• رنج باغبــان
  • جدل در ملکوت
  • دهقــــان نـــامه
  • گــــدا نــــامه
  • حماسه ظلمت شکن
  • حمــاسه خاوران
  • حماسـه هیزم شکن
  • لالــه های قافلانکوه
  • امیـــر کبیـــر
  • خـــادم نـــادم
  • چنین گفت بودا
  • آلبرت شوایتزر
  • کلیات بسیج خلخالی

در باب حماسه هیزم شکن

بسیج خلخالی خالق اثر معروف حماسه هیزم شکن است

در سال 1345 این کتاب به عنوان نامزد جایزه ادبی نوبل معرفی می گردد به دلیل اینکه کتاب به زبان فارسی نوشته شده بود در کمیته نوبل مورد بررسی قرار نگرفت ولی دانشگاه تهران که یک مرجع مهم علمی بود این اثر را مستحق دریافت این جایزه دانسته است.

 

استاد عبدالله باقری (فرزانه ‏پور) متولد 1292 در تهران است و یکی از اساتید بنام هنر تذهیب ایران زمین است که تذهیب اثر معروف حماسه هیزم شکن از شاهکارهای او محسوب میشود .

 

استاد محمد تجویدى متولد سال ۱۳۰۳ در تهران، فرزند محمدهادى تجویدى، استاد نقاشى هنرهاى زیبا و از شاگردان کمال ‏الملک نقاش بزرگ قاجار بود.

محمد تجویدى حدود صد و بیست جلد کتاب از دیوان‏ هاى شعراى ایران همچون سعدى، حافظ، بابا طاهر عریان، فردوسى و دیگران را به تصویر کشیده است.

تجویدى تصاویر کتاب حماسه ‏ى هیزم ‏شکن اثر بسیج خلخالى را بهترین اثر خود مى ‏انگارد.

حاضرین در سایت

ما 3 مهمان آنلاین داریم
خانه کلیّات بسیج خلخالی از خلخال تا واشنگتن
از خلخال تا واشنگتن مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
مشاهده در قالب PDF چاپ فرستادن به ایمیل
یکشنبه, 01 مرداد 1391 ساعت 04:27

از خلخال تا واشنگتن

در بنای یادبود لینکلن و حضور گروهی از دوستدارانش

تقدیم به آزادگان جهان

 

