بد آموزی
چنین خواندم از قول، تیمور لنگ
کزو گشت بر عالمی عرصه تنگ
همان مظهر جهل و جور و جنون
که آنی نشد تیغش عاری ز خون
ز جورش مصون دودمانی نماند
نخفته به خون نوجوانی نماند
گذر کرد بر هر بر و برزنی
چنان سیل مواج بنیان کنی،
در آورد از ریشه بیخ حیات
چه انسان چه حیوان چه نخل و نبات
ز رعب هجومش به بوم و دیار
سر ز اسقط شد هزاران هزار
همان تشنه بر خون نوع بشر
که حوری است در پیش او جانور
یک از چند دیوانه هستریک
کزو مانده ویرانه ها مرده ریگ
ستم پیشه، آشفته فکر و روان
که بُد تشنه بر خون پیر و جوان
به سیمای انسان یکی گرگ هار
که نگذاشت میش و بره در حصار
چو سلاخ بر مسلخ خون کشید
دمار از تن خلق بیرون کشید
پر از عقده دل فاتح جان شکار
چون او دیده کم دیدﮤ روزگار
یکی غرّه بر خویش کز افتخار
گمان داشت کان خنجر آبدار
بخواب اندر او را عطا گشته بود
هدیّت ز سوی سما گشته بود
که دستان آن آمده در کتاب
به کلک همان فارِس بد رکاب
به تقلید کشور گشا، تهمتن
بدان سان که معمار کاخ سخن،
به دیوان جاوید جان داده است
به تندیس بی جان روان داده است
درید و برید و شکست و ببست
نفس کش به هر جای عالم که هست
زن و مرد و داماد و دخت و عروس
خر و استر و گاو و مرغ و خروس
بیک حمله بنمودشان تار و مار
نه گوشی به کس ماند و نی گوشوار
ز تاراج این آدمی رو پلنگ
به هستی چنان عرصه گردید تنگ
که در دشت و صحرا غزالی نماند
به سینه بی ملالی نماند
به جز کرکس و جغد و کفتار و یوز
نجیبان صحرا همه تیره روز
نه یاری که با یار نجوا کند
نه خاری کز آن غنچه لب وا کند
چنان لرزه افکند بر کائنات
که از شام و بغداد تا قائنات
غیوران خریدند رخت عزا
دخیل اوفتادند رو بر خدا
بماند مصون عرض و ناموسشان
که کس نشنود بانگ ناقوسشان
ز بیم هجوم سواران او
چو موج بلا تیر باران او
بریدند دل از امید نجات
ز شش سوی مسدود راه نجات
ملخ راند آن سان که بر کشت زار
سواران این غرّه در ایلغار
همان ننگ تاریخ خونریزها
بتر از ، آتیلا ، و چنگیز، ها
یکی دیو کردار دیوانه مرد
که از خرمن جان بر آورد گرد
جهولی که گفتی بنام خدا
هزاران سر از تن نمودم جدا
چنان خیره رایی که بد باورش
ز ماخولیا این هوا بر سرش
که از جانب ذات پروردگار
یکی تیغ برّندﮤ آبدار
بدو گشته از آسمان ارمغان
به تهذیب و تطهیر بد بندگان
که او قهر خالق بود در جهان
ز کفار و مشرک ببّرد امان
یکی طفل از آغوش قومی شریر
ز پستان پر کینه نوشیده شیر
پدر مرحبا گفته بر ضربت اش
تفو بر بد آموز و بر تربتش
که خشم آفرین اند با پور خود
هر آنکس که خسبد درون گور خود
نکرده هجا و نکشته عدو
نمرده کس از زخم شمشیر او
حرام است خواندن بدو فاتحت
که جان داده در بستر عافیت
چرا در تنش زخم شمشیر نیست
دل و چشم کس را از او تیر نیست
که سرهای سالم نشاید بگور
نه پایی از او لنگ و نی دیده کور
همان طفل دامان کبر و غرور
که معیار حق تیغ تیز است و زور
و مشتی که چون پتک داغان کند
ز یک ضربه صد زنده بی جان کند
