اسرار خاک
اَلا آفرینندۀ لامکان چه رازی است در خلقت بندگان
چه رازی است در منشاء فرقها در ایثار و در خودسری غرقها
یکی چون مسیحا نفس روز و شب دهد امن و راحت ستاند لقب!
زند پشت پا منصب و جاه را دهد شادمانی، خَرَد آه را!
یکی را دلی دادهای پُر صفا کند در بقای کسان خود فنا!
فراهم کند تا دوای مریض دوا و سرای و غذای مریض
چو دریوزهها دورهگردی کند چو پروانه گیتی نوردی کند
حقارت پذیرد ز بس غرّهها شود خم چو خورشید بر ذرهّها
کشد خط بطلان به عنوان خود گهر ریزد از کِلک و مژگان خود
سر، اندر گریبان بر هر لئیم لبان ملتمس همچو طفل یتیم
ز هر ناکس و کس کند التماس برای غذا و دوا و لباس
چنین بندگانت بسان ملَک منزّه ز هر ریب و مکر و کَلَک
بدینگونه ایثار هستی کنند ز درماندگان سرپرستی کنند
دگر بندگانت ز هر مرز و بوم ز ترک و ز تاتار، ز تازی و روم
بصد رنگ و نیرنگ و مکر و فسون رسانند خود را به اوج جنون
سر از اوج عزت فراز آورند به کبکان یورش همچو باز آورند
گدازند جانها هزارن هزار بسیط زمین پر کنند از مزار
ستایش جنون
ستایندگان چنین جانیان چه گویند بر جان قربانیان
ستایش ز دیوانه دیوانگی است نه از همّ و غیرت نه فرزانگی است
ستاید که چون مرکب خان گذشت! نگوید چه بر بیوه زالان گذشت!
به تاریخ عالم که بس جانیان شده شهره در بین خلق جهان
ستایش گریهای اهل هنر از این تشنگانِ به خونِ بشر
نه اهل جهان بس زیانها زده شررها بر آمال و جانها زده
همه داغ بر قلب عالم زده چه ننگی بر اولاد آدم زده
شرارت شده سمبل قهرمان سرآمد ز خوی ددان پهلوان
هر از چندگاهی یکی زان تبار که عزمی ندارند جز کارزار
سرآرد برون از سرای جنون ز تن سیرها شهره اندر فنون
بسینه زده بس مدال و نشان برآرد دمار از نهاد جهان
چو کشتار و تاراج پایان گرفت ز هستی اجل بیثمر جان گرفت
جهان ماند و یک جهان نیمه جان به قنداقه داغان شده کودکان
جهان ماند و فوج سر سامیان ثنا خوان آن نامی نامیان
مرا حیرت آید ز کار هنر! ستایش گریهایش از شیر نر!
ستایش گریهایش از قاتلان ز بازارگانان کالای جان
ستاید که با گرز یکصد منی برانداخت صد کله از ارمنی!
به یک ضرب شمشیر گوهرنشان برافکند سر از تن صد جوان!
ز یک تیر از ترکش اشکبوس بخون شست گیسوی یک صد عروس
بکوبند سرها که خود سر شوند بزرگ امپراتور و قیصر شوند
به عنوانشان سکه از زر زنند بر ایوانشان حلقه بر در زنند
زمین گشت تا همچو دریای خون چو شد پرچم فتحشان سرنگون
چو دیو جنون خفت و از پا نشست اجل دیدۀ کور فاتح به بست
چه ماند بسی زآن جنون و جدال به ویترین موزه نشان و مدال
از آن عز و تیز و از آن گیر و دار بسی قصه در سینۀ روزگار
وز آن های و هوی و وز آن قیل و قال دوباره همن فر و جاه و جلال
جهانی پر از خسته و بینوا! بدین زبده دیوانگان مرحبا!
|