ای که آگاه از ملال و محنت دنیاستی

دل غمین از رنج فرداهای بی فرداستی

ای که وجدان بر ستوه آورده جانت از فغان

کاین چه طاقت کُش سکوت و صبر جان فرساستی

هان نمی بینی که قدرت های جنگ از هر کران

بهر محو کودکان آمادۀ هیجاستی

این صف آرائی که قدرت ها تدارک دیده اند

این ندانی گر ز جا جنبد چه واویلاستی

گر بر افروزد یکی زآن دو شرار جنگ را

هیچ پنداری که دنیا در چه وانفساستی

تیره و تار است فردای جهان کودکان

سرنوشت غنچه ها تاریک و ماتم زاستی

در صف آرائی است با هم رهبران در کاخها

ای که عقلت سالم و وجدانت پا برجاستی

پاسخ وجدان چه خواهی داد روز واپسین

گر که آن قاضی حساب کارها جویاستی

ای به دریای غم و اندوه و حرمان غوطه ور

وی که گوئی خیر و شر ازخالق یکتاستی

خالق واحد، عطوف و خیر محض و مطلق است

انتساب شر به یزدان تهمت بی جاستی

ذلّت و جور و شرارت از جهان خوار است و بس

ورنه او بهر همه خلّاق نعمت هاستی

عسرت و فقر و فلاکت طبع قدرتمندهاست

ظالم اندر غارت مظلوم بی پرواستی

تا جهان خواران دنیا در شکوه و قدرت اند

آه و ماتم یکه تاز عرصه ی دل هاستی

تا نگردد خلق عالم میزبان کاخ صلح

آرزوی صلح جویان ایده و رویاستی

ای جهان سومی ها کز جدال رهبران

عالم از بهر شما گودال محنت زاستی

ای خداوندان کاخ قدرت سرخ و سفید

اهل عالم از شما صلح و صفا جویاستی

از شما اطفال معصوم جهان در اضطراب

مادران بر سر زنان در شور و واویلاستی

مردم دنیا ز جنگ و کینه بیزارند لیک

این دو تا دندان مسّلح طالب هیجاستی

این نمی دانند اطفال زمین در خواب ناز

شیر پاک مادر و قند و عسل جویاستی

این نمی بینند مادرها به روی نعش ها

پیرهن خونین نوگل های خود جویاستی

نو عروسان را نمی بینند بر سر مشت ها

نام از کف رفته اش چون مرغ شب گویاستی

مردم دنیا پی صلح و صفا و آشتی

این دو قدرت در پی هنگامه و دعواستی

کاروان افتاده از پا مانده در ره بی رمق

رهزنان با کاروان سالار در سوداستی

از شما فرعونیان ،کنعانیان در وحشت است

خواستار رفق موسا رأفت عیساستی

از شما قدّاره بندان و جهان سالارها

اهل عالم منزجر ز آن هردو غول آساستی

ای خداوندان کاخ قدرت سرخ و سفید

از شما خلق جهان صلح و صفا جویاستی

موج مرگ از آسمان بارید بر فرق بشر

زندگی خود دوزخستان و ملال افزاستی

منشأ بدبختی عالم نظام کاخ هاست

هر دو از خلق جهان پیکار و کین جویاستی

ای جهان سومی ها از کفن ها سر کشید

زندگی بهر شما گودال جان فرساستی

جمله آفریقائیان پس ماندۀ بوزینه اند

آینه از دیدن آنها گریزان پاستی

آن ابر قدرت مسلح می کند دل ها به کین

هر که از حق دم زند بی جاست حق با ماستی

کارگر بایدشود بر کارفرما حکمران

رنج کی از بهر او تقدیر مادر زاستی

کاخها باید نگون گردد سر سرمایه دار

زانکه از خون دل بی چارگان بر پاستی

جز پر از کین کردن دلها ندارد منطقی

از زمان مارکس گوید این نه از حالاستی

سازمان سررشته های صلح را گم کرده است

پرسد از شورای امنیت چه پس اولی استی

چارۀ درد خود از بیمارها پرسد طبیب

از طبیبان چاره ها بیمارها جویاستی

هر یکی وابسته بر یک دولت و یک قدرت اند

از حریفان تا کدامین حکم آن مجراستی

رحم و انصاف و فتوّت نیست در فرهنگ شان

در سیاست صحبت از کالای جان بی جاستی

پر کشیده از زمین جا کرده خوش در آسمان

بر سر تقسیم دنیا آسمان پیماستی

گوئیا دنیا برای این دو قدرت گشته خلق

کاین چنین از بهر تقسیمش چنین غوغاستی

کاخ داران را بگو در گردش اوج فضا

گو چه مانده از زمین کز بهر آن دعواستی

گوئیا اهل زمین اولاد آدم نیستند

کاین برادرها و خواهر ها از آن منهاستی

تا که در دریای خلقت آسیائی ها صدف

لیک این نو دولتان رخشنده گوهرهاستی

گوش کن بر ناله های زار اطفال زمین

کز بزرگان در سما صلح و صفا جویاستی

ملّت عالم ز تمهیدات این نو قدرتان

ضد همدیگر شده دلها پر از کین هاستی

وین ابر قدرت که زنّار مسیحا بسته است

پای خم لم داده های کاخ آمریکاستی

چند با خود غرّه و بازیگر و عالم فریب

خصم جان مّلت و هم جان ملّت هاستی

مشت زنهائی که چندین چهره داغان کرده اند

کاین ز دوران جوانی پیشۀ آنهاستی

رحم و انصاف و مروّت نیست در قاموس شان

جود و احسان و عطوفت بی خود و بی جاستی

جنگ جویانی که از وجه فروش ساز و برگ

آتش افروز و هوادار ستم گرهاستی

حیف از این ملّت که بی پیرایه و خوش باطن است

حیف از این کشور که اقیانوس نعمت هاستی

اهل عالم در عذاب و این سران در عیش و نوش

این کجا وفق رضای خالق یکتاستی

این چه سان خودخواهی و دنیای انسانیت است

