فرار از زندان
ای خراسان وی سرای مَردها
وی حکیم عِلّت رُخ زَردها
هان نشسته در پسِ زانوی غم
در کم و بیش شمار بیش و کم
اختیار جان سپرده دست تن
پُشت مازو کرده تن چون کرگدن
خو گرفته چون پَرنده بر قفس
بسته زنگار هوا راه نفس
بند هر مفصل ز دردی در عذاب
روز و شب در حسرت یک لحظه خواب
مغز و جان در التهاب و ولوله
در پی و اعصاب هر دَم زلزله
گوش بَر فرمان چه گوید تا طبیب
شیر باید خورد شبها، یا که در سیب
از فشار خون گرفته سَر دَوارْ
گاه شانزده گهی بیست و چهار
«اوره» و «کلسترول» بالا زده
قند و خون شیره چون حلوا زده
کلیه گشته عاجز از جذب نَمَکْ
بر «کبد» چسبیده چندین تیره لَک
قلب همچون جان مدیون بیقرار
نبض چون لرزان و لغزان آبشار
قرص و قطره در هزاران شکل و رنگ
جملگی محصول و سوقات فرنگ
شربت و کپسول و آمپول و پُماد
ضد نزله، ضد سرفه ضد باد
چشمها پف کرده چون چشم وزغ
از مسامات بدن جوشان عرق
تن چنان کوه و روان چون پرکاه
میتراود رنج و اندوه از نگاه
دل به سینه دَمبِدَم در اضطراب!
آن بنای کهنه کی گردد خراب!
تا بجای آن بنائی نو کنم!
سالها در این هدف دُو، دُو کُنم!
تا یکی بر صد بنا افزون شود
ثروتم افزونتر از قارون شود
کی شود آن کاخ نُه گردون تمام
تا که گیرم اندر آن از عشق کام
کی رسد آن کشتیم تا مرز چین
ز آبهای آبی مغرب زمین
کی شود سهم سهامم صد هزار
زر و سیمم بیحساب و بیشمار
کی شود انبارهایم پُر شود
کی شود یاقوتهایم دُر شود
میشتابد همچو رعد و همچو برق
از شمال و از جنوب و غرب و شرق
تا باو بارد به مخزن سیم وزر
گنج و مال و ثروت بیحد و مَر
این وجود ممتلی از حرص و آز
میشتابد روز و شب همچون گراز
تا که آسایش فراهم میکُنَدْ
خویشتن آقای عالم میکند
کاخهایش، باغهایش بیحِساب
باده در زرین اَیاغش لَعْلِ ناب
چون مهیا گشت بزم عیش و نوش
هی به مینا ریخت دست می فروش
چون هزاران ّآدم دنیا پرست
خود به خونِ خویشتن آلوده دست
کاخها سَر سود طاق نُه سِپهر
لیک محروم از فروغ عشق و مهر
عشق خدمت بر نبی نوع بشر
مِهر ایثار اندرین رَه سیم و زَر
همچو زندان مسلح از بتون
سرد و بیاحساس چون قلب نِرون
زرق و بَرق مَرمَرین دیوارها
کرّ و فرّ ثابت و سیّارها
کاخ غرق نور نَز نورِ صفا
تن پَر ندین لیک نزپُود وفا
غافل از پایان این حرص و طمع
این عطش این اشتیاق و این وَلَع
کاین مُبّدل بر مس و آهن شده
بندة فرمانِ عُولِ تن شده
غافل و جاهل که روزی مُردنی است
زین سراچه رخت چرکین بُردنی است
قولِ آن عَلّامة شرق زمین
بوعلی سینا حکیم بیقرین
زندگی را راه تنها طول نیست
ضامن عیش و سعادت پُول نیست
طولِ راه زندگی کمیّت است
عرض آن فرزانه را کیفیت است
عدهای پویند طول راه را
چون مقنّی حفر طول چاه را
عدهای در عرض و طول آن روان
غافل از این هر دو نبود کامران
آنکه عمری مینَوَردد طول را
میشتابد تا بقاید پول را
عاقبت چون گنج شد انباشته
بینیازی را عَلَمْ افراشته
شد مطرز کاخهای مَرمَرین
باغ ها و کوشکها رشک بَرین
شد مطلا میزهای آبنوش
گونهها گل گونه چون تاج خروس
ناگهان از دَر رسد عرق النساء
ناله برخیزد زجانش کای خدا
رحمتی یا رب زمین گیرم مکن!
ای خدا از زندگی سیرم مکن!
لرز و تب دیشب امانم را بُرید!
خواب را چشمان پُر خوابم ندید!
جان من نالید دیشب تا سَحَرْ
پیچ زد چون مار از درد کَمَرْ
ای خدا خود آگهی از کارِ من
از حساب ثروت سرشار مَن
سالها با سَر دویدم شرق و غَرب
عاقبت با صد هزاران زور و ضَرْب
تازه دارم میرسم بر عیش و نوش
تازه میگیرم سراغ می فروش
تا بیاسایم دمی از رنجها
بهره گیرم از گرامی گنجها
تا پَرندین جامه را دربر کُنَمْ
سالها با خوبرویان سَر کُنَمْ
تا ضیافتها کنم در قصرها!
شامها و ظهرها و عصرها!
من هنوز آن دشتیِ لَب تشنهام!
تا لب سرچشمه با سَر رفتهام!
کی سَزاوار است عاشق را ز وصل
نارسیده لب به لب سازند فصل
خود تو آگاهی چه شبها تا سحر
دیدهام ناخفته و عشق سیم و زر
سالها شب تا سحر اختر شمار
حالیا هنگام بوس است و کنار
او نمیداند که مرگ بیاَمان!
بیخبر از در درآید ناگهان!
خیز لطفاً تا که زحمت کم کُنی
چند جمع ثروت عالم کنی!
ای زعقل و حکمت و احساس دور
شو مچاله در دلِ تاریک گور
|