عَزْم پرواز
الا غرق دریای سوز و گداز مَجو نیست اینجا رهی جُز مجاز!
ثمر چیست زین بیثمر سوز و ساز کُجا غم گساری بُود چارهساز!
غریقان به دریا درون غوطهور تو افسوس گویان اَبا چشم تر!
چه طرفی از این غم گساری ترا؟! به درماندگان مهر و یاری ترا!
دگر خود فریبی و افسون بس است! اداهای لیلا و مجنون بس است!
چو مردان قدم راست در راه نه! نه دل در پی ماه در چاه نه!
چه سودی ازین هرزه گردی ترا! دل افروزی از روی زردی ترا!
درِ دل به هر رهگذر راه نیست در آن قبله کس محرم راز نیست
در آن در مشاهیر بیگانهاند همه هیچها اهل آن خانهاند
تو تا در غم تخته بندِ تنی به چاه منیژه نگون بیژنی!
گهی نو نوازی گهی می زنی گه از لَعب طفلانه لی لی زنی!
تو در آغل تن به قلّادهای به یار و به دلدار دل دادهای
منیژه، الا تا هواخواه توست خود این شهر فتّانه آن چاه توست
عبث لاله در شورهزاران مکار! گر عاشق نهئی، رو، ادا در میار
ز جان یار خود شو نه غمخوار خویش که غمخوار خویش است سربار خویش
تو در قید قالی نه در عین حال! چه کس فتح دل کرده با قیل و قال!
کلید در عشق دست دل است نه در جیب دربان خشت و گل است
رها شو ز دل شوره و قیل و قال تهی شو از این ورطۀ جاه و مال
خودت شو، خودت شو، که انسان شوی سپس لایق فیض جانان شوی!
دَر آر از تن این دلق تعمید را! بروب از دل این مدح و تمهید را!
صلا زن به عاشق که سود از پس است! چه حاصل از این سودجوئی بس است
در این جا چو تیغی تو اندر نیام مقیّد به زندان عنوان و نام
یکی ژرف دریا درون کوزهای ذخیره در آن آب ده روزهای
نه موج و نه طوفان، نه لعل و صدف خزیدن شعار و چریدن هدف
الا خفته در لانۀ ماکیان! که تا مشتی ارزن کنی نوش جان!
اگر مرد راهی رها کن کلام عمل تا که آمد سُخن شد حرام!
طلسم هوس تا که نشکستهای در این دام خود صید پر بستهای
خود این شهر آن دانه و دام توست چنان زهر قتّال بر جام توست
عمل کن ز لاف و سُخن درگُذر! که از بیخ حنظل نریزد شکر!
اگر بارخواهی ز دار اَمل! ز گفتار بگذر، عمل کن، عمل!
اگر مرد راهی قدم نه به پیش ز صدق است نیّت نه دستار و ریش
نگونساز کاخ طلسمات را قدم نه، طریق مهمّات را
مَدَد خواه از همّت ره روان! که تاول به پایاند و دل خونفشان!
عمل میوه و حاصل گفتههاست سُخن در صدف مانده ناسُفتههاست
قفس بشکن ای باز عرشی مکان وگرنه تو و قُدقُد ماکیان
مخور گول این دام و آن دانه را غزل خوانی شمع و پروانه را
خم و پیچ جادوی مستانه را! نظربازی یار جانانه را!
تو خود در طلسمات جادوگران به بندی، چه دل جوئی از دیگران!
اسیری که خود بستۀ بندهاست! گشایندۀ بند با بندهاست!
چه فکر محال و چه پندار خام! رهائی دهد کی گرفتار دام!
به همّت توان رست از این قیدها! الا خفته در دام چون صیدها!
تو در بند و قید هزاران امیر رسی کی به فریاد یک تن اسیر!
اسیری که خود بستۀ بندهاست گرفتار افسون و ترفندهاست!
گره چون گشاید ز پر بستهها چه خدمت ز دل بسته برخستهها
اگر مرد رزمی بکن عزم جزم! که در بزم داری بسر عزم رزم!
خود این شهر بر بسته شهبال تو نگون کرده هم بخت و اقبال تو
هر آن پر که حق داده این بسته است تن و جان و روح و دلت خسته است
نشانده به زرین قفس باز را گرفته ازو عزم پرواز را
چنین در لجنزار تن اندری! کجا تا به معراج جان، جان بری؟
خود آن جوجه بازی که پر بستهای وز آسیب طفل زمان خستهای
برون شو ازین لانه پرواز کُن ز مردان مدد خواه اعجاز کن!
عروسک شده دست چندین عروس به گرد سر جوجه مرغان خروس
هلا چند در تنگ نای قفس دم از غم زنی، هر دم و هر نفس
مگر در دلی غم پدید آوری حرارت به سنگ و حدید آوری
که دستی برون آید از مَکرمت ز جیب کرم وز رَه مرحمت
مگر از کلافی گره وا شود غم دردمندی مداوا شود
مگر دیگ بخشایش آید به جوش ز سرهای منگ و لبان خموش
کجا حرف درمان کند درد را جلائی دهد گونۀ زرد را
تو از بام تا شام رانی سُخن به هر مرز و هر بوم و هر انجمن
از آن گونه گون دل نشین حرفها شود پُر کجا این تهی ظرفها
ز تورات و انجیل حکم و مثال ز بلقیس ناز، از سلیمان غزال
هر آن با عمل پا به میدان نهاد گره هر چه بُد در کَلَفْها گشاد
که دلدارها گر که دل داشتی! در آن بذر صدق و صفا کاشتی!
نمیگشت دلها ضیافت سرای! یکی گو برو وآن دگر گو درآی؟!
مخور گول ساقی این شهر را! که با مِی، در آمیخته زهر را
به ته جرعهای راه وجدان زند چو تاییس پیکان ز مژگان زند
به چشم نهان بنگر این شهر را عیان مهرسازد نهان قهر را
در این رنگرزر خانه جز رنگ نیست یکی دوک بیکید و نیرنگ نیست
به پاریس جز مکر و تبلیس نیست! رهائی از این دام ابلیس نیست
|