمدّن مآبان نارسیس را همه ریب و ترفند و تلبیس را
دیاری که چون دام صیّادهاست! همه مهره سازیّ نرّاد هاست!
مبین ظاهر طیّب و طاهرش نشان نیست در باطن از ظاهرش
سراب است و رنگ است و ریب و ریاست بری از صداقت، تهی از صفاست
منه دل بدان لاف و ترفندها به در کن ز پای دل این بندها
گرش بنگرد کس به چشم نهان! بَرد پی به کانون ننگِ جهان!
بهین پرورشگاه عیّاشها! خفاگاه کلّاش و اوباشها!
دیاری که وجدان در آن مرده است گُلِ رحم و انصاف پژمرده است
اگر خوب خواهند بر روی خویش! وگر تاب بر طرّۀ مویِ خویش
طربخانهای کز نوای نیاش ز خمیازههای خُمار میاش
رگِ رقص ابلیس جوش آورد به دل حسرت عیش و نوش آورد
همه درس قیقاج رفتن دهد ز دیوار بر بام جستن دهد
عروس جهان
چه شهری است این شهر جنّت تراز؟ عروس ولنگارِ آئینه باز!
همین زال طنّاز خوش آب و رنگ سحرها، خُمار و شبان مست و سنگ!
بدیدار چون نوغزال خُتن! به درّنده خوئی چنان کرگدن!
همان باغ وحشی که شیران نَر، قبای غزالان نموده به بَر!
همان ژرف دریا که فوج نهنگ، به «دریا زِیان» عرصه را کرده تنگ!
ز پاریس جوشد همه رنگها کزین رنگ و نیرنگ فرهنگها
از آنجا که نازند بر نام آن پُر از زهر و ننگ است در جامِ آن
جهان آگه است از بم و زیر آن غزالان فتّان به نخجیر آن
جهان را همان شهر پر رنگ و ننگ به سیرت پلید و به ظاهر قشنگ
به شهری که کوچکترین پور آن رُباید ز همسایهاش نور آن
نهفته پس پردهها رازها! ز عیّاری کهنه سربازها!
بناپارتها دیده این کاخها! به خون تشنه درنّده سلاخها!
شهان، تاجداران، قوی شوکتان! بخود دیده این قصر مینونشان!
مسیحی که آنجا شمایل کنند! بهر یک گریبان حمایل کنند!
جواز تبهکاری و رهزنی است ز تلبیس و تدلیس اهریمنی است!
مقدس مآبی و سالوسی است پی حفظ ظاهر چه جاسوسی است!
غم آدمی خور که آدم شوی چو قدّیس محبوب عالم شوی
غم بیکسان خور که تا کس شوی! نه خون خلایق که کرکس شوی!
مسیحا که در بند دنیا نبود جُز اندر غم خسته دلها نبود!
بساطی که فرمان گذارش خُم است بَر و دوش مه پیکران قاقم است
همه ننگ و ادبار و رسوائی است! تبهکاری و جهل و کجرائی است!
بهشت ار که عاری ز وجدان بود! چو اصطبل پروار بندان بود!
بهشتی که دلها در آن بیغم است! بری از غم مردمِ عالم است!
خوشا دوزخ و آن گنه کارها که هستند نادِم ز بدکارها
که جویای بخشایش و نادِماند نه بَر بارگاه گنه خادماند
زمین زین سیاستمداران پست شب و روز از اشک خونابه مست
چنین زار و غمناک و ویران شده بشر بی پناه و پریشان شده
بُرون آی زین ورطۀ هولناک هَلا ای نگون بخت فرزند خاک
بزرگان دنیا گر این مردمند مگو مردم از خار و از کژدماند
اگر عقل بوده است در کلّهها همه گرگها برده با گلّهها
نه رحمی به دلهایشان مانده است هوس هر چه بوده ز جا رانده است
بزرگان دنیا اگر این سراند همه فاقد عقل و هوش و سراند
ندانند پاریس و دنیا کجاست که عقلش پی قصّه و ماجراست
ز متّی و مُرقس، نه بیش و کمی نه از پاپ و قسیّس، آه و غمی
فسوسا، مسیحا و آن رنج او! که مصلوب کردند آن گنج او!
بدان بس نهادند پیرایهها که خورشید شد محو در سایهها!
بدین بخت برگشته مستعمره چه مستعمره گو جهنّم دره
به نیرنگ و ترفند و مکر و فسون! از آن بیرمق خلق نوشند خون!
که تا نونهالان عالی نسب! لب لعلهاشان شود چون رطب!
به تمهید روحانیان کشیش! رواج است هم جرس و بنگ و حشیش!
