«گنج بی نيازی»
ما گدايان را سرای اندر دل است پادشاهان را سرا سنگ و گل است
فرصت شاهان دو روزیش نيست هيچ خصمی در پی درويش نيست
بر گدايان داد بايد كاخها تا شهان خسبند در سوراخها
ما مقيمان خرابآباد دل بی غمانيم از بساط خشت و گل
عاشقان را منزل و مأوا دل است قصر زرين عاقلان را منزل است
يك ده از صد كاخ زرين خوشتر است كاندر آن دهقان و در اين قيصر است
ديهقان كوشد به جان روزی دهد قيصران آلام و جان سودی دهد
ديهقان روزی رساند خلق را قيصران ز آن تن درآرد دلق را
زين نمط شاهی مرا رنجآور است زآن مرا نی عشق سيم و نی زر است
زندگی را من نخواهم با ريا با دروغ و با كيا و با بيا
شاه چون مجذوم دور از مردم است آنكه از مردم بترسد كژدم است
گزمههای شاه
مردمان ز آن خدايند ای پدر از چه بايد راندشان از بام و در
گزمههای شاه هر جا می رسد در برِ مخلوق دلها می تپد
فرق من كه شاه در اين كشورم وز همه سرهای كشور سرترم
چيست با خدمتگذار و نوكرم جُز قباهای قشنگ و نو تَرم
ورنه هر دروازۀ يك مادريم بندۀ يك خالق و يك داوريم
دفتر ايّام
ای پدر ای وارث ديهيم و گاه كرّ و فرّ و تخت و تاج و بارگاه
در كتاب پر نقوش روزگار جُز محبت نيست لفظی پايدار
پادشاهی بر خلايق خدمت است ورنه سر تا پا وبال و نكبت است
پادشاهی راه دلها جستن است دست از افسون و نيرم شستن است
پادشاهی با سپاه و گنج نيست با چهار و هشت و هفت و پنج نيست
جُز محبّت هر چه بينی فانی است تخت سلطان را عدالت بانی است
من اگر جای تو بودم در مقام می زدم بانگ و صلا بر خاصّ و عامّ
كاين حمارِ ما از اوّل دم نداشت تاب حمل و نقل اين مردم نداشت
من از اوّل مشتبه بودم و خام حرف آخر را زدم من والسّلام
گنج محبّت
من نجويم جز محبت در جهان آنچه كوتاه است ز آن دست شهان
آنچه تحصيلش به جبر و زور نيست حاجتی بر ناصر و منصور نيست
جز مرارت هان چه دارد سلطنت؟ غير دشنام و ملال و ملعنت
جُز محبّت اين جهان پوچ و هباست هر كه ز آن دستش تهی باشد گداست
فتح دلها با سپاه و قهر نيست در خُم قهر و غصب جز زهر نيست
من از اين جاه و جلال و كرّ و فرّ بر گريبان می برم از شرم سر
چونكه بينم يك گدای عور را يا يكی آزردۀ رنجور را
نيش گردد بر تنم زرين قبا دل نشيند در غم و سوك و عزا
ورنه من فرزند آدم نيستم گر كه از غمديده در غم نيستم
ما مگر غارتگران عالميم كاين چنين بدخواه آل آدميم
|