فاتحان و هنرمندان
جهان تا زیر یوغ فاتحان است
جنون و جنگ سلطان جهانست
که طبع فاتحان جویای جنگ است
جهان در چشم فاتح سخت تنگ است
دو نیرو در طبایع در ستیزند
سپاه هر دو در جنگ و گریزند
یکی اهریمنی و آن یک خدائی
یکی سرمایۀ وصل آن جدائی
یکی سر منشاء صلح آندگر جنگ
یکی سر لوحۀ فخر آندگر ننگ
یکی نیروی طبع جنگ جویان
ستبر اندامها و تند خویان
دگر نیروی پندار هنرمند
خدائی خو رسولان خداوند
بتاریخ بشر این هردو نیرو
و یا این دو سرشت و مشرب و خو
بهم در جنگ و پیکار و جدالند
همیشه در مصاف و قیل و قالند
محرّکهای فاتح حبّ ذاتست
نه آسایش نه بهبود حیات است
تفوّق جوئی و محو رقیب است
رقیبان هر که باشد وین مجیب است
محرّکهای نیروی هنرمند
رهائی بشر از ذلّت و بند
محرّکهای این در زندگانی
نداهای سروش آسمانی
ضمیر فاتحان بیدار کردن
بصلح و آشتی وادار کردن
یکی از خون دلها چهره گلگون
یکی دل زانهمه کشتار دلخون
یکی بر کشتگان خود مباهی
یکی غمگین ازین ننگ و تباهی
یکی مغرور تیراندازی خود
چو کودک گرم تیله بازی خود
بدین غرّه که تعداد اسیران
خوش آیند آمده پیش امیران
بدین خرّم که خیل کشتگانش
مصّور روی سینه در نشانش
بدین دلخوش که شهری کرده ویران
بیک پرواز و یک آژیر و یک آن
هزاران کودک اندر گاهواره
بدنیای عدم برُده دوباره
هزاران مادر فرزند مرده
بخاک تیره فرزندان سپرده
هزاران نوعروس پای در بخت
بخاک مسکنت افکنده از تخت
هزاران نوجوان تازه داماد
عروسیّ و عزا را برده از یاد
هزاران دودمان تازه بنیاد
تو گوئی از ازل ناگشته ایجاد
بدین غرّه که چون قصّاب غدّار
بیک مسلخ هزاران کرده کشتار
بدین غرّه که اندر یک نشانه
تبه کرده هزاران آشیانه
ازین تصویرهای احمقانه
که دیده دیدۀ کور زمانه
ازین بازیچه ها کاندر جهان است
نقوش لوح قلب فاتحان است
بشر کشته سپهسالار گشته
خدای ثروت سرشار گشته
برای یک کُله صد سر بریده
پی یک رخت صد پیکر دریده
برای گوشواری گوش بُرده
هزاران دست در آغوش بُرده
محرّکهای آنان بند بستن
محرّک های اینان بر گسستن
یکی چهر یتیمان خاک کردن
دگر با دست رأفت پاک کردن
یکی ضربت زدن آزار دادن
یکی در زخم ها مرهم نهادن
یکی در یک هدف بیجان نمودن
یکی دائم پی درمان نمودن
یکی نوع بشر را بنده کردن
یکی جان بشر را زنده کردن
یکی در یک یورش ویرانه کردن
و یا خونابه در پیمانه کردن
یکی یک عمر در آباد کردن
دل غم دیدگان را شاد کردن
یکی ساغر پر از اشک و پر از خون
یکی از اشک دامن همچو جیحون
یکی چون جغد در ویرانه سازی
یکی چون بلبل اندر لانه سازی
یکی طرّاح جنگ جابرانه
یکی نقّاش صلح شاعرانه
همه سر منشاء ویرانگیها
روانی ریشۀ دیوانگیها
همه محصول طبع فاتحان است
گواهش متن تاریخ جهان است
یکی در بیشه از هیزم شکستن
بفکر بند بدبختی گسستن
ز جان و مال و فرزندان گذشتن
برای درب زندانها شکستن
یکی چون رهبر مغرور نازی
به ناموس خلایق دست یازی
بدنبال خیال خام " نیچه"
که چون در هم کلاف پیچ پیچه
ز کج اندیشی و از بد نهادی
گشاید باب تبعیض نژادی
یکی گوید بدی با کس روا نیست
چرا که هیچکس از حق جدا نیست
" بدی با هیچکس نیکی بهر کس"
قضاوت بین فطرتها همین بس
که بد کردن ز کردار ددان است
شعار دائم نابخردانست
نهال باغ یزدان است انسان
چه رومی و چه بلغاری و آلمان
چه ترک و تازی و زنگی و هندو
سپید روم و زنگیّ سیه رو