و بازو ، که فولاد را خم کند
ز یک تیر ده سر ز تن کم کند
و قلبی که در بر چو آهن بود
نه لرزنده از مرگ و مردن بود
و تیغی که از صبحدم تا بشام
نه خسبد دمی بی هجا در نیام
و گرزی که با ضربتی ناگهان
بپاشد ز هم مغز چندین جوان
و رخشی که چون تندر فرودین
اگر برکشد شیهه لرز و زمین
و «یال»و«کوپال»و«خفتان»و خود
که فرّ کمال است و زیب وجود
و دو چشم پر خشم چون طشت خون
خروشان در آن موج قهر و جنون
و یک قد موزون چو سرو سهی
و یک کلّه از عقل و دانش تهی
و یک اشکم باد کرده به پیش
و یک غبغب چون دم قوچ و میش
و یک سینۀ پهن و کتف ستبر
پر از شوخ چون یوز و کفتار و ببر
در آئین این زال دیرینه سال
چنین بوده یاسا و رسم و روال
که دارندگان خصال ددان
برافراخته فرق تا فرقدان
موجّه ترین شاخص برتری
نشان های سالاری و سروری
همین خصلت و خوی و پیرایه هاست
که فرهنگ را زآن بسی پایه هاست
نکو بنگری گر بن کارها
چنین بوده میزان و معیارها
هر آنکو به خونخوارگی تشنه تر
ورا تاج فرمانروائی به سر
خوش آیند این بیوه زال لوند
سنان است و تیغ و کمان و کمند
هر آن چند جامی ز خون سرکشد
ورا از صف هم گنان برکشد
بر او رنگ تاریخ جایش دهد
سر از طوع و تمکین به پایش نهد
خردپیشگان را براند ز در
چو دزدان که راند خداوند زر
بلی سیرت این کژ آئین عجوز
فسونکار و مکّار و آتش فروز
جهالت پسندی و شر پروری است
ستم بارگی، حقکشی، بربری است
هر آن زاده اش ماجراجو ترین
عزیز و مقرّب ترین، مهترین
به «سقراط» جا کنج زندان دهد
به «تائیش»، بر دوش سلطان دهد
«فلاطون»، شود بردۀ ناکسان
«سکندر» خداوند خلق جهان
به عزّت کشد «لنگ تیمور» را
به دار مکافات «منصور» را
هر آن صاحب و طبع دیوان بود
بکامش همه شیرۀ جان بود
هر آنکو اصیل و شریف است و پاک
بمالد چنان پوزه اش را به خاک
که در پیش این بی حیای شریر
ز شرم افکند سر چو «حافظ» به زیر
که «حافظ» نه تو اصل «حافظ» منم
خداوند جاه و سپاه و فنم
من آن حافظ صحف سی پاره ام
عدوی خُم و خصم می خواره ام
کلام خدا ره گشای من است
تولاّی حق ره نمای من است
نگردیده هرگز نمازم قضا
چه اندر «سمرقند» یا در هجا
که یعنی همه کار من ایزدی است
بدور از خلاف و بری از بدی است
به فرمان حق است فرمان من
ز سوهان او تیز برّان من
چنین دعوی عجب و ماخولیا
درین «آهنین» مغز پر مدّعا
جا مانده از روزگار صغر
چو نقش منقر به لوح حجر
به عهد صباوت پدر از غرور
همه بذر کین کشته در جان پور
هلا ای جگر گوشۀ نازنین
تو باید شوی فاتحی بی قرین
ترا گر کند کودکی چپ نگاه
بکن پوستش پر کن از توده کاه
و گر نه تو خود لایق مردنی
سزاوار تن بر عدم بردنی
فدای قدت نازنین پور من
فروغ دو چشمان بی نور من
تو باید میان جوانان ایل
شوی مست و بالنده چون ژنده پیل
نهی گام هرجا که بر کتف خاک
زمین گردد از هیبتت چاک چاک
مباد آنکه در نزد کس خم شوی
نمک خوارۀ خوان حاتم شوی
چو بابا بزرگت که چنگیز بود
ز خون یلان جام لبریز بود
ز عزم تو باید شود کوه پست
تهمتن نگینت دهد ناز شست
