سرهای بلاجو
سری کان بلاجوست سری// وز اوست که هر دم به کنکاش و در جستجو است
خوش آن سر که در راه سرها رود پی رفع زخم جگرها رود
بهین بندگان خدا در زمین میان خلایق زید این چنین
ببرند قید همه خواستها بم و زیر و بیش و کم و کاستها
بریزند در هم همه نقشها سواران شبدیزها رخشها
حساب و نصاب کم و بیشها به راه هدف نوشها نیشها
هدف رفع آلام درماندگان ز ره ماندگان، و ز در راندگان
الهی فزون باد تعدادشان همی زنده در یادها یادشان
از این قهرمانان قالب شکن که تنگ است شان قالب تنگ تن
که در تخته بند تن خود پذیر نه خُسبند در پرنیان و حریر
بر عادات آن سان هجوم آورند که فوج نرون رو به روم آورند
مرا پند آن بخرد آمد به یار ز سردابۀ آن سر بدنهاد
همان پاک پیوند ایران پرست که بر خون مردم نیالود دست
وزیر خردمند نوشیروان به سردابه و دار او داد جان
که بد نام او خواجه بوذرجمهر خداوند وجدان و انصاف و مهر
که یادی است از دفتر باستان ز کردار یک نخبه از راستان
که الگوی رادی و ایثار بود اَبا ظلم و ظالم به پیکار بود
بشر خواه و ایرانی پاک بود سرش از خرد مست، نز تاک بود
عدالت عجین بود در گوهرش پی حق بلا میخریدی سرش
خلایق چنان بود همزاد او نبودی غمی فارغ از یاد او
همه عشق و معشوقهاش داد بود ز بیداد هر دم به فریاد بود
درون دخمهها فکر بیمارها ز هستی و از عمر بیزارها
مرا عشق این دل ز کف دادگان وز اوهام وجدان و غم زادگان
الهیترین، برترین عشقهاست که دور از هوس، عاری از هر هواست
سری کان نه در جوشش و جستجوست به جالیز خلقت بسان کدوست
سزاوار سر عقل و اندیشه است چه سود از نهالی که بیریشه است
همه ریشههای تن اندر سر است هوا دیگر، اندیشه خود دیگر است
سر و دل که از سوز غمها جداست سرای هوسها نه جای خداست
هر آن کس که پاک و خداخو بود خدا ساکن سینۀ او بوَد
سروشش ندارد که بازی بس است دم از حق زدن شیوۀ هرکس است
اگر عاشقی غم خریدار شو نه بازیچۀ حجلۀ یار شو
اگر عاشقی راد و آزاده شو به ایثار جان هر دم آماده شو
اگر نوح دریای غم هاستی! به ساحل چرا غرق سوداستی!
همانند این راد غربی نژاد که مام زمان کم چنین پور زاد
به کسری همی گفت ای شهریار در آئینشاهی ز حق شرم دار
که کشور مداری و ملت کشی بسی فرق دارد ز علت کشی
که هر نابسامانی از علت است نه از بد نهادی آن ملت است
وطن دودمانی است پر عائله در آن گونهگون یاغی و غائله
همه فقرها مادر عیبهاست تهی بود دست و هم جیبهاست
در این دودمانِ بزرگ و فراخ گروهی درون دخمه چندی به کاخ
درون دخمهها پر ز بیمارها ز هستی و از عمر بیزارها
ز چشم تو بینند تبعیض و جور که دارند با تو همه شور و غور
از آن شیوه کشور مداری کنی بدین دودمان تاجداری کنی
به حکّام خدمتگذاری کنی به درماندگان حکم جاری کنی
به ملت چنان خصم جان گشتهای ز جان خادم موبدان گشتهای
رسیده است بر لب دگر جانشان ستم رفته در مغز ستخوانشان
کنی خدمت خیل یغماگران نه از زندگی سیر بی چارگان
چو ملت کند مجمع و ازدحام بکوبی سر جمله خلق عوام
ندارند آنان جز این حرف پیش که چشم خواص است آن همچو نیش
که تو شاه این ملک و ملت نهئی بصیر و دل آگاه از علت نهئی
توئی خادم این چپاولگران خدایان این گنجهای گران
دو همسایه محتاج یک نان جو تو در کاخ قاب مُتنجن پلو
رعیّت ندارد لحاف و پلاس پُر انبار اشراف زرّین اساس
تو از گرگها پاسبانی کنی! ازین گله پس کی شبانی کنی!
|