میان این نهالان فرق دادن
ور از تبعیض و استثنا گشادن
دلیل جهل و حمق و بدنهادی است
خلاف عقل و وجدانست و رادی است
یکی نوری فروتابیده از غیب
نهادن کی سزد بر نور حق عیب
دمیده نی زنی در نی نوائی
بهر بندش فکنده های هائی
همه آهنگ نی زن دل نشین است
بم و زیرش چنانست و چنین است
همه امواج خورشید درخشان
بیک رنگ و بیک شکلست و یکسان
نهاد و فطرت اولاد آدم
ندارد امتیاز و فرقی از هم
طبایع را حقوق جاودانی است
همه مایل به عیش و کامرانی است
محبّت را همه رام و اسیرند
همه نیک و همه نیکی پذیرند
تمام فاتحان آهن ربایند
که غرق آهن از سر تا بپایند
همه بیمار کمبود روانند
که دائم در پی جبران آنند
جفا دیده ندیده مهربانی
ز عهد کودکی و نوجوانی
نشانهائی که اندر سینه دارند
نشان از قلب پر از کینه دارند
جهان فاتحان پر مکر و بیم است
از اندوه و پر از افغان یتیم است
به پندارش جهان مانند دریاست
اگر پر خون شود خوشرنگ و زیباست
نهاد فاتحان چون نرّه شیران
خوش است از خوندلیهای امیران
جهان فاتحان مرگ است و زندان
بیان و منطقش مشت است و سندان
همه دلها در آن در اضطرابست
همه تشویش و شور و التهاب است
بشر ابزار دست فاتحان است
بسان برده های بی زبان است
بفاتح مار و عقرب شیر داده
که اینسان زهر بر دندان نهاده
بکیش فاتحان خون رایگانست
وزان بیقدرتر کالای جانست
که هرکس بیش انسان کشته باشد
بخون تا مرفقش آغشته باشد
مقامش بیشتر قدرش گرانتر
کلاهش کج یراقش ارغوانتر
بفاتح قبضه شمشیری عطا کن
جهان را گو برو غرق بلا کن
بزن بر سینه اش زرّین نشانی
بگو تا زیر و رو سازد جهانی
ز می پرکن بلورین ساغرش را
بگیر از دست عقل و باورش را
بفرمان تیز شمشیری برون ساز
جهان را گو برو دریای خون ساز
نیندیشیده بر مبنا و علّت
کشد بر خاک و خون اقوام و ملّت
بیک غنج و دلال طائسانه
زند آتش بکاخ جاودانه
چو یک زن عشوه اش کن یا که تمجید
چو طفل آتش کشد بر تخت جمشید
همه آدم کشی تدریس گردد
همه کشتارگه تأسیس گردد
بود این فرق فاتح با هنرمند
که این خود گوید آن حکم خداوند
هنرمندان سپهسالار صلحند
ز جان بگذشته پرچمدار صلحند
بر او هموزن خود سیم و زرش ده
همایون تاج سلطانی سرش نه
بخواه از وی که خاری نه بپائی
بکن در حق یک تن ناروائی
بگو یک لحظه قلب مادری را
و یا در هجر همسر شوهری را
مکدّر کن که بر تختت نشانم
بپایت بدرۀ گوهر فشانم
بچشمش این جهان چیزی نیرزد
که در آن قلب انسانی بلرزد
بگو بر سینه تیری را رها کن
ز مخزن هر چه میخواهی سوا کن
نفهمیده بگو آری که مافوق
ترا ترفیع بخشد از سر شوق
روان روشن و جان هنرمند
نیفتد بهر آب و دانه در بند
نه قلبی را ز جوری خسته خواهد
نه پائی را ز جرمی بسته خواهد
خدا در نزد پندار هنرمند
بود مثل پدر افراد فرزند
جهان بالاترین بخش الهی است
که نعمتها بر این بخشش گواهی است
که تا انسان در آن آرام گیرد
ز ساقی عدالت جام گیرد
بیکدیگر نماید مهربانی
بکف گیرد شراب کامرانی
ز نعمت های گوناگون هستی
به بخشد تا نباشد تنگ دستی
نظام عالم هستی بداد است
گواهش فطرت و عقل و نهاد است
اگر قانون بحسب داد باشد
چو هستی جامع الاضداد باشد
گر از اوّل ترازو ساز قانون
کند آنرا بدان اضداد موزون
ترازودار آن گر عقل باشد
موافق با اصول عدل باشد
اگر نبود در آن ارفاق و تبعیض
کند انسان بقانون خویش تفویض
و گر بین بشر نبود جدائی
روانها پاک و فطرتها خدائی