تو باید که آقای دنیا شوی
به خلق زمین حکم فرما شوی
که این درج در لوح تقدیر تست
نشد گر محقق ز تقصیر تست
مرا طالعت گفته آموزگار
که از جانب ذات پروردگار
به نیروی آن خنجر آبدار
به فرمان تو سر نهد روزگار
غرور آفرینان فاتح تراش
پی امر تحصیل رزق و معاش
شناسند گر غرّه دیوانه ای
ز اهلیّت عقل بیگانه ای
نشانند بر خاتمی چون نگین
ستایند کای سرفراز مهین
همه چاکرانیم آن راد را
سرانداز آن سرو آزاد را
الا نامور داهی بی قرین
ندیده نظیرت زمان و زمین
به نیروی آن خنجر زر نشان
که گشته هدیّت ترا از آسمان
ایا ای بر و بازوان آهنین
بلرزد ز رعب تو عرش برین
هویداست هوش و دهاء و نبوغ
از آن چهر و آن دیدۀ پر فروغ
زمانهای آینده از آن تست
فلک کمترین عبد فرمان تست
تو شاید به خلق جهان سر شوی
ز هر نامور نام ور تر شوی
کشانند بر کبریای غرور
توئی چون سلیمان و ما همچو مور
سواری دهند و سوارش شوند
هر آن بار مقصود بارش کنند
دوانندش از شرق تا سوی غرب
به بزم صفا یا به میدان حرب
ز تحمیق محمود و مسعودها
برند از خلایق کلان سودها
یکی خام و گرد سرش پختگان
جهنده هیونی و چندین عنان
چنین بوده تاریخ را رمز و راز
ره و رسم این زال گیسو دراز
الا ای پژوهندۀ هشیار
نگارندۀ قصّۀ روزگار
در افروزش آتش کارزار
بر انگیزش فاتح جان شکار
هم آموزش خوی خون خوارگی
تلّذذ ز حرمان و بی چارگی
سادیزم جهان در بلا خواستن
ز شادیّ خلق خدا کاستن
شبیخون اردو به بوم و دیار
مشو غافل از نقش آموزگار
که در قبضۀ تیغ ها دست اوست
رمانندۀ تیرها شست اوست
هر آن کلمه ای را که آموزگار
درون هر دهن می نهد یادگار
همان جزء ما هیّت جان شود
خط عقل فعّال انسان شود
که در سطر سطر کتاب وجود
از او هست تصویر بود و نمود
که تاریخ تصویر کردارهاست
نمایانگر جنگ و پیکار هاست
نگارندۀ طرح پیکار کیست
سبب ساز هیجا و کشتار چیست
به ظاهر قلمزن قلم میزند
و لیکن معلّم رقم میزند
از انگیزه ساز است کین و ستیز
عزیمت هزیمت، هجوم و گریز
نکو بنگرند ار به تاریخ دهر
نیابند جز شرّ و عصیان و قهر
به جز ردّ پای ستم پیشه ها
چنین ماجراجو کج اندیشه ها
به جز انفجار کهن کینه ها
ز اعماق روح و دل و سینه ها
به جز شعلۀ عقدۀ فاتحان
که افکنده ولقان چو آتش افشان
به جزهای های و بجز وای وای
ز جغدان بویرانه ها مرغ وای
ازین کاروان های فرسوده پای
به تاریخ عالم چه ماند به جای
به جز میکرب کینه های کهن
که سازد پراکنده شیپور زن
هلا ای پژوهندگان علل
عناد و عداوت میان ملل
نهفته به تعلیم و فرهنگ ها
کند رخنه در عزم و در هنگ ها
وقایع نگاران نقش آفرین
زمان گر نبوده به جنگی قرین
زدایند آن لکّه از روزگار
که تاریخ پوچ است بی کارزار
نبوده اگر فتنه و گیر ودار
چه مانده ز عمر زمان یادگار
که تاریخ را جان و دل جنگ هاست
به جز آن چه در جوف فرهنگ هاست
بدون شرارت حیات بشر
چنان دار بی بهره است و ثمر
چو بی گیر و دار است و درّندگی
پشیزی نیرزد چنان زندگی
جهان تا پی رسم دیرینه هاست
