زنی میزاید
دگر بار، مامِ دورنگ فرنگ! دو تن زاد در بستر نام و ننگ!
یکی مظهر جَهل و آشوب و جنگ! که بر عالمی عرصهها کرده تنگ!
یکی آتشافروز و آشوبگر ز دوزخ عذاب و ز نیران شرر!
جُنون مادر و جَهل بابای آن! بلا بستر و مرگ مامای آن!
نیاسود یک لحظه بیشور جنگ! مبادا شود بی جسد گور چنگ!
شب و روز در شور و شوق و جُنون! که تا ربع مسکون کند بحر خون!
بلائی جهانسوز و هستی گداز! چه آفریک و آمریک و هند و حجاز!
جهان جمله بر خاک و بر خون کشید! شط خون به سیحون و جیحون کشید!
شناور در آن شط لهستانیان! چه تُرک و چه تازی، چه یونانیان!
همه خلق دنیا در آن غرق گشت عجین شیون غرب با شرق گشت!
دیاری که این غول پرورده بود! قبای جنونش به بَر کرده بود!
گرفتار خونخواری غول گشت خود علّت مبدّل به معلول گشت!
همان شعله افروخت بر خِرمنش مکافات بگرفت از دامَنش
شرار جهانسوزی و خود سری! فنا کرده، هم مایه و مشتری!
همان مام کاین پُور خود زاده بود! بدو شیر جَهل و جنون داده بود!
شنا در شطِ اشک لالائیاش به سیلاب خون بحر پیمائیاش!
دچار مکافات فرزند شد! به بند همان دام و ترفند شد!
که آیینۀ عبرت است این جهان! عیان بین چه داند ز راز نهان!
یک نخل بنشاند تا بَر دَهد! بَر و بار چون شهد و شکّر دهد!
هلاهل کجا شهد بار آورد؟ کجا زاغ و کرکس هزار آورد؟
چو مادر بد آموخت بَر پور خویش! پُر از بد کند بیگمان گور خویش!
ندانم چه رازی است در خاکها! که می پرورد پاک و ناپاکها!
ز یک خاک و از یک زمین و دیار! یکی چون گل آید یکی همچو خار!
یکی چون نسیم سحر جانفزای! دگر مثل داس اجل جان گزای!
یکی آرَد آن پور نازی مرام! که تیغش نَخُسبَد دمی در نیام!
دگر پور قدّیس افرشته خوی بدین زال ننگ آفرین آبروی
یکی هر کجا درد درمان کند! یکی هر کجا زنده بیجان کند!
یکی عالمی را گذارد به قهر! چه کشور چه استان چه شهرک چه شهر
«اِلیزه» چنان لاله در صحن باغ زده چتر در پرتو چلچراغ!
سمن بوی شوخانِ سیمین عذار! فراگیرد، آن شمع، پروانهوار!
زنان، دختران، نازنین دلبران! به پایش فشانند کالایِ جان!
سفیران، امیران، وزیران، سران به بَر جامهها از خز و پرنیان!
نگینی است در حلقۀ این رجال حکیم خرد پیشۀ خوش خصال
یکی شاعر فحل شیرین سخن یَله داده در گوشۀ انجمن!
به جیب تفکّر فرو برده سر! ازین صحنه سازیّ پُر شور و سر!
که با نام عیسی به پا کردهاند؟ چه مبلغ برایش هبا کردهاند؟!
به باطن خروشان به ظاهر خموش! ازین قوم خرمهر! عیسی فروش!
«مسیحا» نفس تا رهد زین خسان سیاستمداران که چون کرکسان!
امین پی صید هر تازهاند! چو آئینه جویای خمیازهاند!
بدیدار آن فحل شاعر شتافت پس از جستجو یار دیرینه یافت!
که بنشسته در گوشه نظّارهگر بدین محشر و بزم پُر کرّ و فرّ!
در این کاخ صدها مسیحاپرست بخون بسی بیگنه شسته دست
همه شرمسارند پیش مسیح کجا مردم آزار و کیش مسیح؟
در این کاخ و این جشن جز عشوه نیست کلیدی بهر کار جز رشوه نیست
حقیقت در آن محو و مدفون شده دل پاک عیسی ز غم خون شده
کجا تا که غمخوار عالم شویم غمافزای فرزند آدم شویم
ز هر بستهبندی گره واکنیم! بهر خسته حالی مداوا کنیم!