عالمی غرق غم و اینان به شادی هاستی

ای دریغ از این دیار و ملت دل ساده اش

کز سیاست غافل و ز سائسان منهاستی

در کمند عده ای هنگامه ساز و حزب باز

خلق آمریکا سوا از جرگۀ آنهاستی

در حریم هیئت آن کاخ سر تا پا قشنگ

کثرت خلق جهان شوم و ملال افزاستی

گوئیا وجدان درون سینه ها جان داده است

نعرۀ وجدان تو گوئی نغمه بر کرهاستی

کشوری با این نظام و ملتی با این رفاه

غافل از احوال خلق غرقه در غم هاستی

عالمی در ظلم و استیصال و فقر و مسکنت

اهل این کشور بدور از محنت دنیاستی

گوئیا اینان خود از اتباع عالم نیستند

عالم اندر رنج و محنت او به عشرت هاستی

گوئیا مهر و محبت نامده بر این دیار

هرکسی در فکر خویش و دیگران منهاستی

جانشین آبراهام لینکلن در کاخ سفید

«بارتندر» های بر کف ساغر و میناستی

چند تن قدّاره بند گاوباز و باده نوش

گوئیا دنیا نکاح مادر آنهاستی

مشت زنهائی که چندین انف داغان کرده اند

کز اوان نوجوانی حرفۀ آنهاستی

حضرت عیسی در آن هیئت دمی ننهاده گام

حکم او صلح است و اینان حکم شان هیجاستی

هر ابر قدرت که پندارد بشر منقاد اوست

خود نمی داند که با او خصم مادر زاستی

جز به نیروی محبت کس نگردد رام کس

بنده چون خواهان عمر و عزت آقاستی

با وجود این سیاست ها که وی طراح اوست

حاصلش عصیان و خشم و شورش و بلواستی

نیست حاجت بر تلاش و کوشش انگلس و مارکس

جهل اینان از جهان خود مقصد آنهاستی

نیست حاجت بر سخن های شرربار لنین

خود هم اینان عاملند آنرا که او گویاستی

نیست حاجت بر کتاب و دفتر انگلس و مارکس

تیغ جلادان این سردار خون پالاستی

خلق عالم دل بریده زین ابر نودولتان

اشک مظلومان حرمان دیده چون دریاستی

ای ابر نودولتان بر لب رسیده جان خلق

روز و شب نالان به درگاه یکی یکتاستی

این سیاست پیشه ها کاندر امور عالم اند

خود نمی دانند سعی و جهدشان خنثاستی

رام کی گردد درون سینه ها دل ها به کس

گرنه دلها را ز مهر و مکرمت جویاستی

هر کسی در زندگی جویای مهر و الفت است

مکرمت نادیده انسان وحشی صحراستی

آدمی را رام نتوان کرد جز با مکرمت

غافل از این راز خود انسان بی معناستی

گر نداند هر سیاست پیشه این راز نهان

پایگاه هر حکومت کشور دلها ستی

از سیاست جز ندامت نیست سودی حاصلش

کش به اقلیم نهاد خلق نابیناستی

هر بشر در پایگاه بود خود یک عالمی است

عالمی با اوست گر خود یکه و تنهاستی

با روند این سیاست ها چه حاجت بر لنین

ز آستین او بر آید دست نا پیداستی

اشک و خون بی پدرها داده آرایش به کاخ

گر چنین خوش آب و تاب و دلکش و زیباستی

نیست از غم های مخلوق خدا آنجا نشان

کش مجزا از جهان و جای بی غم هاستی

نیست گوئی ملتی در بند مشتی زرپرست

ور خبر دارند خود با تکیه بر آنهاستی

جنگ ایران و عراق و آن هزاران کشته ها

با چه دست و از چه ساز و برگ غول آساستی

غنچه گل هائی که شد در جنگ صدامی یتیم

آتش و چوبش هم از این جنگل مولاستی

تاج را بردند آوردند نعلین و عبا

باز هم داند خدا بر شر و سوداهاستی

از جفرسن یاد کردن گوش ها پر کردن است

کار این قداره بندان غارت و یغماستی

وای بر حال جهان با این جهان سالارها

لاشخواران تشنه بر خون های چون دریاستی

ببر پاکستان که پشمش ریخت از اوج فضا

ز آنهمه پول کلان اکنون چه پا بر جاستی

عدل و آزادی برای ملت خود طالب اند

بهر ملت های دیگر ظلم پا برجاستی

وسعت و محدوده ها را خود مشخص می کنند

گر بود بی حصر رغم قدرت آنهاستی

تکیه داده آنکه اندر مسند هیزم شکن

یاد مارلین مونرو و هم بازی جیناستی

سر نهادن روی ران نرم کوته دامنان

پافشردن با نوای تانگو و رومباستی

ای یگانه قهرمان عرصۀ آزادگی

بردگان چشم انتظار چون تو بی همتاستی

سر بر آر از لابلای سنگ های مرمرین

این طلسم بَرده داران مجلس دنیاستی

سر بر آر از این طلسماتی که سنگت کرده اند

عالمی در انتظار چون تو رنج افساستی

هان تکانی ده بخود ای غم گسار بردگان

صبر تو آزادگان را سخت حیرت زاستی

برده داران با مهارت بند بندت بسته اند

ایکه محبوب جهان و یار غار ماستی

کو تبرهایت مگر سمسارها دزدیده اند

از چه پس نظاره گر بر حلقه ها در پاستی

موج هایت کو الا غواص دریاهای غم

ایکه از سیل سرشک برده گان دریاستی

جانشینانت خبر داری که از غارتگری

شهره در آفاق و هر شش گوشۀ دنیاستی

در جوار کاخ قدرت دختران لخت و عور

از پی مجنون شتابان گوئیا لیلاستی

نوجوانان غرق آرایش چو هر جائی زنان

باب طبع مشتری در عرضه چون کالاستی

زیر و بالائی ندارد کسب و کار گلرخان

آنچه اندر زیر پنهانست در بالاستی!