ولی قانون فاتح جبر و زور است
و گر اجرا نشد زندان و گور است
چو این قانون نه بر وفق نهاد است
بکار اندیشی جهل و عناد است
بشر با لفطر و از آن میگریزد
گهی عصیان کند گه می ستیزد
از اینجا جنگها آغاز گردد
بشر با جهل و کین دمساز گردد
تمام فاتحان در این گمانند
که آنان میر و مردم بر دکانند
ولی غافل از آنکه نوع انسان
گریزانست از زنجیر و زندان
بشر شاهین، جهان جولانگه اوست
دو بال عقل و فطرت شهپر اوست
بشر گر طالب آزار بودی
چو وحشیها بقعر غار بودی
گریزان پای آزاد بشر را
همه سر منشاء نیکی و شرّ را
اگر نتوان به قید فاتحان بست
به موئی از محبّت میتوان بست
مسیحا با یکی چوب شبانی
بدلها مینماید حکمرانی
به نیروی محبّت گشته عیسا
عزیز و حاکم اقلیم دلها
کلید صلح جاوید جهانی
میسحا داده بر ما رایگانی
بشر آنرا نهاده در کلیسا
چو کولی اوفتاده دور دنیا
که شاید چاره ای پیدا نماید
پس آنگه قفل این مشکل گشاید
مگر صلح جهان امکان پذیرد
بشر رسم و ره یزدان پذیرد
یکی در حالت موشک پرانی
فتاده در پی صلح جهانی
یکی در پشت ناو اژدر افکن
برای صلح ریزد نقشه و فن
از آن غافل کلید صلح دنیا
فتاده روی محراب کلیسا
ولی از دیدۀ فاتح نهان است
که فاتح غافل از اعجاز آنست
اگر چه ظاهراٌ زنّار بسته
ز قید اتّهام خلق رسته
همه یک شنبه شبها در کلیسا
قرائت میکند انجیل لوقا
بدامان پدر اشک ندامت
همی بارد چو صحرای قیامت
سرود صلح میخواند پدروار
بآوای جلّی و شوق بسیار
رساند دست بر دامان مریم
که تا بار گناهانش شود کم
فشارد دستها را روی سینه
که بیرون راند از آن حقد و کینه
بمهر آستین حامل بکر
بدل دارد ندا و بر زبان ذکر
ولی چون گشت خارج از کلیسا
زند سیلی دوباره روی عیسا
چو گردد فارغ از راز و عبادت
نماید باز هم جنگ و جنایت
محبّت را که مفتاح حیات است
اساس استوار کائنات است
بشر چون تشنگان جویای آنست
یگانه ضامن صلح جهان است
چو بسمل صعوۀ پر کنده سازد
روان از بغض و کین آکنده سازد
روان پاک عیسی را دوباره
کند چون قیصر رم پاره پاره
مسیحا را که خون داده گروگان
بشر گردد رها از قید و زندان
ز خون خویشتن شرمنده سازند
روانش از الم آکنده سازند
شب اندر معبد عشق و محبّت
ببندد عهد و میثاق مودّت
سحرگه چون سر از بستر برآرد
کلاه فاتحان بر سر گذارد
نشیند در ستاد حکمرانی
کشد بر تن قبای ارغوانی
به پیش رو نهد گوی جهانی
چو چوگان بازهای باستانی
بسان فاتح مغرور نازی
شود چون طفل گرم تیله بازی
به پندارش که ای گوی مدوّر
بود معشوقه و بگرفته در بر
از آن غافل جهان با زور یا زر
نگردد بر کسی هرگز مسخّر
محبّت رمز تسخیر جهان است
درین حکمت بسی راز نهان است
بشر بیمار و درمانش محبّت
بشر آغاز و پایانش محبّت
بشر ماهی و دریایش محبّت
نمی بندد مگر پایش محبّت
به نیروی محبّت شد مسیحا
خدای فاتح اقلیم دلها
بزعم فاتحان مصلح زبون است
هر آنکو صلح جو باشد جبون است
هر آنکو صلح جوی و مهربان است
به پندارش ضعیف و ناتوان است
هر آنکو ماجراجو فتنه رانست
به پیش فاتح اوّل پهلوان است
بشر از طیّ دوران صباوت
اطاعت کرده از ظلم و شقاوت
چو طفل بی کس و بی یار و یاور
قضاوتهای فاتح کرده باور
جهان چون دودمانی بی سرانجام
که یک آنی ندیده بر خود آرام
همیشه بوده چون اسباب بازی
هماره پایمال صحنه سازی
هوس بازیّ فاتح هر چه بوده
چو طفل بینوا تمکین نموده
|