نام و ننگ
من برآنم ازمَلک پرّان شوم آنچه اندر وهم نايد آن شوم
تو مرا خواهی كه چون ضیغم شوم از غم درماندگان بی غم شوم
نَك نپيچم سر ز فرمانت پدر جان «بودا» باد قربانت پدر
ليك كار سلطنت رنجآور است سمّ مُهلك در به زرين ساغر است
سلطنت باشد عبث در چشم من زآن خروشاند چون دريا خشمِ من
بارِ دوشِ مردم است اين كرّ و فّر سرقت اموالِ خلقِ بی خبر
ما چرا در كاخها از خلق دور در لجن گم گشته چون بهرامِ گور
ما چه حق داريم كاين جاه و جلال بر من و تو در حرم گردد حلال
خلقها در حسرت يك لقمه نان از هجوم جان ستان بازند جان
رنجبر در حسرت يك سر پناه در زمستان سيه گردد تباه
كودكانِ بی رمق از فقد شير ناك و زَردَنبو شود همچون زرير
مادران از كثرتِ زاد و وَلد جُز سرای گور را نبود بَلد
دختران چون برگ گل در بادها جان دَهَد در مسَلخِ صيادها
نور چشمان من و ما روز و شب دَم بدَم گلگون كند غبّابِ لب
دخت دهقان خون ندارد در بدن دخت خاقان چاق همچون كرگدن
توله سگهای عزيز شهريار بی خبر از رنج خلقِ اين ديار
مَست و لايعقل در آغوش هوس شب سحر سازند در زرين قفس
صدهزاران گرسنه محتاج نان نازنينان حَرم با اين و آن
شاه در خلوتسرا با گُلرخان گُلُرخان در خلوت شهرزادگان
ای پدر كار تو شهوت راندن است تخم فِسق و مَفسدت افشاندن است
نيست در دربار تو يك تن درست كس درون دربارها پاكی نَجست
هر كه در ديارمان كردم نگاه جز دغلبازی نبُد ای پادشاه
اين بظاهر دستها در سينهها می نَاندوزند بهرت كينهها
خلق را با جَبر و زور و رشوهها زورگوئی و دروغ و عشوهها
جان به لب سازند خلقالله را غلّه می نامند پرِّ كاه را
تا كه اينگونه در دربار كار چون ز وجدان وارهی ای شهريار
جُز زد و بند و تباهی و ملال كی شود به زين وطن را روز و حال
تا رعيّت بندۀ دربارهاست تا كه دربارت بدين سان كارهاست
قهر و كين و جور و جنگ و گيرودار كی كشد پای از حريم روزگار
هان مپنداری كه چاكر زين مقال در دلم باشد ز دربارت مَلال
برمَلا باشد فساد و جُورشان جُز چپاول نيست شور و غورشان
ای پدر تعطيل كن اين دكّه را پاك كن زين مملكت اين لكّه را
كُن نظر بر ريشههای جنگها سر كشد از حيله و نيرنگها
ريشههای جنگ و كين از كينههاست عقدههای كهنه اندر سينههاست
جنگها از كينهها برخاسته
چهر عالم را به خون آراسته
خلق اگر از خشم و كين خالی شوند
برحذر از خوی خلخالی شوند
بغضها آتشفشان سينههاست
شعلهور از انفجارِ كينههاست
هر زمان دلها پُر از عصيان شده
عالم از آن شعلهها ويران شده
در نهادِ آدمي ظلم و ستم
منفجر گردد ز بغض آه و غم
غم چو از حدّ بگذرد در سينهها
منفجر سازد جهان را كينهها
از ستم چون پر شود جان بشر
می زند آتش به جانِ خشك و تر
سلطنت سر منشأ كينسازی است
با نهاد مردمان در بازی است
سلطنت يك عامل عصيانگری است
زآنكه از هر خوی انسانی بَری است
آنكه خود را برتر از مردم شمرد
زير پای لاقبايان جان سپرد
هر كسی خواهد كه خود سلطان شود
زيرپای خلقها قربان شود
گاو و خر از اين و آن فرمان بَرد
آدمی كی بار هر انسان بَرد
برتری جوی است طبع هر بشر
فرق دارد آدمی با جانور
برتری جوئی نه در درندگی
در غرور و نخوت و يكدندگی
هيچ كس بر هيچكس مزدور نيست
بر قبول حكم كس مجبور نيست
پادشاهی جان منوّر كردن است
نی سراپا تن مصوّر كردن است
پادشاهی راه دلها جستن است
نی قبا در خون دلها شستن است
پادشاهی خدمت خلق خداست
هر كه دور از خلق شد از حق جداست
من چه سان در اين قصور زرنگار
چون بهائم بر سر آرم روزگار
عيش و نوش و كرّ و فرّ و دلق و جلق
غافل از رنجوری جانكاه خلق
ما مگر پير و پلنگ و ضيغميم
بر كنار از رنج و آلام و غميم
طبع انسان دافع ظلم است و جُور
فرق دارد آدمی با اسب و ثور
ای بسا سلطان كه چون بی كلّهها
خلق را انگاشته چون كَلّهها
زين گمان خود پشيمان كردهاند
روزگارش را پريشان كردهاند
ای پدر جمع خلايق گلّه نيست
اين سخن مقبول هر با كلّه نيست
گلّه را طفلی بَرد بر كوه و دشت
تا به آغلها و صحراها و گشت
آدمی جز خود نزاده سروری
كی بَرد فرمان از خود كمتری
سلطنت گويد كه تنها من سرم
از همه صاحبسران من برترم
سلطنت دلها پر از كين می كند
خلق را محزون و غمگين می كند
