نخجیرگاه
به زعم گروه جهاندارها که هستند سامانده کارها
جهان چیست نخجیرگاهی فراخ پُر از آغل وکلبه و کوخ و کاخ
پُر از صید و صیاد و تیر و کمان پی صید صیادها جانفشان
خلایق همه در شکار هماند هم آورد و در کارزار هماند
در این پهن وادیّ پُر گیر و دار که هر کس بتازد پی یک شکار
یکی در پی صید آن دلبر است که از دلبران زمان او سر است
یکی تازد اندر پی آن صنم که همتای او نیست در هر حرم
یکی پی سپارد پی آن غزال که در هیچ مرغی ندارد همال
یکی در گریوه به بانگ جرس پی نو غزالی جهاند فرس
یکی چون «ارسطوی» سرمایهدار همان خوک پروار ژاکلین سوار
یکی دیو خوئی چو تیمور لنگ که ارض و سماء بر بشر کرد تنگ
زمین مثل جالیز و سر چون کدو یکی تیغ برّان و فوجی عدو
ز بس صید سر کرد این سر سپاه ز سر گشت پوشیده نخجیرگاه
یکی همچو محمود گردن فراز برای خوش آیند یارش ایاز
یکی همچو چنگیز خونخوار مست دگر چون آتیلای سفّاک پست
یکی صید آن شوخ ترسا شود ز هجر رُخ یار رسوا شود
یکی چون گروهبان نازی مرام یهودی نسب شوخ گسترده دام
در آن دام و دانه گرفتار گشت جهانی در آن غرق ادبار گشت
یکی برده دل از دوچه// با خمی جهان را فرو برده در ماتمی
پُر از صید و قید است روی زمین چنین سفله صیّادها در کمین
ز خوش باوریهای خلق جهان ربایند سر آشکار و نهان
صیّادان دل
در این پهن بیدای پُر ازدحام که هر گوشه صیاد گسترده دام
تنی چند صیاد صید دلاند منزّه ز غوغای آب و گلاند
هزاران دگر در پی لاشهاند شتابان به ظلمت چنان باشه اند
یکی تازد آهو به چنگ آورد یکی از دلِ یم نهنگ آورد
یکی زاغ عذراوشی پی کند دل و دین نثار ره وی کند
یکی پای وامق کند سر نثار یکی بهر بلقیس دل بیقرار
یکی تا رباید ز کف نان کس ز صدها سپاهی ببّرد نفس
رساند لبی تا یکی بر لبی برآساید اندر کنارش شبی
زند بوسه پای سگ کوی او کند طاق محراب ابروی او
خوشا بخت آن چیره صیّادها که رستند از عشق فرهادها
کمد افکنانی که در صیدِ دل ندارند بر دل غم آب و گل
ولی صیدها با سر و جان روند به کام نهنگان و طوفان روند
سر راه صید غزالِ خُتن پذیرند هر رنج بر جان و تن
ز شوق وصال پری پیکری بهر در سپارند هر دم سری
پی عشق دلدار جادو نگاه چو بیژن درافتند تا قعر چاه
درون خیمۀ دخت افراسیاب درآیند از پا ز نوش شراب
|