موبدان
همین قهرمان بلند آرمان که نام بلندش بود جاودان
به موبد چنین گفت کای دین فروش ز خُمّ ستم روز و شب باده نوش
الا موبدان بدور از خدا خدایان سالوس و زرق و ریا
اَلا ای شکم بارۀ زر پرست به خون دل ملّت آلوده دست
به کسری بگوئی چرا ای دغل که ای خسرو ظالم بد عمل
تو ای وارث تخت و تاج و سریر! سر و سرو چند ملیون اسیر!
که هستند لب تشنه بر خون تو که خون خوارگی هست قانون تو
ندانی از اجحاف و ظلم و ستم به دلها مسلّط شود رنج و غم
چو غم گشت حاکم به جان و روان به عصیان گرایند پیر و جوان
نماند در آن ملک عصیان زده مگر چند مفلوک حرمان زده
ز هم بگسلد انتظام امور خلایق برای رهائی ز زور
بدوزند بر راه چشم امید که تا کی رسد منجی خوش نوید
ورا از ستمها رهائی دهد همی ختم بر خیره رائی دهد
مزدکیها
خلایق سرآرند بر انقیاد! به قانون، نه بر مزدک و نی قباد!
قباد و تو خود خالق مزدکاید! مرید آفرینان این مردک اید!
شما میفزائید بر قدرتشاش به تکثیر اتباع و بر نصرتاش
به کسری بگوئید کای مرده خوار ازین مزدکی کشتن آزرم دار
به ملّت دل و دیدگان گرم دار در از مهر واکن، زبان نرمدار
که مهر و محبّت کلید دل است جُز آن در گشودن ز دل مشکل است
درِ تنگ دل آن تواند گشود که بر صاحب دل محبّت نمود
محبّت یگانه کلید دل است جز این ره دگر رَه، رَه باطل است
تسلّط به دلها به اجبار و زور بود خبط دارا و بهرام گور
که چون آسیابان سرش باز جست چو تیهو که آن گرسنه باز جُست
نگوئید از چه بدان بُلهوس بله داده بر گنج زرّین قفس
تو بازیچۀ چند بازیگری! گمانت که تو شاه این کشوری!
ندانی به لبهای اسفند و دی تو در کاخ در عیش و سرمست می!
تو مستانه در رختخواب حریر رعیّت زند زار و در زمهریر
عدالت اگر حکمرانی کند حکومت اگر مهربانی کند
رعیت کجا سر به عصیان نَهد سر قاضیان پتک و سندان نَهد
خشونت به ملّت پلید و خطاست به فرزند جز مهر بس نابجاست
شود رام آن گه بشر بر کسی که بیند ازو مهربانی بسی
نه از مکر و تمهید و ریب و ریا که زرگر شناسد زر از شهروا
ستم گر نداند که مظلوم زار بود روز و شب دیده در انتظار
که زندانیان سر به طغیان زنند ز دربان زندان رگ جان زنند
رهانند جانها ز دام بلا نشانند حکّام اندر بلا
درآرند از ریشه بنیاد را پی و پایۀ کاخ بیداد را
شما جو فروشان گندم نما! به کسری نگوئید ای شه چرا
به همدستی چند تن راهزن رسیده به لب جان اهل وطن
برافکن ز بُن این دُژم شیوه را بسوزان پی و ریشه، نی میوه را
زمانی مصون ماند این سرزمین از آشوب وعصیان و طغیان و کین
وز آسیب مزدک پرستان دون که هستند غوّاص دریای خون
وزین موبدانِ زر اندوز پست مسلّط بدان شاه موبد پرست
که در این سرای فراخ کُهن دو تن زاده از بطن مام وطن
به فرمان قانون برابر شوند به یک خانه چون دو برادر شوند
عدوی تو قانون گذاران توست همین تیره دل جیره خواران تُوست
هم اینان که لاف اند در پیش تو قویتر ز شیران بود میش تو
همانند تو در جهان شاه نیست به اوج فلک مثل تو ماه نیست
هم اینان که نازند بر داد تو درآرند زین طرفه بنیاد تو
از آن دم تکانند در پیشگاه که جویند بر قلب تنگ تو راه
بگیرند سر رشتۀ کار را کلید در و قفل دربار را
چو گشتند بر گیج گاهت سوار در آرند از جان ملت دمار
شگفتا ندانند این جاهلان وز احوال و حال ملل غافلان
گریزان بود طبع انسان ز جور بدان سان که از شیر نر بعل و ثور
عدویان سفاک این مرز و بوم نه سلطان هند است نی شاه روم
همین موبدانی که با نام دین بچاپند ابناء این سرزمین
هم اینان که کشور بود زآنشان چه مالک، چه تاجر، چه دهقانشان
درانبان دهقان اگرغلهای است بدشت و به صحرا وگر گلهای است
خروسی و مرغی درون لانهای است در انبانۀ بیوهای دانهای است
زر و زیور و کاخ و باغ و زمین سر و افسر و رخش و قربوس و زین
بود زآن این سفله درباریان که هستند در حضرتت جان فشان
چو هستند این جان نثاران به خاک! ترا از عدویان دیگر چه باک!
ز تحمیق هر قاید تاجدار چه خسها شده دوش ملت سوار
ز تفتین هر موبد ضدّ دین دلت گشته از راستان پُر ز کین
بدان سان که از این خردمند راد روانش به خُلد برین شاد باد
ز دو دیده دستور را کور کرد تنش را به سردابه رنجور کرد
پس از چندگاهش سر دار بُرد وزین کین به خود لعن بسیار بُرد
به تاریخ ایران بدو یک نظیر نیامد کسی جُز امیر کبیر
که او نیز در مسلخ باغ فین فدا گشت در راه ایران زمین
دریغا از این راد فرزانگان که گشتند پامال دیوانگان
الهی ستمگر به عالم مباد مسلّط بر اولاد آدم مباد
که دار ستم بار عصیان دهد جهان را به حرمان و عصیان برد
چه داند به پاریس آن مه جبین هلاهل چه کم دارد از انگبین
چه داند صنم در حرم خانهاش که چون جُغد نالد به ویرانهاش
توگوئی به گیتی چنین شهر نیست بکام کسی تلخی و زهر نیست
|