دکّۀ هم جنس بازان روشن و پر مشتری است

پر ز امردها و امرد باز بی پرواستی

ماهرویان لخت و عریان پیش و پس سازند فاش

حیف ازین نسلی که چونین بی سر و بی پاستی

بوسه از هر لب مباح و خواه مرد و خواه زن

راستی فردای این کشور چه ماتم زاستی

وای بر فردای این ملت که غرق شهوت است

این یکی غم هم کنون ابواب جمع ماستی

نک که درکار جهان او را فراوان مشکل است

لحظه ای اندیشه کن فردا چه مشکل هاستی

در جوار کاخ های دانش و علم و هنر

دکّۀ با هم گرایان پر ز هر کالاستی

منقرض خواهد شدن این نسل سر تا پا هوس

این نه من گویم که سیر عادت آنهاستی

عرصۀ ابلیس اینجا روشن و پر مشتری است

هان کجا این دودمان مریم و عیسی استی

رفته در قرص قمر سیر و سیاحت ها کند

کشورش در دست چندین بی سر و بی پاستی

گربه و سگ می فرستد بر بساط آسمان

ساکنان آسمان ز اینان گریزان پاستی

آسمان را ضبط خواهد کرد اما در زمین

خود درون چاه شهوت واله و شیداستی

یک تن از افغانیان را برده تا قرص قمر

مادر و فرزند او درگیر و ماتم هاستی

می فروشان عقل هاشان محو و غارت کرده اند

قول و فعلش ز آن سبب گه صلح و گه دعواستی

گو چرا ایرانیان را در قطار صف کشید

خود چه مقصودت ازین صف بازی رسواستی

گو چه بد مقصودت از ویرانی این خاک پاک

کشوری که مهد علم و کعبۀ دلها ستی

حافظ و فردوسی و سعدی از آنجا زاده اند

کز نوای نای شان عالم پر از غوغاستی

مولوی ز آنجا دیار غرب را آذین گرفت

قرنها محبوب هر قوم است و مولاناستی

در جهان کو ملتی چون ملت ایران زمین

کز برای میهن خود عاشق و شیداستی

ملتی کو خم نکرده سر به پیش اجنبی

در بر اندازی خصمش تاق و بی همتاستی

ملتی کاو فتنۀ تائیس و اسکندر شکست

پیر تاریخ جهان ز آن  فتنه ها گویاستی

ملتی کاو پنجه زد با ساز و برگ استالین

قلب آذربایجان ز آن وقعه در نجواستی

ملتی کاو پنجه زد با صولت تیمور لنگ

آنکه در آدم کشی بیش از تو بی پرواستی

ملتی کاو با هزاران خصم هیجا کرده است

ذره خاکش برتر از دنیا و مافیهاستی

ملتی کاو پنجۀ اعراب و صدامی شکست

نک کنون خونخواهی و ویرانگری جویاستی

ملتی کاو مرگ را مغلوب و فاتح شد به جنگ

چشم امیدش فقط بر خالق یکتاستی

ملتی کاو با بقای خویش پیمان بسته است

در نثار جان به میهن سخت بی پرواستی

ملتی کان بی وجودش ملک هستی ناقص است

آفرینش کم بها و سیر آن بی جاستی

ملتی کاو سر نکرده خم به پیش اجنبی

شاهد ما طول تاریخ جهان آراستی

عور و مفلس کردن یک قوم با فرهنگ و راد

حکم انجیل مسیح و خالق یکتاستی

گو به آن آقای کارتر کای جناب مستطاب

ای که طراح چنین اندیشۀ خنثاستی

چیست مقصودت ز ویران کردن آن آب و خاک

کز فغانش عالمی در شور و در غوغاستی

نیست ویران کردن صدها هزاران دودمان

هر یکی کانون عشق و عفت و تقواستی

رغم احکام خدا و جند فرمان مسیح

ای عجب دنیا عجب دنیای وانفساستی

دل پریشان کردن یک ملت یکتا پرست

نیست بر وفق مراد آنکه خصم ماستی

آنکه خواهد خلق ایران را پریشان روزگار

این چنین حالت برایش بحر گوهر زاستی

نیست بر وفق مراد آنکه در همسایگی

دام ها گسترده بهر صید خلق ماستی

مردمان را هرکه آرد بر فغان و بر ستوه

بهترین فرمان بر آن انقلابی هاستی

نسل فردای تو از این نسل سر تا پا هوس

جز گروهی گیج و منگ و رعشه در پی هاستی

بهترین خوراک عالم را خریده سیل وار

خلق دنیا در تلاش لقمه ای زانهاستی

خواربار و میوه در انبار چون  ؟ روان

خود کشاورز آن حسرت کش یک تاستی

