پیام پیر
دو عالم مجسّم شود در نظر یکی در به ماضی دگر در حضر
یکی در اساطیر و وهم و گمان دگر پیش رو، آشکار و عیان
یکی عزّ و جاه و شکوه و شرف دگر شرمساری و اُفّ و اسف
یکی در گذشت زمان های دور همانند تعبیر رویای کور
نبرد نیاطوس و بندوی خان به شاپور زی آذرآبادگان
چه سان کوس بستند بر پشت پیل زمین شد به کردار دریای نیل
دگر حال مفلوک اولادشان دل و دیده و جان ناشادشان
دگر زابل و زابلستانیان پریشیده چون ژنده زندانیان
که در کوی و برزن گدائی کنند بسی کار زشت جنائی کنند
یکی عین حال و دگر در خیال همه نقش بر آب و وهم و محال
یکی جمله ملموس و منقوش بود دگر......... کالعهن منفوش بود
یکی آنچه فاش و پدیدار بود دگر فرض و انگار و پندار بود
یکی عزّت و شوکت باستان دگر رنج و بدبختی این زمان
یکی ز آنچه شه نامه خوان هی زند دم از حشمت و شوکت کی زند
دگر ز آنچه در حیطۀ پاچنار چه در پامنار و چه دروازه غار
سراهای بسیار چون این سرای پر از روستایان عبرت فزای
همانند این نای نالنده پیر در اعماق نکبت زمان گشته سیر
زده رانده مسجون تهران شده همه حسرت و آه و افغان شده
حسن نوجوانش گدائی کند ربابه چه با بی نوائی کند
پاچنار
اگر من درین کشور باستان که هر گوشه اش خفته صد داستان
به سرکردگانش رهی داشتم به غفلت سراشان دری داشتم
چنان می زدم نعره برگوش شان که بیدار گردد بسر هوش شان
که ای خفته در گور و تابوت ها گرفتار هاروت و ماروت ها
ایا با جهالت هم آغوش ها نهاده چنین پنبه در گوش ها
به وهم و گمان و قیاس و خیال به هم بسته ارکان ماضی و حال
از امروز غافل به دیروز خوش زهی بر چنین عقل و ادراک و هش
هرآن قوم در وهم و پندار زیست به ختم بقایش بباید گریست
که باشد گران بار دوش زمین روان کاروان او نزار و حزین
چو با مردگان گشت هم روزگار هم اندیشه با خلق پیرار و پار
کجا نان ستاند ز روزی رسان شود لاشه اش طعمۀ کرکسان
چو قومی به غفلت هم آغوش گشت ده از یاد سرها فراموش گشت
صنم پروری پیشه و کار شد هدف ها زر و زیور یار شد
شود مملکت دکّۀ زرق و برق به دریای بازیچۀ جمله غرق
سر ملّت ار پر ز پوشال گشت بهم مزدوج ماضی و حال گشت
چه سان سر بر آرد میان سران ز سنگ حوادث براند امان
چه کم دارد این خاک پست و بلند ز دانمارک و بلژیک و رم و هلند
کز آنجا ستاند پنیر و لبن وز آن پرورد کودکان وطن
چه کم دارد این خاک پاک و غنی وی اندر رفاه است و این مردنی
نجوشد اگر نعمت از روستا دریغ است از آن قوم لطف خدا
که هر روستا خوان احسان اوست خلایق بدان جمله مهمان اوست
چو بازوی دهقان ندارد توان که بر خوان احسان نهد قرص نان
همانند این پیر حرمان نصیب به تهران غریب و به میهن غریب
تهی استخوان و زده رانده خان به سان نوان طیر بی آشیان
چو سنگ لحد مانده در این سرا پریشان و درمانده و بی نوا
که استاد کشت است و دانای کار یلی چون تهمتن درون کشت زار
شناسای هر خاک و نخل و نهال به پروردن دام یک بی همال
به هر جا که پیوند او جوش خورد چو بالنده شد جمله ز آن نوش خورد
به روز وطن گریه کن ای پسر که دهقان آن بر سر هر گذر
گرسنه «وینستون» فروشی کند چه قاضی بدین جرم پوشی کند
سران را سر از آن به گردون فراز که بیژن به دنبال صید گراز
نشد تابع حکم اسفندیار که دخت اش بد از هجر او بی قرار
چو دهقان درون ده به خوان نان نداد خر از بهر جولان به میدان نداشت
دم از رخش و شبدیز و خسرو خطاست به ایزد گناه و به ملّت جفاست
ز جنباندن غیرت باستان چه طرفی توان بست در داستان
نفوذ اجانب درین مرز و بوم چه ترک و چه تازی چه زنگی چه روم
ز کمبود نان است و شیر و کره نه این مملکت هر جهنم دره
که محتاج خوراک بیگانه است دهاتش پریشان و ویرانه است
