سیاست
سیاست از این سان که رایج شده جهانی از آن لنگ و فالج شده
خود آن خوی و آئین اهریمن است که عالم از آن در غم و شیون است
همه درس ریب و تباهی و ننگ که کرده است بر عالمی عرصه تنگ
همه طرح و درس رسن بافتن بدان نای درماندگان تافتن
فریب و ریا و دروغ و دَغَل که با آن کند خلق عالم محل
جوئی گر حقیقت در آن جا کند دو صد زبده کذّاب رسوا کند
سیاست بدین معنی و رسم و راه سراسر جنون است و جُرم و گناه
تبهکاری و مردم آزاری است چنین پیشه سرمایۀ خواری است
کسی را که این پیشه عزّت دهد نکو بنگری گر که نکبت دهد
که عزّت ز دل پاکی و راستی است دَغَل کار را بهره زآن کاستی است
که کذّاب را بهره ناباوری است چه باور بدان، کز صداقت بری است
سیاستمداران خوش آب و رنگ که یک چند سر کرده اندر فرنگ
بدان آب و تاب و بدان فیس و باد نداند بجز زنده و مرده باد
یکیَ پوچ انسان بیمحتواست نه انسان که کانون باد و هواست
نه در او حقیقت نه صدق و صفا نه در چشم شرم و نه در رُخ حیا
سیاستمداری که عفت نداشت زن و دخت و خواهر به خدمت گماشت
چو دزدی است در رخت و // عسس چو جغدی است در کُنج زرین قفس
خود اینان که مستانه دم میزنند به طومار دنیا رقم میزنند
خردهایشان در تک خمرههاست چه حاجت به گفتن که خود برملاست
سیاست گذاران روی زمین که هستند سرکار و مَسند نشین
همه درس ریب و ریا خواندهها پی سُود و سودا فرس راندهها
یکی زان غلط زبده سردارها سرآمد ازین گونه عیّارها
ناپلئون که خود زبده سردار بود به کشتار چالاک و قهّار بود
بزرگی ازین سان تبه کارهاست یکی زین خرد تیره بیمارهاست
به زنهای خدّام بد چشم بود ز بی عفتی غول صد چشم بود
سیاستمداری که دیوانه بود به عقل و به وجدان چو بیگانه بود
همه عزم و رزمش هبا و هدر به هر جا که میکرد فوجش گذر
ثمر جز تباهی وکشتن نداشت همه بذر نابودی و مرگ کاشت
که دل رهن دلدار فتانه بود که درعشق آن هر دو افسانه بود
به فرمان انگیزۀ حبّ ذات درآوردی از ریشه بیخ حیات
که دلدار او را شمارد دلیر قوی پنجه و پهلوان شیرگیر
برای خوش آیند یک پُر فسون زمین را نمودی چو دریای خون
ازاین سان سیاستمداران پَست سحرگه خُمار و شبانگاه مست
که نک کاخ از آن زمره انباشته مسیحا فراز سرافراشته
ناپلئون مآبان کش طینتاند که سر تا به پا غرق در زینتاند
سیاست که افسون و نیرنگ شد سبب ساز هر فتنه و جنگ شد
سیاستمداران مَسند نشین عدوی حیاتند و ننگ زمین
که آئینشان مکر و ریب و ریاست عداوت به جُز خود به خلق خداست
که در دامن این عروس لَوَند حیات خلایق کشیده به بند
به انواع دستان و مکر و فساد بنام بشرخواهی و عدل و داد
زمین را پُر از بذر کین کردهاند مسلح چنان آن و این کردهاند
سلاح آفرینند و بلوا کنند پی جنگ صد جبهه بر پا کنند
که نو نو سلاح جدید آورند شب و روز آن نو پدید آورند
به پندار و انگار اهل زمین عروس جهان است این سرزمین
که کانون علم است و عقل و کمال یکی شهر بی همبر و بی مثال
که پاریس نام است و خُلد برین که خوانند آن را بهشت زمین
عروس جهانش لقب دادهاند عجب نام بر بوالعجب دادهاند
عروس جهان گر همین دلبر است همین شوخ صد چهر و صد بستر است
به حال جهان زار باید گریست که در چشم نو جامهاش شرم نیست
چه احساس دارد به جز عیش و نوش خود این شوخ گندمنما جُو فروش!
جهان گر عروسش همین خوب روست به یک یار دل داده و چند شوست!
همین شوخ فتانۀ می پرست به خوناب هر بیوه آلوده دست
به احوال آن زار باید گریست که در چشم این شوخ آزرم نیست
عروسی است عیّاش و شوخ و لوند لبان غنچه، گل چهره، گیسو کمند
درون بدسگال و برون خوش لعاب رخی زشت در پشت زرین نقاب
بد اخلاق و پرخاشگر خوبروی بهر لحظه دنبال یک تازه شوی
مبین ظاهر پاک و پر زینتاش صفا نیست در طبع و در طینتاش
جهان را کشانده به قحط و غلا همین نازنین شوخ بالا بلا
اگر اهل عالم ز جور و جفا ز تاراج مرگ و عذاب و بلا
چو فصل خزان برگ ریزان شوند ز محنت به سر خاک بیزان شوند
وگر کودکان جهان صف به صف چو حیوان صفآرند بهر علف
مگر از کف جانستان جان برند همه حسرت لقمهای نان برند
عروس عزیز جهان روز و شب ننوشد به جز شهد و شیر و عِنَب
جهان گر که نابود و ویران شود چه غم گر به پا عیش خوبان شود
گر از اهل عالم نماند نشان خوشا حال پاریس مینو نشان
که لبهای شوخان پر از خون شود رُخ دلبران بیش گلگون شود!