به سینه زده آن مدال لیسانس سر استاد در حرفه و فنّ دانس
دهد درس جنباندن و جست و خیز چسان قامت افراشتن پشت میز
اُصولِ باسَن منحنی داشتن! خَمِ طرّه بر سینه انباشتن!
شترمرغ در دشت و کوه و کویر چگونه خرامد به بالا و زیر
الیزه نشینان جنگ آفرین پی مرگِ، توپ و تفنگ آفرین
بدیدار ظاهر تمدّن مآب به دانشسرا رفته، عالی جناب
ببرّند با پنبه سرها به تیغ چو رگبار آتش که بارد ز میغ
به سینه زده هر یکی یک صلیب به جامه نظیف و به سیما نجیب
به خونخوارگی در لِقای بشر خدا نافریده چنین جانور
مریدان عیّار آن روح پاک که خون داد بهر گناهان خاک
بنامش هزاران جنایت کنند بس افسانه کز آن حکایت کنند
بدوشند با نام او ناس را ببین رنگ و نیرنگ خنّاس را
ندارد وقوف آن خِرد باخته به وادی غفلت فرس تاخته!
کسی را که علم و خرد یار نیست از احوال عالم خبردار نیست
ندارد خبر آن جناب امیر به چنگال وهم و خرافت اسیر
که چون است احوال اهل زمین کران تا کرانش نژند و غمین
یکی غرق عشرت هزاران ذلیل حزین و نژند و نزار و علیل
قلیلی چو پاریسیان مست مست کثیری به ذلّت ز جان شسته دست
مسیحا نه کاخ و نه گلزار داشت نه مال و نه ملک و نه دینار داشت
نه جاه و جلال و نه دربار داشت نه دیبای رومی زر تار داشت
به تارک از آن تاج از خار داشت که دل پاک و وجدان بیدار داشت
دلِ پاک آن پابرهنه شبان ز شادی دلها شود شادمان
نه از جشن و شادی بپا داشتن درون کاخها کاجها کاشتن!
نه انباشته کینه در سینهاش نه با زشت رویان به دل کینهاش
که روح خدا همچو آیینه است خود آیینه عاری ز هر کینه است
نه با کس عنادش که این تندخوست نه در فاق و مهرش که خوش رنگ و پوست
به هر لشکر و هنگ و هر پرچمی شده نقش یک عیسی(ع) و مریمی!
که آن پور و مادر مددکار ماست ز حق حامی و یاور و یار ماست
که ما قائل و ایزدی لشکریم به کفًار بی دین یورش میبریم
شرارت کجا و مسیحا کجا!؟ پریشیدن جان و دلها کجا؟
مسیحا که با کس سر کین نداشت تنفّر از آن، مهر با این نداشت
همه بندگانند هم کیش او نه این اجنبی وآن دگر خویش او
صلیب مسیح خداوندگار! کجا و ستمکاری و کارزار!
شبانی که با یک الاغ چلاق! برافکند بیخ عناد و نفاق!
که دلها پُر از نور یزدان شود بسیط زمین رشک رضوان شود!
نه تمثال و نامش به پیش سپاه سپاه تباهی و شرک و گناه
که ما عیسوی مسلک و مذهبایم ز یک دین و یک مکتب و مطلبایم
ندانند آن بیخرد رهبران چه فرموده بر رهبران آن شبان
محبّت اساس حکومت بُوَد جز این ره، طریق خصومت بوَد!
که مهر و صفا و وداد و صلاح بُوَد رمز خیر و اساس فلاح
بباید بهم مهربانی کنیم! وز آن در جهان زندگانی کنیم!
نداندکه اتباع در بند و قید به کُنج قفس همچو پر بسته صید
ندارد غمی جُز گریز از قفس بریدن ز صیّاد دادهِ نفس
جهان را عروسی است پاریس نام شبا شب به هفتاد داماد رام
سَر و بَر، بَزَک کرده از رنگها! چه نسلی پدید آید از ننگها!
