کولی کف بین
درین دست دراز پینه بسته
دو خطّ منحنی از هم گسسته
تو گوئی حلقه زنجیریست محکم
که با یک ضربتی بگسسته از هم
نمیدانم درین کف راز آن چیست
که مانندش بدست دیگران نیست
هزاران خط هزاران دست دیدم
کف دست غنیّ و پست دیدم
بسان این خطوط پیچ در پیچ
ندیدم در کف دست کسی هیچ
بدست تو خطوط درهمی هست
که در کار تو راز مبهمی هست
کنون من طالعت را باز گویم
ز انجام تو تا آغاز گویم
اگر چه ذات حق دانای راز است
بکار هرکسی او کارساز است
جوانمرد سخیّ و مهربانی
به پیکار حقیقت قهرمانی
بدل رنج و غمی داری نهانی
سرت پیر است اگر چه نوجوانی
دو چشمانی برنگ میش داری
دلی پر آتش و تشویش داری
بدام دلبری پابند هستی
چنین غمگین و ناخورسند هستی
کف هرکس کتاب سرنوشت است
نمایانندۀ ذات و سرشت است
پدر داری که مردی خوش نهاد است
کشاورز صبور و بیسواد است
بجای مادرت یک زن گرفته
زنی دانا و صاحب فن گرفته
که با تو مثل مادر مهربان است
زنی دانا و پاک و کاردان است
خدا رحمت نماید مادرت را
سلامت دارد او جان و سرت را
زنی در پارسائی طاق بوده
بدیدار پدر مشتاق بوده
بسی محنت کشید و رنجها دید
چه گویم من که از غربت چه ها دید
بسان کاروانان در سفرها
نیاسوده دمی شب تا سحرها
ازین صحرا بآن صحرا روانه
مگر یابد چو مرغان آشیانه
سحرگاهان سر گهوارۀ تو
دعاها کرده اندر بادۀ تو
بگاه شیر دادن بر تو هر دم
بیاد آورده مهر پاک مریم
ترا سوگند داده بر خداوند
که بگشائی ز پای بردگان بند
بدرگاه خدا نالیده هر شب
که جز حق ناورد فرزند بر لب
که در جانش محبّت ریشه سازد
بشر خواهی شعار و پیشه سازد
چه شبها تا سحر در کلبه هایش
همه یک کلمه بوده لای لایش
که ای یکتای غائب از نظرها
یگانه رهنمای راهبرها
بفرزند من آئینی عطا کن
وز آن کام خلائق را روا کن
فروغی از محبّت دم بجانش
که نورانی شود از آن روانش
فروغ زندگی بخشد به هستی
بود آئین او انسان پرستی
خدا رحمت کند او در جوانی
نشد راحت وی در زندگانی
شبی در کلبه ای ویرانه و سرد
کشید از اوّل شب تا سحر درد
ز زندان تنش جانش رها شد
ز فرزندان دلبندش جدا شد
کف دستت دو خط پهن و باز است
از آن پیداست راهت بس دراز است
میان این دو خط از هم فراخ است
که یعنی راه دور و سنگلاخ است
عجب راه خطرناکی است راهت
خدا یارت، پدر پشت و پناهت
دلی حسّاس و شاعر پیشه داری
خدا داند چه در اندیشه داری
که غم میبارد از چشمت چو باران
چو چشم خستۀ شب زنده داران
بلی چشمان چو بحر بی کرانست
پر از اندیشه های مادران است
ندای قلب مادرها، پدرها
شود ظاهر بچشمان پسرها
ز پیوند دو روح آسمانی
پسر یابد حیات جاودانی
فرو خوابیده در هر دیده رازی است
که تصویر گناه و یا نمازی است
ترا گر رنج از پا درنیارد
به جانت تخم نومیدی نگارد
نگردی پست اگر در تنگدستی
نیارد گردنت ذلّت به پستی
هوس ها گر نگرداند اسیرت
نخواهد بود در دنیا نظیرت
به برج طالعت همسر دو تا هست
کف دستت دو خط بر آن گواهست
کمین گیرد سر راهت نگاری
هوسناکی ز عشقت بی قراری
نهاد او بطبع تو نسازد
اگر چه نرد مهر و عشق بازد
عنان زندگی مرد بی باک
فتد گر دست بانوئی هوسناک
چنان در زندگی سازد تباهش
رود بر آسمانها دود آهش
بری سازد چنان از آرمانش
که نالد بند بند استخوانش
هر آن آزاده کاندر بند زن بود
خداخوئی اسیر اهرمن بود
هر آنکو بر زن کج طبع رام است
چو صید بینوا دربند دام است
چنین زن جز هوس کاری ندارد
ز اندوهی بدل خاری ندارد
عزیزم طالع تو برج جوزاست