به وعد و وعید بهشت برین! ربایند هستی از اهل زمین!
چو طاووس طنّاز و آراسته! فزون کرده بر تن ز جان کاسته!
زبان باز و مکّار و ظاهر فریب! به باطن خبیث و به ظاهر نجیب!
به طینت قبیح و به سیما ملیح! به سیرت یهودا به صحبت مسیح!
به ظاهر فرشته، به باطن چو دیو به گفتن ملایم به بردن شدید!
بهشت ار بُدی جای بدسیرتان! خوشا دوزخ و فوج خوش غیرتان!
بهشتی که نبوَد فتوّت در آن! حمیّت، محبّت، مروّت در آن!
بزن قفل محکم به دروازهاش که بر چیده گردد خوش آوازهاش
همین شهر پاریس کز نامِ آن ز شیطان بپرسند پنهان آن
گر از شیون نوجوان مردهها عروسانِ از غم دل افسردهها
زمین و زمان غرق ماتم شود قلوب همه غرقه در غم شود
نه انگار کاین نوعروس قشنگ کُند یک شب از عیش و نوشش درنگ
نه نصف شبی خفته! در بَرزنش! نه آب صفا داده بر اَرزنش
ندیده از او دیدۀ روزگار! مگر آتش افروزی و کارزار!
اگر دَم ز صلح و صفا میزند! یقین لافِ اکل از قفا میزند!
اگر اهل عالم نشیند به سوگ شود بیرمق کودکان همچو دوک!
به بَر مادران رختِ ماتم کنند مَلَک گریه بر خلق عالم کنند!
زمین پر ز نعش جوانان شود ز خون همچو دریای عمّان شود
ندارد اثر در هوسبازیاش! جهانخواری و ناوک اندازی اش!
طیری در قفس
الا طیر پر بستۀ بندها! مخور گول این دام و ترفندها!
به چشم نهان بین، دل و باطنش نهانش نگه کن نه بر ظاهرش
رهاکن دل از دام و این دانهها وزین شهر پر مکر و افسانهها
دیاری که وجدان در آن مرده است! ز چشمان حیا را گنه برده است
حقیقت، فتوّت، مروّت، صفا! بود همچو سیمرغ و چون کیمیا
عسس عَبد شب زندهداران بود هوس ساقی باده خواران بُود!
گروهی ز حال جهان بیخبر کلاه سیاست نهاده به سر!
نهانش نگه کن نه بر ظاهرش! مبین چهرۀ طیّب و طاهرش!
بهشت بَرین
بهشت زمین گر که باشد همین زهی باورِ ساکنان زمین!
زهی بر چنین خبط و خوش باوری! بدین ساده انگاری و داوری!
که دوزخ گزینند جای بهشت! شگفتا بدین غبن و سودای زشت!
گروهی ز حال جهان بیخبر به مردم خورانند خونِ جگر
چنین شر به پا کن هوس خانه را دل و عقل و دین رهن میخانه را
بهشتی که حوران در آن پاک نیست! زلالش بجز شیرۀ پاک نیست!
ز توصیف این خاک پُر داستان که قاصر بود از فسادش زبان
همه غرق در رنگ و نیرنگ و مست از اندوه دنیا فروشسته دست
به شهوت پرستی زده نام عشق می از اشک و خون کرده در جام عشق
بَر و دوش آراستن پیشهاش رَهِ دل زدن فکر و اندیشهاش
ندانند جُز فتنه و چَه کَنی کلک بازی و حیله و ره زنی
که سرمست سازند تا خون برند! به صد مکر و ترفند و افسون برند
بهرجا نهاده قدم این دنی! نکرده، مگر غارت و ره زنی!
شریک یتیمان روی زمین چو خون کرده گلهای خُلد بَرین!
کُجا می که ساقی به مهمان دهد! شریک عروسان گریان دهد!؟
اگر قَهر، مُهرست اندر لبش! که تمرین روز است بهر شبش!
زن و مرد دربار شب زندهدار شبان مست می، بامدادان خُمار!
عنانِ خِرَد دست دیوانهها هنر خفته در کُنج میخانهها؟
بساطی که شیطان گمارندهاش جنون بانی و پی گذارندهاش!
عجب دارم از عقل اهل زمین! که نامیده دوزخ بهشت بَرین!
بهشتی که پستی است بنیان آن! همه مست می، حُور و غلمان آن!
«کوزتها» در آن تن فروشی کنند «ژاورها» بدان پرده پوشی کنند!
همه قهرمانان ویکتورهوگو شده غرق در خُمرۀ آبِجُو!
|