کارها آنجا اگر در دست پاک اندیش هاست

مجریانش از چه مشتی ماجرا جوهاستی

* * *

برده آن باشد که عقل و فکر او در قیدهاست

نی به تنها بندها در دست و در پاهاستی

هر که در بند فسون این و آن شد برده است

ای بسا بند اسارت ها که مادر زاستی

ای بسا قیدی که از ابریشم و سیم و زر است

همچو زنجیر و النگوها بسی زیباستی

خَم نسازد هیچ بندی گردن آزاده را

زانکه هر آزاده را چشم خرد بیناستی

چشم و گوش اهل عالم را کجا بستن توان

این خیال خام و سعی و کوشش بی جاستی

برده دارانی که هر جا عهد و پیمان بسته اند

چون ضیاءالحق سکوت برده ها جویاستی

هر کجا عهد مودت بسته با کس برده دار

بردگان بهر رهائی هر رهی پویاستی

غافلی از حال و روز ملت خوش باورت

کز پی عیش و هوس بر هر طرف پویاستی

از روند این سیاست بی خبر یا غافلی

عاقبت این اژدر افکن در تک دریاستی

خیز ای هیزم شکن افتاده از پا بردگان

برده داران بی خبر از محنت و غم هاستی

ای یگانه رهبر و اسطورۀ آزادگان

ای که در دنیای خلقت تاق و بی همتاستی

کو تبرهایت الا ای قهرمان هیزم شکن

عاشقان چشم انتظار آن قد و بالاستی

میهنت را برده داران برده زاران کرده اند

از هوس ها هر یکی صد بند اندر پاستی

دودمانت شسته دست از عفّت و شرم و ادب

گوئیا دوران غار و عصر و سوفسطاستی

مرد و زن در هم شده با هم بسان قوچ و میش

خود درون آیینه ها بنگر چه وحشت زاستی

شکر نعمت ها ز دلها محو و فانی گشته اند

کفر نعمت جانشین شُکر نعمت هاستی

این هماره مست ها در قلّۀ کاخ سفید

کی خبر دار از دل آکنده از غم هاستی

کی خبر دارند از ویرانی ایران زمین

لعن و نفرین ها نثار فتنۀ آنهاستی

کی خبر دارند از صف های انبوه و طویل

کز برای لقمه نانی رعشه در پی هاستی

کارتر و ریگان کجا دانند حال آن دیار

زیر هر سقفش فغان و شیون و غوغاستی

خون گلرنگ جوانان از سر ؟ خواره ها

نا سزا گویان به جنگ افروز غول آساستی

حکم عیسی نیست در انجیل یوحنا جز این

هریک از ابناء انسان دوستان ماستی

کی کجا فرموده باید عالمی گردد تباه

زانکه این نو دولتان را کینه بر دلهاستی

قلب عیسی زین تفارق غرق رنج و غصه هاست

جان مریم در عذاب و رنج جان فرساستی

ای خداوندان قدرت وی بزرگان زمین

عاقبت زیر زمین مهمان سرای ماستی

عاقبت هر ذره از ما قوت مار و مورهاست

یادتان ناید که میزان عمل آنجاستی

خود خبر دارید هنگام سئوال از خیر و شر

دفتر اعمالتان زشت و ملال افزاستی

چند روزی در حیات عاریت پاینده اید

عاقبت جای همه گودال وحشت زاستی

زور و قدرت گر برای غارت و یغماگری است

جانور در این هنر آماده از ماهاستی

هر که نیرومند شد باری زکاتی بایدش

این زکاتش از فضا تاراج انسان هاستی

آسمان ها از ازل سرچشمۀ الهام هاست

حالیا نازل از آن باران مرگ آساستی

نک خبر داری ملائک در هراس وحشت اند

هیئت کروبیان ز آنجا گریزان پاستی

ای که از اوج فضا موشک پرانی ها کنی

هیچ دانی کودکان آغوش مادرهاستی

آگهی داری عروسان با هزاران آرزو

به چه امیدی نگه بر راه فرداهاستی

هیچ دانی سینۀ دامادها در التهاب

لرز لرزان ازغریو بمب و موشک هاستی

قدرت فر و توانائی به جود و بخشش است

ورنه حاصل چیست از بودن که جانفرساستی

گر که قدرت دارد و اما ندارد بخششی

خود ز جمع پاکبازان جهان منهاستی

ای ابر قدرت از آن قدرت چه حاصل بر بشر

شیر قدرتمندتر از هر چه قدرت هاستی

خلقت دریا اگر از بهر دریادارهاست

هر نهنگی یکّه تاز پهنۀ دریاستی

رادی و آزادگی سرچشمه های قدرت است

