رسالت هنر
هنرمند در سر شعور آفرین به وجدان ز نیکی سرور آفرین
کلاماش طنین خردمندیاش نه از رنگ خون حظّ و خرسندیاش
خروشان غم از بند بند نیاش غم عالمی تازد اندر پیاش
سُخن گر شود جُفت با نای او همانا که مرغ مسیحای او
چو نای شباویز کوکو زند به شب خفتگان بانگ یا هو زند
بسان سرافیل دم میدمد به هستی نه نقش عدم میدمد
نه یل را نشاند به قرپوس زین که دریای خون کرده روی زمین
نه زین کرنش و قهرمان پروری به دیوانه خویان دهد سروری
دوباره از آن خاک و زآن بوم و بر کشد چرمۀ ضیغم نَر به بَر
ز بحر و ز برّ و ز اوج قمر کند کاخ آمال زیر و زبر
خروشد چنان تندر فرودین زند شعله بر جان اهل زمین
هزاران به یک حمله بیجان کند به یک قلعه زنجیر و زندان کند
برآرد سر از خُمّ میخانهها ز خون پُر کند جام و پیمانهها
چو شد مست و سرشار جهل و جنون جهان را کند باز دریای خون
خرد گشته حیران ازین ماجرا! میان دو تن بندگان خدا!
یکی در پی کشف درمان سِل در آرد برون حُبّ هستی ز دل
یکی روز و شب فتنه برپا کند که دریای خون صحن دنیا کند
الا ای خدای جهان آفرین یگانه، یکی، بی بدیل و قرین
چه رازی است مابین دو بنده است دل از مهر وز کین در آکنده است؟!
یکی دست شوید ز عیش و رفاه برای علاج جذام سیاه!
یکی بمب و خمپاره کوبد سرش جگر پارهاش لِه کند در برش!
همه کار عِزریل آسان کند درو خرمن و مزرع جان کند!
یکی با یکی تیغ و گرز و سنان بکوبد به فرق هزاران جوان!
چه رازی است در بطن مام زمین همین زال فرتوت دل پُر ز کین
دو پور آید از بطن یک تن برون یکی همچو زالوی عطشان به خون
شب و روز در سکر و خونخوارگی پریشانی و مرگ و بیچارگی
یکی از همان بوم و ازآن دیار نهد گام بر عرصۀ روزگار
سراپا وجودی پُر از خیرها خود از دست داده پی غیرها
نه در عشق شیرین و لعل لباش برای هم آغوشی یک شباش
پذیرد به خود داغ هر ننگ را ز طفل زمان خورده هر سنگ را
نه از بهر وصل بتی گل عذار نه در حسرت بوس لعل نگار
که ایثار هر دار// و نالان کند عصا دستِ افتاده حالا کند
هزار آفرین بر چنین عاشقان که در عشق انسان زده قید جان
درود خدا بر چنین رادها ز قید تن و آزِ آزادها
بدین عاشقانی که در وصل دوست به جان عشق ورزد نه بر پشم و پوست
بدین عاشقانی که بیاختیار رسد تا به یاران زند قید یار
بدین عاشقانی که از بهر غیر بخود شد پسندد که بر غیر خیر
چو در یوزگان دوره گردی کند بر ناکسان روی زردی کند
زند پُشت و پا صحن گلزار را پذیرد به جان محنت خار را
دوره گرد
چنین دانشی مرد فحل و کلان به چندین هنر شهره اندر جهان
نگارندۀ بس گرامی اثر به فضل و جمال و هنر مُشتهر
سراز هر پزشک و سر از هر کشیش به کار تن و جان ز هر شهره بیش
گهی با نبوغ نوازندگی گهی با بیان در برازندگی
چنین بینیازی چو دریوزگان چو کولی به گرد بسیط جهان
تمنّای یاری کنان زین و آن پی داروی درد درماندگان
ز هر ناکس و کس تمنّا کند مگر خسته حالی مداوا کند
به غُرب بیان و به سحر بیان تدارک کند راحت و آب و نان
بدان بستریها دوائی بَرد غذا و دوا و نوائی بَرَد
بدان بستریهای حق ناشناس ز منجی خود هم ندارند پاس
بدانان که انبار غارت کنند به بیمارسان خود شرارت کنند
ربایند آذوقۀ خستهگان همانند آن سفله برجستگان
که مال یتیمان به یغما برند پی عیش سوی اروپا برند
فتد دستشان گر که دکتر سفید! نمایند عریانش چون خشک بید!
به خرمنش از جهل آتش زنند! به چشمانش پیکان چو آرش زنند!
نژادی که از عقده آکندهاند پدر در پدر برده و بندهاند
تازه قدیس
خوشا تازه قدیس عهد جدید که چون او دگر چشم دوران ندید
ز روح القدس نو روان یافته دل از لذت نفس بر تافته
مسیحا مرام و مسیحا خصال فرا جسته از قید جاه و جلال
رهانیده دل از غم چون و چند جهانیده بر چاره عنصر سمند
جهیده ز چاه علائق برون گسسته ز حکمت قیود قرون
غم عالمی را خریده به جان! به سوداگر جان چه سود و زیان!
ز خود رسته یکباره گردیده غیر تهی گشته از شر، شده، محض خیر
به عطار همدرس و همدم شده چو صبح نشابور خرّم شده
صفا یافته از دَمِ بایزید به بر کرده نو خرقۀ بوسعید
ز تن رسته یکباره جان گشته است توان بخش هر ناتوان گشته است
دمیده مسیحا دم اندر دماش دگر گشته آوای زیر و بماش
ز حیوان سرآورده انسان شده هر آن شیخ میکرد پی، آن شده
دُمل کرده وا در دلش رنجها هِبه کرده بر رنجها گنجها
به جانها گره خورده جان و دلش دل تیرهبختان شده منزلش
طنین عذاب دل آزردگان برآورده از بند جانش فغان
ز تن مرده و زنده در جان شده خریدار غمهای انسان شده
تن اندر حریر و دل اندر حصیر حریفان امیر و رفیقان فقیر
ملک فطرتی در لباس بشر وفادار پوری نثار پدر
توگوئی که از خرقۀ بوالحسن شده وصله لباده و پیرهن
که تن جان و جان وقف جانان شده پری ساکن جسم انسان شده
محبت چنان چشمه از جان او خروشیده برکنده بنیان او
گروگان شده بر بشر هستیاش ز خُم خانۀ عشق سرمستیاش
ز عشاق عالم نه همتای او هر آن آدمی زاده لیلای او
آئین مردان
خوشا بخت و خرم سرانجام او که شد جاودان در جهان نامِ او
ز حق خواست ناخن که خارآورد نه از خرمن جان شرار آورد!
همه خواست دارو که درمان کند نه هم نوع خود غرق حرمان کند
نیاسود یکدم از ایثار جان که مجذوم مایوس بیخانمان
بیاساید اندر یکی سر پناه درون دره در بیشههای سیاه
مگر خستهای رامداوا کند! نه خون در دل خلق دنیا کند!
چنین است آئین مردان راه چه فرق است بین سفید و سیاه!
ز هر بوم و بر زادۀ آدماند همه بندۀ خالق عالماند
خردمند در این سرای دو دَر جفا چون پسندد به نوع بشر!
دو روزی که میهمان این خانهای پی نان و جانان و ویرانهای
همه کار گل کن دمی کار دل هلا دامن دل ز کف وا مَهل
که در سینهها دل حریم خداست! بدان کعبه آتش فکندن خطاست!
|