سر و سینه آکنده از کینه هاست
رسوم قبایل چه بوده جز این
که از خصم دیرین ستانند کین
که مردان آن قرنها مرده اند
تن و توش ازین غم سرا برده اند
همه در درون گور پوسیده اند
کف پای عزریل بوسیده اند
ولی کین دیرین شان زنده است
دل وارثان زان بر آکنده است
از آنان که در روزگار سلف
نهادند میراث بهر خلف
شرنگ عداوت به فرسوده جام
که نوشند در سنگر انتقام
چو لب تر نمودند از آن سرخ رنگ
ز خون برکشد شعله شیران جنگ
درین تفته بیدای دور و دراز
چه مانده ز گردان گردن فراز
که کردارشان هنگ فرهنگ هاست
خودآموز درگیری و جنگ هاست
به جز خوی و کردار و افکارشان
درون موزه ها تیغ خونبارشان
جز این چیست تاریخ را ارمغان
که چندین نفر کشته شاه اردوان
که چندین سراپرده را بردرید
غزالش کدامین چرا خور چمید
ز تدریس کردار تیمورها
ز پیلان پی سوده بر مورها
بپا گشته بنیاد فرهنگ ها
که هستی تباه است بی جنگ ها
که فرهنگ جز این چه دارد نشان
از اندیشه سازان و گردنکشان
چه کس تربیت کرده تیمور را
چون او چند جلّاد دل کور را
«آتیلا»و «فرعون»و«چنگیز» را
«سکندر» «نرون» «هیتلر» هیز را
بدستانشان کی قلم داده است
فرادوش گلگون علم داده است
فرس راندن آموخته در نبرد
که سازد دیاران پر از رنج و درد
جز از قتل و تاراج و باج و خراج
چه بوده میان قبایل رواج
که تاریخ از آن نطفه آبستن است
بدان سان که از فتنه اهریمن است
چه کس داده بر فاتحان درس کین
ز خون لاله کارند اندر زمین
خلایق از آن طالب جنگ هاست
که سر نیزه سرمشق فرهنگ هاست
بدقّت بخوان این حکایات را
که دریابی از بن جنایات را
که افعال محصول آموزش است
بس علّت که معلول انگیزش است
خود آموزگاران استاد فن
نه کارند اگر بذر کین کهن
خس و خار کین نیای سلف
درون کشت زار روان خلف
بخشکد نماند نشان ز انتقام
نیاید برون تیغ کین از نیام
که تعلیم نسّاج اندیشه هاست
خود اندیشه ها زان بن و ریشه هاست
چو کاری خس کینه در سینه ها
جهان زان شود گلخن کینه ها
پژوهندگان در کهن نامه ها
دمانند شیپور هنگامه ها
جهانند در رزم شبدیزها
به جنبند ز آن عرق چنگیزها
ستایش گریهای اهل سخن
ز درنده خویان به دور زمن
که میراث شیران درون بیشه هاست
شعار و دثار ستم پیشه هاست
خود این راز تجویز کشتارهاست
سبب ساز این زشت کردارهاست
اساس نظام همه نسلهاست
همه فرع ها و همه اصل هاست
خود این رمز پنهان آموزش است
جهت یابی عزم و انگیزش است
پی و ریشه و جان فرهنگ هاست
و مشّاطۀ حجلۀ ننگهاست
هنر گر جنون را ستایش کند
ز خونخوار مردان نیایش کند
شرارت شود شرط نامی شدن
عزیز و امیر و گرامی شدن
بسی رمز در کار آموزش است
کلیدش کف صاحب بینش است
بن و بیخ و بیماری خوی زشت
بس آموزگار را که در خلق کشت
تناور چو شد در سرشت و نهاد
یکی صد دهد بهر ه گاه حصاء
هر آن را به زشتی قدم پیش تر
شکوه قدر قدرتی بیش تر
بتاریخ آنانکه سر بوده اند
سر آمد در افساد و شر بوده اند
اثرهای تعلیم آموزگار
تدارک کند صلح یا کارزار
پژوهنده باشد گر از راستان