حیف از آن قدرت که در عالم ملال افزاستی

کرگدن ها در صحاری یکّه تاز قدرت اند

لیک بهر نوغزالان خصم مادرزاستی

ای قدر قدرت که از هر قدرتی قادرتری

ای که حی لایزال و خالق یکتاستی

رحم بر دلهای اینان ده بجای خشم و کین

ایکه محرم در حریم خلوت دلهاستی

تا جهان بر نعمت صلح و صفا گردد قرین

ایکه آگاه از همه دلهای ماتم زاستی

هر که خواهد عالمی با او هواداری کند

نیل بر این آرزو در جستن دلهاستی

دل به دست آور که دربش تنگ تر از هر دراست

کعبۀ بی حاجت آن قادر یکتاستی

سیم و زر بهر سیاست می دهی بر این و آن

رشتۀ ایران بدست مرد آنجاستی

ملتی را چون تو اندر این و آن سامان دهد

کودک ایران زمین علّامه تر ز اینهاستی

با سر انگشت توانای خلایق وا شود

هر گره از بسته ها ورنه جز این بی جاستی

ملت ایران به کار خویشتن آگه تر است

این و آن سود و زیان خویشتن جویاستی

ما ادا کردیم از خود دِین و حق دوستی

تا تو دیگر در کدامین ماجرا پویاستی

پیش پایت خط سبحان است و شیطان رجیم

تا مشاورها کدامین زین دو خط جویاستی

ملت ار با فکر خود دلخواه خود پیدا کند

این و آن دیگر چرا درکوشش و در سوداستی

از یتیمان و صغیران سرپرستی ؟ است

ملت بالغ خودش داند چه ره اولاستی

عاملان جاهلت سرگرم دشمن سازی اند

دوست پیدا کن که دشمن بی حد و احصاستی

ای سراپا عیش و نوش و عشرت و ناز و نعم

هیچ می دانی جهانی غرقه در غم هاستی

گوئیا جان داده انسان دوستی در این دیار

کس نمی داند که دنیا در چه واویلاستی

چند صد معبد بنام دین عیسی ساخته

کو کدامین عامل آموزش عیساستی

شمع های رنگ رنگ از باب زیب و زینت است

با چنین بازیچه ها خالق کجا با ماستی

ایکه در دنیای محنت دیدگان شاد و خوشی

بی خبر از انتقام خالق یکتاستی

این جهان بسیار دیده چون تو قدرتمندها

نک مورخ نامشانرا در کتب جویاستی

قدرت و زور و توانائی به خیر و خوبی است

ور نه فیل و کرگدن قادرتر از ماهاستی

هر که او خدمت گذار خلق شد قادرتر است

من که دارای بسی تانک و هواپیماستی

***

بَرده آن باشد که عقل و فکر او در قیدهاست

نی به تنها بندها در دست و در پاهاستی

هر که در بند فسون این و آن شد برده است

ای بسا بند اسارت ها که مادر زاستی

ای بسا قیدی که از ابریشم و سیم و زر است

همچو زنجیر و النگوی بسی زیباستی

خم نسازد هیچ بندی گردن آزاده را

زانکه هر آزاده را چشم خرد بیناستی

چشم و گوش اهل عالم را کجا بستن توان

این خیال خام و از سرهای پر سوداستی

هر ابر قدرت که هر جا عهد و پیمان بسته است

چون ضیاءالحق سکوت خلق ها جویاستی

هر کجا عهد مودت بسته غم مستولی است

در پی بدبختی و قحط و غلا پویاستی

بهترین کالای عالم را برند از بهر خود

خلق عالم تشنه بر یک جرعه از آنهاستی

خواربار و میوه آنجا کم بها و بی کران

خود کشاورزان آن در حسرت یک تاستی

کارها آنجا اگر در دست پاک اندیش ها

پس چرا فرماندهانش ماجراجوهاستی

از کجا داند ابر قدرت هزاران تن یتیم

باب و مام از ریزش آوارها جویاستی

ازکجا داند که در دامان مام شیر خوار

پرپر از باد خزان چون دفتر گلهاستی

آن ابر قدرت کجا داند که فوج عاصیان

بحر محو قدرتش چون بحر طوفان زاستی

انگلستان سالها دوشید خلق شرق را

خود کنون سرگشته زان حرمان جان فرساستی

تا سیاست ها نباشد بر صداقت استوار

موجب طرد سیاست پیشه از دلهاستی

گر جهان داری به جبر و زور بودی در جهان

انگلستان در همین کشور سر و آقاستی

مشت بر سر می زند ز آن حیله و نیرنگ ها

همچو مجنون خود پی آن گم شده لیلاستی