ز خرجی که بر می گساران کنند دهات وطن نورباران کنند
نشان دادن شوکت باستان ز لوح اساطیر و ز داستان
چه دردی ز ملّت دوا می کند ز بیگانه کامی روا می کند
که سرگرم پار اند و پیرارها در و دشت و کشور پر از خارها
دو روزی که گر دیر گندم رسد عزازیل بر داد مردم رسد
وقوف از تقلّای بیژن به چاه ز کشور چه مشکل کند روبراه
قطعه
غریو صدای غرور آفرین تکان داده جان زمان و زمین
مشو غافل از این دیار کهن ودیع خدا خاک پاک وطن
نروید یکی دانه از صد شعار رها کن شعار و قدم نه به کار
به علم و عمل دانه روید ز خاک نه از خشک لب سینۀ چاک چاک
به علم و عمل میهن آباد ساز نه ویرانش از داد و بیداد ساز
صدا از سر سنگلج رعد وار رسد تا گلوبندک و پاچنار
ایا بانگ کوس و درای جرس کشد تیر در گوش هر ذی نفس
دل آکنده دهقان زرد و نژند از آن بانگ کرنا و صوت بلند
ز جا جست ابرو به هم در کشید ز آه و اسف لب به دندان گزید
بهم کوفت از هول و عُجب و اسف چو طبّال و شیپور زن هر دو کف
دژم گشت آن پیر فرخنده رای که هم زاد من بود در آن سرای
چو بشنید آن بانگ و فریاد را درای جرس حملۀ باد را
خروشید چون تندر فرودین یکی مشت کوبید فرق زمین
دگر مشت بر فرق لرزان خود ز داروغه و گزمه ترسان خود
خود این بانگ و فریاد و داد و فغان بود موجب ننگ ایرانیان
هلا حکم رانان تهران کمین عدویان این کشور بی قرین
الا خفته در گور افسانه ها گرفتار دندانۀ شانه ها
بزم ها و رزم ها
چه می بالی از فتح اسفندیار کفی نان نداری کنی زهر مار
همان دم که غرقی به بحر خیال همه پوچ دیوانه وار و محال
جهان همچو دیوانه انگاردت ور از مدح و تحسین در اوباردت
شما سر به گور عظام رمیم وطن غرق رنج و عذاب الیم
تهی دست را وصف گنج چه سود و ثمر بخشد ای خیره سر
به نیرو چه سان بالد آن بی رمق نه گندم به انبان نه نان در طبق
کس از زور برزو کند افتخار ستاند از آن ذرت و زین خیار
ذلیلی است کان لاف عزّت زند زلیخاست کان دم ز عفّت زند
وطن پر ز اردوی روس و پروس سران خوش به پیروزی رزم توس
هلا مرکز مملکت چون سر است نگهدار امنیّت پیکر است
چون اشغال شد از هوا و هوس شود شهر پر سارق و بی عسس
ز هر گوشه دزدان هجوم آورند نگر تا چه هنجار بر شوم آورند
که تهران همه گرم خود سازی است چو طفلان پی گردکان بازی است
چو گرم هوا و هوس گشت سر شود از تن مملکت بی خبر
همه روز و شب گرم آرایش است پی شامپو و رنگ و پیرایش است
صنم خانه گردد همه پای تخت نمایش گه گونه گون رنگ و رخت
گر از نعمت عقل سر شد تهی از عرجون مجو کار سرو سهی
پیام پیر
منم پیر پامال خان ها شده بزیر ستم قامتم تا شده
حدیث من و زندگانی من همه سرگذشت جوانی من
اگر بگذرد بر زبان قلم شود قامت خامه از غصّه خم
به تاریخ این کشور باستان که آکنده است از بسی داستان
ز وصل و ز هجران دل دادگان وز افسونگری ها و خان زادگان
ز شیرین که چون شوخ و طنّاز بود ز خسرو که تک ناوک انداز بود
ز لب های عذرا که بی جاده بود ز وامق که عطشان بدان باده بود
ز بیژن که اندر تک چاه بود منیژه که زیباتر از ماه بود
نه از بزم عیش نظام دکن صنم های خاقان چین در پکن
نه از حملۀ لشگر سلم و تور وز آن منذر و تنسر و کید و خور
از آن ماجرا های وجدان گداز شکار غزال و کنیز و گراز
نه از عشق سوزان لیلا و قیس هما و همایون و رامین و ویس
ز دل سادگی وز صفای ضمیر چه ها دیده دهقان ز خوان و امیر
همان پیر فرتوت قامت کمان که ستخوانش له کرده پتک زمان
وجودی سراپا غم و رنج و درد ستم از نهادش بر آورده گرد
تف سینه اش همچو آتش فشان بسوزد نیوشنده را جسم و جان
نگاهش چنان ترکش تیرها جبینش پر از حلقه زنجیرها
به هم بسته صد دور جوزا و ثور سر آورده عهد سه ارباب جور
|