بسی ره شناسد ازین داستان
که دستان آن قبضه شمشیر چیست
هم آن «نردبان» کذا کار کیست
تو زین مختصر زن مفصل بخوان
وزین پیچ و خم بی محابا مران
که معضل عظیم است و مطلب ظریف
اگر چند در ماجرائی سخیف
به ترسیم این خطّ سیر جنون
وضو کردن یل به دریای خون
مناره ز سر کله ها ساختن،
به ایل عدو تیغ کین آختن
به نعش جوانان فرس تاختن
سیه پرچم غم برافراختن
چه بیماری و منشاء آن کجاست
جهان طالب این تباهی چراست
پی کشف این راز عبرت فزای
و تعلیم این غول انسان نمای
سزد تا «سمرقند» پویا شویم
ز«ترقائی» این «خواب» جویا شویم
که آموزگاریش تعبیر کرد
درون جان این غرّه تصویر کرد
چنان کرد جا در رگ و استخوان
که شد سرنوشت و سرشتش همان
لبالب ز کین گشت جان جوان
که شد زیر و رو زانفجارش جهان
معلّم چو نسّاج اندیشه هاست
تراشندۀ آئینه از شیشه هاست
به شهر«کش» اندر یکی ساده مرد
به چهرش ز افلاس بنشسته، گرد
که بابای این گرگ خونخوار بود
پدر نیز چون پور بیمار بود
چنین دید در خواب پایان شب
که افرشته ای شاد و خندان دو لب
به دستش یکی قبضه شمشیر داد
چو ولگرد شب دیده بر هم نهاد
وی از بهر تعبیر و ز اضطرار
فرو خواند رویا بر آموزگار
که بد شهرت و نام او «زین /دبن/؟»
ز داننده مردان مسند نشین
به تعبیر گفت ای بلند اخترت
یکی پور زاید ز تو همسرت
بسی سخت جان و شجاع و دلیر
که در ربع مسکون شود بی نظیر
به تعلیم او گر نَوَرزی قصور
تواناش سازی به نیروزور/؟
ز تأیید دادار پروردگار
به نیروی آن تیغ گردون مدار
بسیط زمین را مسخّر کند
به هر بوم و بر سکّه از زر زند
به پروردنش جهد بسیار کن
سرآمد ز یل ها به پیکار کن
چو باز شکاری قوی بال کن
کمان کش تر از رستم زال کن
عقابی بپرور که صید آورد
سر نامداران به قید آورد
به تعلیم او چند آموزگار
فشردند بازوی همّت به کار
تقاضا نمودند ز آموزگار
بدین آرمانخواه دشمن شکار
بیاموز بی باکی و پردلی
که کم دل هراسد ز هر مشکلی
که گر در دلش ترس مأوا کند
هزیمت ز هر خصم و هیجا کند
تو تعلیم بین چون شرارت دمد
بر آتش مزاجان حرارت دهد
بطول زمان چند آموزگار
به تعلیم این جانی جان شکار
بدو درس دادند بی باک باش
چو ببر دمنده خطرناک باش
مشو چون فنر سخت و یک دنده باش
نه روباه شَل شیر درّنده باش
هر آن خصلت و طبع هر شرزه بود
به تدریس سرمشق این هرزه بود
قساوت به قلب و شرارت به سر
بدان سان که بسپرده بود آن پدر
نمودند تزریق در نوجوان
دمیدند آتش بر آتش فشان
بدو درس دادند هان ای عقاب
فرو هل زد و دیده نوم و نقاب
بخوان از بزرگان تاریخ دهر
که بودند برجسته در کین و قهر
چه سان قلعه ها را شبیخون زدند
چه پل روی دریاچۀ خون زدند
سکندر چسان قلعه ها بر گشود
ز نیزار جانها بر آورده دود
چگونه فلان شیر دل نامدار
نموده بسی دودمان تار مار
فرس راندن آموز و گنداوری
نه رفق و مدارا و خوش باوری
که این خوی شایای حکّام نیست
بجز در خور مردم خام نیست
تنی چند نقال خوی و خصال
درون مغز چونین دد بی همال
نشاندند در جوف این جانور