آن ابر قدرت مگر نه کاردان عالم است

بر گلو زنّار بسته پیرو عیساستی

کی مسیحا گفته با جاسوسی و نیرنگ و زور

کشوری از کید تو در شور و در غوغاستی

ای صبا از ما بگو بر ملت هیزم شکن

گر که اشکم ها پر و سرها پر از سوداستی

رهبری های جنون آمیز مشتی لاف زن

چون صدای طبل خالی در یکی صحراستی

عالمی را کرده ناخوش تا شما را خوش کند

این خلاف گفته های مریم و عیساستی

خلق عالم در عذاب و رنج و عدوان و ستم

خلق آمریکا خوش از بدبختی آنهاستی

در کرملین پای کوبانند زین جهل و جنون

از شما رنجش مراد و مطلب آنهاستی

سعی اخلاف جفرسن در فنای عالمی

یاری از دزدان سردمدار کشورهاستی

هیچ می داند ابر قدرت که روی نعش ها

گوش گردون کر ز شیون های مادرهاستی

اشک و خون بی نوایان داده آرایش به کاخ

کار این همواره مستان غارت و یغماستی

کشتن صدها هزاران نوجوان لاله روی

قطعه قطعه کردن گلگونه پیکرهاستی

نوعروسان در عزا و ماتم دامادها

هیچ دانی تا سحر در شور و واویلاستی

ای یگانه قهرمان عرصۀ آزادگی

ای که تابوتت بسان صخرۀ سمّاستی

در طلسم برده داران سنگسارت کرده اند

در جوار کاخ من دانم چه در غوغاستی

در جوار کاخ بینی بردگان بی خانمان

خانه بردوشان پناهی بهر خود جویاستی

کی ترا زیبد تماشای چنان کاخی که خود

بردگان بی نوا را خصم مادر زاستی

کو تبرهایت مگر سمسارها دزدیده اند

ز آن تبرها هریکی سرقفلی دنیاستی

این هماره مست ها در کاخ های زرنگار

کی خبردار از دل آکنده از غم هاستی

آن ابر قدرت کجا داند که خیل عاصیان

از پی بنیاد او چون سیل طوفان زاستی

خیز از جا ای یگانه پاکباز راستین

ای که از هیزم شکن تاق و بی همتاستی

هیچ آگاهی که پیش چشم مادران و خواهران

بوس کوته دامنان چون بوسه بر گلهاستی

بردگی را برده داران جلوۀ نو داده اند

رشته هایش در کف شوخان مه سیماستی

دست و پای عقل ها را با هوس ها بسته اند

وای بر قومی که آنجا عقل ها نازاستی

برده داران مغزها را رام شهوت کرده اند

حلقۀ زنجیرهایش دلکش و زیباستی

برده داران کلّه ها را مغز شوئی کرده اند

حلقۀ زنجیرها زآن نرم و ناپیداستی

برده داران با هوسها عقل ها را برده اند

ز آن چنین گنج گران نایاب و ناپیداستی

این سیاست بازهای هفت رنگ و هشت جوش

طرح شان نقشی بر آب و سعی شان بی جاستی

این نمی دانند طبع آدمی از ریب و رنگ

همچو صید از دام صیادان گریزان پاستی

این نمی دانند کذّابان تاریخ جهان

از خطای خود به صد افسوس در شکواستی

حلقه های بردگی بر پای ساقی بسته اند

رشتۀ هر حلقه دست نرگس شهلاستی

هیچ دانی کارتر و ریگان و جاسوسانشان

باعث بدبختی ایران زمین ماستی

هیچ دانی تا سحر در ماتم دامادها

نو عروسان را فغان و آه و واویلاستی

هیچ آگاهی که در هر برزن و کوی و گذر

شیون و آه و فغان مشت بر سر هاستی

هیچ دانی قصر شیرین لانۀ جغدان شده

شهر خرّم شهر ماتم خانۀ دنیاستی

شهر آبادان که روزی بُد نگین شهرها

عبرت للناظرین مردم دنیاستی

عالمی را کرده خالی کرده پر بازار خود

این ابر قدرت عجب غافل ز فرداهاستی

شهرهای ما چرا غم خانه و ویرانه شد

ز آنکه کارترها سبب ساز چنین بلواستی

غنچه گل هایی که اندر جبهه ها پرپر شدند

خون آنها خود وبال گردن اینهاستی

از چه صدام جنایت پیشه را تجهیز کرد

از چه رو با میهن ما خصم مادر زاستی

از چه آذربایجان را پایمال خصم کرد

خطه ای کاندر شرف بی مثل در دنیاستی

آنکه ناموزد ز پیر سر سپید روزگار

پند بر وی خامی و بیهوده و بی جاستی