جمله دلها را به كين نوری كشد
لاجرم بر آتش افروزی كشد
خون دلها را ستم جوش آورد
خفته را كی خفتهها هوش آورد
خلق را كمتر ز خود انگاشتن
بر دلش بذر حقارت كاشتن
خود دليل مطلق نادانی است
در حماقت اولين نی ثانی است
هر كه از طبع خلايق غافل است
در چه غفلت سرنگون و آفل است
آنكه نشناسد مقام خلق را
بر طناب دار بسته حلق را
من اگر بيزارم از اين زرق و برق
نيستم در ورطۀ اوهام غرق
من بدنيای درونِ مردمان
علم دارم نه زوال و نز گمان
برتر از انسان يكی آنهم خدا
نيست زانسان پاكتر در ماسوا
مكر شيطان است كار سلطنت
نيست در ميل و قَداش جز مَلعنت
ای پدر برگرد زين فكر خطا
جان من كوتاه كن اين ماجرا
دعوت از من بر چنين كاری عظيم
نی ز تدبير است ای مرد حكيم
با من آيا دشمنی داری پدر
می كشانی پورِ خود بر اين خطر
اين چه سان خدمت به كشور كردن است
ملك را بی پا و بی سر كردن است
يكدم از فكر حَرم غافل نهای
از حقايق دور و در باطل نهای
اين چه رسم و سنّت است اندر وطن
هر سری دارد به گردن يك رسن
آن رسن در دست سلطان است و بس
گوئيا جز او نباشد هيچ كس
در قفايش می رود بی اختيار
بر فراز كوه يا بر قعر غار
آنكه افسارش بدست ديگری است
در دلِ ملّت مقامش رهبری است
آنكه اندر كار او بس علّت است
كاروانسالار كُلّ ملّت است
من چه جرمی كردهام كز بيم آن
بايد از چشم كسان باشم نهان
من مگر گنجم كه پنهانم كنند
همچو مرواريد عمّانم كنند
من مگر دزدم كه چندين پاسبان
برحذر دارندم از اين يا از آن
گرگ در گلّه
خلقها آزاد من اندر حَرَم
در حصار چند چوپان چون غنم
خلق انگارند من فرزانهام
می ندانند از خِرد بيگانهام
ز آن سبب دورم ز چشمِ مردمان
گر فِتَم بر دستشان چون كژدمان
لِه كنندم از غضب در زير سنگ
همچو فوج خصم در هيجا و جنگ
من اگر يك روز سلطانی كنم
خويشتن بر خلق قربانی كنم
ما غلامان خلقها مولای ما
گر ندانيم اين حقيقت وای ما
گر توانی هست بی آزاری است
از همه افتاده حالان ياری است
آنكه از جان خلق را خدمت كند
خلق او را صاحب عزّت كند
آن جواهرها به زرّين تاجها
جمع گشته از خراج و باجها
در خزانه گنجهای زرّ و سيم
ريخته از اشك چشمان يتيم
كی خدا بخشيده بر ما سيم و زر
اشكِ چشم بيوه زال است ای پدر
ببری در قفس
من مگر دزدم كه چندين پاسبان
پاس دارندم ز پای آستان
من چه جرمی كردهام كز بيم جان
بيم بر دل دارم از اين يا از آن
ما مگر يغماگران كشوريم
كاين چنين در لعل و گوهر اندريم
چيست دربارِ تو با آن زرق و برق
كاندر آن درباريانت گشته غرق
اين كه خدمت نيست كشورخواری است
خودپرستی بدترين بيماری است
ما چرا در قصرهای زرنگار
مردم اندر دخمههای تنگ و تار
من چه بيش از خلق دارم ای پدر
تا درون قصرها گيرم مقرّ
يك نفر چندين نفر خدمتگذار
وای از اين رسم و ره ديوانهوار
برگزيده هر يكی از صدهزار
از كنارِ مادرانِ اشك بار
غنچه لب، سيمين بدن، خوشرنگ و روی
هر يكی صد دل، ز پی با تار موی
يك نفر من اينهمه خيل و خَدم
همسرم با چند تن زيبا صنم
اين چه رسم و سنّت اهريمنی است
اينكه با ابناء ملّت دشمنی است
ما چرا در عيش و نوش و در رفاه
خلق در دريای رنج و اشك و آه
من چه فرقی دارم از ديگر كسان
لاشه خوارم من مگر چون كركسان
از كجا من از خِرد بالاترم
خود كه دانم نيست يك جو در سرم
از كجا آوردهام اين زور و زر
از سرشك دختران بی پدر
من چرا گردم جدا از ديگران
چون جنايت كارها ترسان ز جان
من چه بيش از خلق دارم ای پدر
ز آن سبب بر سر نهم اين تاج زر
عقل يكسان داده بر هر سر خدا
ما ز مردم از چه بی موجب سوا
من ندارم سر كه در پوشش كنم
قبّههای زر بَر و دوشش كنم
من كه بر احوال خود آگه نيم
خود نميدانم پدر جان من كِيَم
من كه از حال و هوای خود گُمم
پس چگونه رهنمای مَردم ام
من كه سر تا پا همه عيب و غشم
بار غشّ ديگران را چون كشم
من اگر خود را رسانم بر كمال
شكرها گويم به ذات ذوالجلال
گر برآيم از لجنزار وجود
وز اسارت خانۀ بود و نبود
ديدهام آنگاه در مِرآت حق
جلوههای جانفزای ذاتِ حق
سر چو خالی باشد از فيض خرد
سر نخواهد زد از آن جز فعلِ بد
مملكت ز آنِ تمامِ مردم است
نی از آنِ همچو من از رَه گم است
از چه افسون نوشِ صيّادان شويم
صيد دست آموز شيّادان شويم
|