که یعنی نداریم از جان دریغ! به راهش اگر نارد از میغ، تیغ!
به ظاهر تمسک بدو میکنند از اشک یتیمان وضو میکنند
ازین تیره باطن ریاکارها به نام خدا مردم آزارها
دل اندر برم یک دمی شاد نیست روانم ز قید غم آزاد نیست
غم مردم بینوا و زبون! غم این سیاستمداران دون!
غم این رجال سیاستمدار شبان مست و هر بامدادان خُمار!
غم کولیانی که از سوز قلب رسیده ز بیچارگی جان به لب
غم غربت راعی مهربان! شب عید خویش است آزرده جان!
به میلادش این جشن برپا کنند! خلاف هر آن گفته اجرا کنند!
مسیح آمده تا که خلق جهان شود چون برادر به هم مهربان
نه با نام او خلق یغما کنند وز آن این چنین جشن برپا کنند
محبت، اخوت، صفا و صلاح بُود رمز خیر و اساس فلاح
به هم نیکی و مهربانی کنیم وز آن در جهان زندگانی کنیم
ولی رغم این دعوی و مدّعا ندارند آنی فراغ از هجا
نسازند جز تانک و توپ و تفنگ فضای حیات جهان کرده تنگ
از اوج فلک بر سر کودکان ببارند آژیر آتش فشان
حرامی صفتهای تیره روان شریکاند در غارت کاروان
جهان را به افلاس و ذلّت کشند به ادبار و عصیان و علّت کشند
ز خون خلایق قدح سر کشند بسی دودمانها بر آذر کشند
خود از اشک و خون چهره گلگون کنند دل خلق عالم ز غم خون کنند
به غیر از ریا نیست در کارشان ز غَبن کسان سود سرشارشان
سراپایشان نیست یک موی راست فروشنده انگشت بر جای ماست!
مسیح آمد عالم گلستان شود نه بر ننگ و این تنگ زندان شود
عفونت زده گند وجدانشان نه یک لقمۀ پاک در خونشان
جهان و رهائی که از حرص و آز بتازند بر کبکها همچو باز
شده فارغ از درس دانشکده به سینه ز دانش مدالی زده
که من فارغ از آخرین دانشم به جان و جهان صاحب بینشم
جهانی که از علم و دانائیاش ز محصول فضل و توانائیاش
پریشانتر از زلف یار من است دل پُر غم و حال زار من است
جهانی که از بهر یک لقمه نان هزاران گرسنه دهد نقد جان
جهانی که یک گوشهاش زندگی است دگر گوشهها ذلّت و بندگی است
سر سرورانش اسیر خُم است هوسها مسلط، خردها گُم است
دل مادران لرزد از قهر و کین کند هر دم از هول سقط جنین
مسیحا زمانی شود شادمان که گرگی ندرّد تن برّگان
خلایق بهم چون برادر شوند بهم حامی و یار و یاور شوند
درآید همه دستها زآستین برآسودن هم نه بر جور و کین
زمانی که پاک و ملک خُو شویم حق آئین و حق جوی و حقگو شویم
ز خُبث و مکاید مبرّا شویم عطوف و خلیق و مهنّا شویم
گرهها گشائیم از بستهها مسرّت فضائیم بر خستهها
شود شاد و خرم ز کردارمان که گرم است از مهر بازارمان
روان جمله سوی کمالیم و نور نه خفاش و جغدیم و نی موش کور
بدان از بدیهاست پا در گریز که فطرت بُود با بدی در ستیز
بشر را بد آموز بد کرده است رَهِ رستگاریش سد کرده است
بشر باز عرشی است، نی ماکیان سوی روشنائی است هر دَم روان
دهد جان علویش زین خاکدان بشر گوهر است و نهان قعر کان
مبین سنگ و خاکش، نگر گوهرش نهانش عیان بین، نه شور و شرش
خلایق از الفاظ آبستناند وز آن در نبایست و بایستناند
شود گر که فاسد غذای روان حکومت کند فاسدان بر جهان
کلام است چون بذر و هم ریشهها بروید از آن عقل و اندیشهها
اگر قیصران کارفرمای او ملک زلّه از وای بر مای او
پسندیده کیشان اگر رهبرش ز نیکی زمین پُر ز بار و بَرش
نهاد بدی با بشر دشمن است چو یزدان که بیزار ز اهریمن است
بدیها غباری به مرآت اوست نه ماهیّت حیلت و ذات اوست
خدا بندگان را ز نور آفرید نه از شر و فسق و فجور آفرید
زمین مام و مخلوق فرزند اوست یکایک عزیز و جگر بند اوست
گر از شیر پستان این مهربان رسد با محبت به خلق جهان
نه درماندهای شور و عصیان کند نه در یوزه احساس حرمان کند
|