زخم ها دارد ویتنامی از اینان بر جگر

تا ابد دشنام گوید تا زبان گویاستی

گاو در آخور چه داند حال گاو گرسنه

کز فروغ عقل و وجدان، خرد و مستثناستی

ای ابر قدرت که غافل از شعور مردمی

ای که دارای بسی تانک و هواپیماستی

با محبت دل بدست آور که زور و تانک و توپ

بی اثر در جذب عقل و دیده و دلهاستی

در سر نرد سیاست با سیاست بازها

از چه رو در پول دادن فاش و بی پرواستی

اینهمه پول کلان چون می دهی بر این و آن

باز هم دنبال این سرهای پرسوداستی

با صداقت دل توان برد که افسون و فریب

در بساط انس و الفت زشت و آفت زاستی

با مصدّق نرد یک رنگی و همکاری زدی

بر ملا بود از ازل جویای نفت ماستی

پول ها را بی خودی صرف صف آرائی مکن

مالیات مفلسان بی سر و بی پاستی

دوستی خواهی اگر با ملت ایران زمین

پاک و خالص شو اگر دل بستۀ عیساستی

ملت ایران مگر نابخرد و نابالغ است

کز برای او گهی اینجا گهی آنجاستی

تا نخوانی درسهای مکتب هیزم شکن

بی خبر از رمز و راز خلوت دلهاستی

آبراهام لینکلن غمگین دردست مسیح

در گریز از این دیارِ فتنه و بلواستی

 

آخرمنظومه های مریلند (غروب 12/7/1367)  روبروی کاخ سفید

 

الا ریگن رئیس کاخ داران

حریف بی قرین می گساران

دهی پول خلایق را به باروت

ملائک را کنی سر نیزه باران

نمائی عرش را چون فرش خونین

کنی بی جان جوانان در مزاران

جهان در بند غم زار و اسیر است

تو در عیش و طرب چون تاجداران

جهان گلخن شده از مرگ و ماتم

تو در گلخن غزل خوان چون هزاران

به پاکستان نظر کن ای هوسکار

که از فردای خود باشد هراسان

همه کار تو در هر جای عالم

بود از مستی و جهل فراوان

کند از بی وقوفی ها حکایت

تو خود بنگر بر اوضاع دیاران

نهال باغ یزدان کودکانند

ز بی قوتی دهد جان صد هزاران

تو در قید تمناهای خویشی

خلایق زیر یوغ جیره خواران

اگر خواهی جهانت یار گردد

بسر ها آتش و موشک مباران

بجز با رفق و انصاف و مدارا

نگردد یک صدیق ازخیل یاران

سیاست تا نخیزد از محبت

نگردد گرسنه یار تزاران

نگردد بی نوا خواهان گنجور

نگردد مارچوبه گرزه ماران

چرا ویران نمودی میهنم را

الا ای رهبر مردار خواران

چرا ویران نمودی شهرها را

الا ای بوم شوم اندر دیاران

دو روز دیگر اندر گور تاریک

شوی قوت و غذای مور و ماران

مسیحا تف براندازد به رویت

که هان ای سرپرست زشت کاران

چرا ویران نمودی شهرها را

چرا کردی یکایک پر مزاران

چرا ویران نمودی خانه هارا

نه یک نه ده نه صد صدها هزاران

چه خواهی گفت ای سفاک جانی

به پرسش های آن دفتر نگاران

چه خواهی گفت ای رقاص بی شرم

الا ای سرپرست می گساران

زمانه دادگاه انتقام است

نه چون دکان شهر زر شماران

تقاص از تو ستاند حی داور

نه تنها از تو از هر دست یاران

به وجدانت چه خواهی گفت فردا

ز یک آدم کشی از صد هزاران

ز کوه قدرت اندر خیر خواهی است

نه سرها خاک کردن در مزاران

نه اشک آوردن از چشم عروسان

به روی تخت دامادی چو باران

زکوه قدرت و نیرو به داد است

نه ظلم و جور بر دل بی قراران

نمی ترسی ز فریاد یتیمان

ز نفرین غمین شب زنده داران

الهی ای که قهار و حکیمی

ازینان واستان خون هزاران

که اینان دشمن عیسی مسیح اند

بتر از قیصرانند و تزاران

الهی غرق خون کن کاخ هاشان

که عالم وارهد زین جان شکاران

تو باری بند بگسل زین طلسمات

الا ای خفته اندر سنگ ساران

تبر را تیز کن بستان ازینان

قصاص بردگان زین برده داران

آخرین بروز رسانی در چهارشنبه, 25 بهمن 1391 ساعت 05:34