به سیرت چنان دد به سیما بشر
هر آن بود آئین دیوانگان
که طومار تاریخ نازد بدان
در اعصار دیرین سرآمد بدند
سرافراز کشتار بی حد بدند
جهان جوی و سفاک و پر دل بدند
ز لذّات ارفاق غافل بدند
فضولات میراثها ی کهن
ز آمیزش فیل با کرگدن
که آن گاو نادان بدرگاه شیر
سقط گفت و از جان خود گشت سیر
ز رفتار و ز حشر و نشر وحوش
دمیدند در جانش از راه گوش
دواندند در مغز این بولعجب
ز هر بی شفقت ز هر بی ادب
شرنگ بد آموز آموزگار
چنان داد بر نوجوان طبع مار
که گیتی ندیده به جز نیش ازو
مگر چند تن نیش زن پیش ازو
چنین نوجوان بد آموخته
جهالت دو چشم خرد دوخته
در آموزش چند تن با سواد
لبالب شد از قهر و کین و عناد
تعابیر کردند از خواب او
کشیدند سوهان بر انیاب او
غرور و تعصّب که از خامی است
الفبای تعلیم هر عامی است
الا ای پژوهندۀ ریشه جوی
اثرهای تعلیم در خلق و خوی
از این دیده بنگر حکایات را
که در ریشه یابی جنایات را
که بیخ جنایات در ذات نیست
به غیر از طفیلی و آفات نیست
چو آفت زند کشت اندیشه را
کند منحرف رویش ریشه را
چو آسیب یابد از آن جسم خاک
شود شاخه و بار و دارش هلاک
طفیلی خود این خوی خونخوارهاست
جلا دادن عزم جبّارهاست
چنین است تأثیر آموزگار
که او هست سردار هر کارزار
بسیط زمین مزرع و باغ اوست
به هر خار و هر لاله ای داغ اوست
اگر گل نشاند جهان گلشن است
و گر خار ویرانه و گلخن است
امیری اگر داد راند از اوست
و گر جان مردم ستاند ازوست
هم او کشته در مغز و روح بشر
اگر بذر نیکی و یا جور و شر
اگر کین بکارد در اندیشه ها
به بار آید از آن ستم پیشه ها
و گر بذر صلح و صواب و صلاح
خلایق سپارند راه فلاح
به عالم هر آن کژّی و کاستی است
تباهی و نیرنگ و ناراستی است
گر از دست جنگ آوری خون چکد
و گر قلب طفلی ز وحشت طپد
کس ار حق مظلوم ضایع کند
فروشنده خدعت به بایع کند
امیری دهد گر که فرمان جنگ
ز خون، دشت و صحرا کند سرخ رنگ
به شیون نشاند دل مادران
عروسان سر نعش یاری جوان
اگر صلح برپاست یا کارزار
بود فرع تعلیم آموزگار
اگر تندخوی است و پرخاشگر
همان خوی و خصلت نماید اثر
و گر مصلح و مهربان و عطوف
شود جمله شاگرد ها هم رئوف
ازو تیز گردیده تیغ و قلم
کف مصلح و جنگ و جوی دژم
پزشکی که بر زخم مرهم نهد
و یا بر دلی داغ ماتم نهد
نشیند به جان ها ازو مهر و کین
که او راست هم زهر و هم انگبین
اگر نوشدارو دهد جان دمد
و گر زهر قتّال بر جان زند
سپرده بدو هست و بود بشر
پری سازد آیا از آن جانور
چه بذری بکارد به دشت وجود
چه نقشی زند تا به لوح نمود
چه بار آورد از پی و استخوان
که انسان نهال است و او باغبان
چه ریزد به خم ها عسل یا شرنگ
ز «بودا» صفا یا ز«تیمور» جنگ
معلّم که نسّاج اندیشه هاست
تراشنده آئینه از شیشه هاست
شناسد اگر نقش تأثیر خویش
ز رویای شاگرد تعبیر خویش
چو سرباز پوشد ببَر رخت جنگ
کند عرصه بر غول بیداد تنگ
همه رهبران در جهان هر زمان
بود حاصل رنج این باغبان
«سکندر» و یا شاه داراستی
معلّم در آن هر دو کاراست
|