اقلیم عشق
خرد شکوه دارد ز تعلیم عشق وز آشفته بازار اقلیم عشق
که این بیقرین گوهر تابناک شده مایۀ ننگ فرزند خاک
چنان گشته آشفته بازار آن که نشناسی از شحنه طرّار آن
هوس جانشین حقیقت شده همه عشق بازی فضیحت شده
ملوّث شده حضرت نام عشق بهر رهگذار، هر قدم، دام عشق
بدان گونهگون دانهها رنگ رنگ همه ریب و ترفند افسون و ننگ
شگفتا ز نام آورانِ هنر بدین نردبازان آسیمه سر
در اقلیم عشّاق جا دادهاند به مفرغ عیار طلا دادهاند
اگر عشق از جذبۀ بوسههاست! چنین عشقها پیشۀ کوسههاست!
که دائم پی ردّ یکدیگرند حماران در این ره تواناترند
سراندازی اندر رَه وصل یار بود گر که از بهر بوس و کنار
سر است اندرین عاشقی کرگدن! به خاک افکند صد ز یک پی زدن
که سرچشمۀ عشق بازی دو تاست یکی از نثار و دگر از ریاست
هر آن تن کزین نغمه جان تازه کرد ازل تا ابد زآن پُر آوازه کرد
وضو ساخت آنکو از آن چشمهسار به گردون صلا زد ز بالای دار
از آن جرعهای هر کسی نوش کرد غم وصل و هجران فراموش کرد
چو سیل غم عشق جاری شود رگ جان از آن آبیاری شود
تن تیره را نور باران کند علاج غم عقده داران کند
خوشا آنکه از عشق فرمان گرفت خوش آن سر کزین سایه سامان گرفت
که بنیاد هستی بدان قائم است بلی جذبۀ عارفان دائم است
جلا داده بر دیدۀ عاشقان صفا داده بر سینۀ عارفان
دمیده به دالان دل، نور عشق به سرهای سودائیان شور عشق
نهاده سر دارها تاجها عیان کرده ز آن اوج معراجها
ز پژواک آن خاک سر زنده گشت وز آن جان اجرام آکنده گشت
بدین وادی هر قدم صد خطر سر است آنکه عاشق بود بر بشر
به انسان ز هر مسلک و هر دیار نه بر بوسۀ لعل میگون یار
تو ای عشق، ای مایۀ زندگی الا پیک و پیمان پایندگی
الا کوکب بخت نورانیان کلید رهاییّ زندانیان
الا نور ظلمت سرای وجود الا راز ایجاد ذات و نمود
خوش آن جان که روشن شد از نور تو خروشید آن سر، که از شور تو
توئی فاتح قلّۀ افتخار توئی تاج بر تارک روزگار
حریم هر آن دل زدی تا قدم گریزان شد از آن فنا و عدم
خروش تو در بند بند حیات نوا داده بر هر نی کائنات
خوش آن دل که عشرت سرای تو گشت خوش آن سر که گوی بلای تو گشت
هر آن دل که با تو هم آهنگ گشت مصفّا ز هر رنگ و نیرنگ گشت
به دنیای دل مردگان نور داد توان بر زمینگیر رنجور داد
سیاهی ز تاریک دلها زدود به جانها در، از شادمانی گشود
تو ای عشق، ای شاهکار وجود ترا باد، هر دم ثنا و درود
که بازوی پر قدرت خلقتی سبب ساز هر عزّت و ذلّتی!
توئی آبشار کویر حیات! کجا بیخروش تو نخل و نبات!؟
تو فرماندۀ هر سر و سروری فرس ران تاییس و اسکندری!
به تاریخ هر ننگ و هر افتخار به کلک تو بنوشته در روزگار
تو گر از در صلح آئی برون نجوشد ز سرچشمه دریای خون
وگر از در جنگ هنگ آوری زمین و زمان را به تنگ آوری
تو جنبانی از جای هر ننگ را آتیلا و چنگیز و آن لنگ را
به دریای خونها شناور کنی جهانی پُر از فتنه و شر کنی
هر آن خیر و هر شر که در عالم است چه سودا که در هر بنیآدم است
از انگیزش و از تو دارد نشان محرک تو هستی به گردن کشان
تو جنبانی از جای چنگیز را سمند یل و رخش و شبدیز را
گل و خار و گلشن ز باران تو شده پُر یم از چشمهساران تو
ز فیض تو هر پشه عنقا شود علف پیله، پیله دیبا شود
به بال تو هر صعوه پراّن شود گهر در صدف قطره باران شود
هر آن سر که تو سایه انداختی ز عزت به کیوان بر افراختی
تو چون آبشاری زمین چون کویر تو زندان شکافی، جهان پُر اسیر
تو آن کیمیائی که مس زر کنی شبانان به صحرا پیمبر کنی
تو مفتاح و حلّال هر مشکلی گشایندۀ قلعۀ هر دلی
اگر نزد سقراط، زندان شکن وگر پیش جبار، زندان فکن
بدست خردمند، روشنگری وگر با کجاندیش، هم سنگری
جهان را پُر از جور و ظلمت کنی تبه، روز هفتاد ملت کنی
بهر دل که نور تو افشان شدی حیات آفرین بر دل و جان شدی
|