از رنگی به فرنگی
به پاریس از خطّۀ زنگیان همان مرکز عیش و نوش جهان
ز بینامهها سوی نام آوران که نازاده بازند بر مرگ جان
به شهر لامارتین و ویکتورهوگو دیار ژاور، خاک ژان ژاک روسو
پزشک پری پیکران قشنگ مشار البنان در دیار فرنگ
اسیر هوی و اجیر هوس در افتاده بر شهد چونان مگس
تو آن جا فتاده به دام و تله پلنگان به تاراج اندر گله
اَیا گرم بی جاره// و ساتکین چه دانی از احوال زار و غمین
توانی اسیر بُت مه جبین چو من صد هزاران اجل در کمین
به دکتر شوایتزر پزشک شهیر کشیش و خطیب و ادیب و دبیر
نوازندۀ بی قرین و بدیل هنرمند انسان پرست و اصیل
نویسندۀ نامی و سرفراز به میدان عرفانِ «پل» یکه تاز
مشارالبنان در جمال و کمال به شهرت، به ثروتف به دین بیهمال
میان پزشکان هر سرزمین نداند کس او را عدیل و قرین
ز جمع پزشکان خاک فرنگ ستایند او را چه رومی چه زنگ
که همتای او نیست در روزگار همانند بقراط استاد کار
چو لقمان که حکمت بدو رهبر است طبیب و حکیم است و پیغمبر است
به وجدان بیداد آن رادمرد ز جان بایع رنج و آلام و درد
الا دانشی مرد انسان پرست! به درمان رنج و الم چیره دست!
الهی ترا آفت تن مباد ز غمها، دمی جانت ایمن مباد
ازین سوی عالم که پست است و زشت به آنجا که باشد چو باغ بهشت
دیاری که مادر بسوگ پسر! ز شیون سیه کرده چهر قمر!
به آن جا که عشاق دفتر نگار ز هجر نگارند اختر شمار
از اینجا که اشک است و آه است و دود به آنجا که چنگ است و تار است و رود
به آنجا که یار است و عیش است و نوش ازین جا که مار است و مور است و موش
هَلا غرق دریای لاف و گزاف چنان تیغ بران نهان در غلاف
طبیب اَر که پرواز وجدان نداشت به سر شور خدمت به انسان نداشت
بگو آن همه فنّ و دانش مباد به زیر سرش ناز بالش مباد
اَلا ای طبیب عفیف و رئوف در اعماق این درهّهای مخوف
هزاران چو من نو عروس سیاه بَرِ آینه ناله داریم و آه
هزاران چو من بخت برگشتگان در اعماق این دوزخ زنگیان
در آئینه از نفرت و چشم شان زَنَد مشت چون پتک بر چشمشان
خوره میخورد رگ رگ جانشان گدازد مرض بند ستخوانشان
تو آن جا در آنشهر مینو نشان به درمان خوبان و حوری وشان
من اینجا و با صد هزاران دُژم در اعماق اندوه و حرمان و غم
تو در انقیاد ز ما بهتران به خدمت کمر بسته روز و شبان
کدامین صنم یا کدامین عروس! چرا نیست چهرش چو تاج خروس!
تو در آن اسارت نه زآن خودی! سترون ز عزم و روان خودی!
چنان با تو طفلانه بازی کنند عروسان عروسک نوازی کنند!
چنان حاکم جسم و جان تو اَند عناندار عزم و روان تو اَند
که گوئی صنمهای گلگون عِذار چو پوشند و نوشند گاه ویار
چه آب از چه خم، چون به ساغر کنند کز آن ساق پا چاق و لاغر کنند
|