نداند بشر جُز به مهر و وداد نیارد فرو سر به کس ز انقیاد
به جبر و ستم رام گشته بشر همه در خروش است شب تا سحر
که بند ستم را ز هم وا کند رها خویش را از ستمها کند
که دار ستم بار تلخ آورد فضاحت به دیوان بلخ آورد
اساتید تاریخ و جغرافیا به رگها روان خون ماخولیا
دهد درس با غیرت و افتخار! که در حیطۀ ما بود زنگبار!
دیاری که در چنبر و قید ماست اگر فیل یا کرگدن صید ماست!
ز مستعمرات کهن سال ماست چه مستعمره مطلقاً مال ماست!
که ما در جهان برترین ملّتایم منزّه ز هر عیب و هر علّتایم!
از اقطار عالم هزاران جوان شتابد بدین خاک مینو نشان
که تا دانشآموز و عالم شود خردمند و دانا و سالم شود
ولی غرقه در خُمّ می میشود هوس یار و هم خوی وی میشود
نماند در او جز غم عیش و نوش نهادن دل اندر بر می فروش
چو شکوای شاعر بدین جا رسید نیوشنده ابرو به بالا کشید
چنین گفت ای فحل بیدار جان رها گشته از مسلخ آب و نان
الا دوستدار دل آگاه من! نه ای واقف از رنج جانکاه من!
نه از عمق اندوه و غمهای من! تب و تاب هر تیره شبهای من!
که با مرغ شب تا سحر همدمیم هم آغوش رنج و عذاب و غمیم
غم این سران این ستم پیشگان! پلنگان به بر کرده رخت شبان!
که لاجرعه خون جای می سر کشند به جان بیدار// آذر کشند!
هم اینان که از فرط جهل عوام! بنام مسیحا گذارند دام!
جهان تا گرفتار رنج و غم است دل شاعران غرقه در ماتم است
که شاعر بود ترجمان قلوب وگرنه چه فرقیش با سنگ و چوب!
من این جا درین جشن و این بزمگاه نه بینم مگر سوز آهِ سیاه
من از شادی این تبه کارها سیاستمداران، جهان خوارها
بَرِ خلق و خالق سر افکندهام دل از رنج و اندوه آکندهام
چه شادی مرا اندرین بارگاه! که ابلیس گسترده دام از گناه!
مسیحا نیامد که جبّارها سزاران، تزاران، تبهکارها
بنام رسول خدای جلیل نمایند مخلوق او را ذلیل
کنیزانشان در حرم خانهها فشانند از هول دُردانهها
مسیحا کجا و چنین جانیان! به گودال شهوت چو زندانیان
نیامدکه دینش شود جان پناه! مجوّز دهد بر هزاران گناه!
بنام مقدّسترین پور خاک! به پستی کشانند جانهای پاک!
به بالای دَر هر حرم خانهای به فرمان یک غول دیوانهای
شماری از آن پاک جا دادهاند هزاران در از فسق بگشادهاند
عمل کرد باید بر احکامِ او! نه تقدیس و تسبیح بر نام او
ز دیبای آن تیره رای شریر به بر کرده زریّن قبای حریر
بدان ظاهر آرائی و پشم و ریش! چنان کز بهشت آمده این کشیش
بدان شکل و دیدار قدسی مآب! متین و موّقر هم عالی جناب!
به لافد مگر دامِ صیّادها! نه ساید مگر تیغ جلاّد ها!
من این شاعر داهی و نامدار گریزانم از هر سیاست مدار
بدرگاه پاکش بنالم نهان مرا زین دغل پیشگان وارهان
مسیحا کجا راسپوتینها کجا؟ چنین گرگ بیشرم و پروا کجا
ز جور ایادی مست تزار به درماندگان نژند و نزار
به تأیید آن دیو سیرت کشیش شب و روز مست از شراب و حشیش
بنام وی آن شاه بیدادگر بنوشد می از اشک و خون جگر
همانند این بزمیان دغل! چو گرگان یکی برهای در بَغل!
به سینه حمایل زده طیلسان صلیب ظریف و جواهر نشان
به مادی// که هر دم کند زآن ذبیح زند سر ازو یک گناهی قبیح
بحکم ایادی پست تزار ستانند جان از هزاران هزار
بنام مسیح و به تأیید دین چهها رفته بر مردمان زمین!
ز مهر ولایش چنان دم زنند چنان بوسه بر پای مریم زنند!
|