ازین پس کار و بارت رو ببالاست
حساب بخت چون قدّت بلند است
اگر چه در رهت صدها گزند است
سه فرزند پسر در بخت داری
ولی راه دراز و سخت داری
اگر در عقل سقراط زمانی
ارسطو یا فلاطون جهانی
بهر کاری خدا را در نظر گیر
بسختی پاک دامان پدر گیر
دمی غافل مشو از یاد یزدان
که دانای جدا از اوست نادان
از او همّت طلب در کار و بارت
جهان یار است اگر او هست یارت
هر آن تنها که با حق همنشین است
جهان تنهاست گر با او بکین است
ملول و خسته و رنجور گردد
از او هر دل که آنی دور گردد
ازین خطّی که در دستت دو نیم است
چنین پیداست آمالت عظیم است
بشر خواهیّ ز چشمانت هویداست
سرت پر از خروش و عشق و سوداست
چنان از فتنه و بیداد دوری
دلت میلرزد از آزار موری
به بخشایند گر بر تو جهانی
که وجدانت نخسبد چند آنی
چنان آتش زند وجدان بجانت
که سوزد دفتر سود و زیانت
یکی خطّ دگر بینم به دستت
به قوس سومّین بند شستت
که آن خط نادر و خطّ امان است
نشان زبدۀ آزادگان است
ز استادم مرا یاد است این راز
که میگویم من آنرا ای جوان باز
اگر خطّ امان باشد بدستی
بگو با صاحب آن خط که هستی
اگر نکشاندت بر ننگ و پستی
نهد گردن بفرمت عزم هستی
بدهکاری، پریشانی، ملولی
چو پروانه شتابانی عجولی
اگر چه بی کس و بی یار هستی
ولی با بیکسان غمخوار هستی
همیشه غمگسار بی کسانی
تهی دستی ولی روزی رسانی
هزاران دشمن غدّار داری
موانع بیحد و بسیار داری
دعا گویانت افزون از شمارند
به پیروزیّ تو چشم انتظارند
عدویت صاحب مستعمراتست
نه تنها خصم تو خصم حیاتست
جهان درمانده و ویرانۀ اوست
بهر جا دام باشد دانۀ اوست
عدوی اتّحاد و اتّفاق است
بدامانش همه تخم نفاق است
بخون بینوا آغشته نانش
اساس بردگی روزی رسانش
بهر یک آستین صد دست دارد
بهر دستی دو صد تن پست دارد
ترا در هر قدم هر جا که پوئی
بهر جا هر سخن با هر که گوئی
چو سایه در پیت هر جا روانست
چو دزدی در قفای کاروانست
ز هر کس هوش و استعداد بیند
و یا اندیشۀ آزاد بیند
هزاران سوسه در کارش نماید
نهانی قصد آزارش نماید
چرا که هوش تنها دشمن اوست
که صاحب هوش آگه از فن اوست
شعار و شیوه اش انسان فروشی است
بظاهر بر معایب پرده پوشی است
تمام بردگان کالای اویند
بنفع او همه در جستجویند
رقیبانی تراشد در قبالت
هزاران بند بندد دست و بالت
فرستد برده داران را به پیشت
بدست ایشان حنابند و بریشت
نماید رخنه ها در دودمانت
که گیرد از کفت صبر و عنانت
کند رخنه بارکان وجودت
که آگه گردد از بود و نبودت
هزاران حیله و مکر زنانه
چو دام رنگ رنگ پر ز دانه
بهر گامی فرا راهت گذارد
بتو صدها مراقب می گمارد
چو نتواند اسیر نفس سازد
بخون بی گناهت دست یازد
به پیکاری که در آینده داری
ز خالق گر که دل آکنده داری
ز درگاه خدا الهام گیری
عنان از دست نفس خام گیری
نگرداند زر و سیم ار اجیرت
زن و زور ار نگرداند اسیرت
رسی بر منتهای آرزویت
وضو سازد بشر از آبرویت
مبادا نفس دون آرد بدامت
هوس خون گنه ریزد بجامت
اگر خواهی جهان گردد بکامت
همای بخت بنشیند به بامت
میالا دست و دل بر خون دلها
تبرّی جوی از پیمان گسلها
بفرزندان آدم بی ریا باش
بهرجا دردمندی تو دوا باش
زنت قدری عجول و خودپسند است
همیشه با شما در چون و چند است
به پندارش که تو بی عرضه هستی
از اینرو بی نصیب و تنگدستی
به پندار زنان یک شوهر خوب
زمانی میشود مقبول و محبوب
که از مال یتیم و حقّ مسکین
فراهم آورد آلات تزئین
زن تو با تو دارد جنگ و دعوا
چرا کت نیست فکر مال دنیا
که با خلق زمانه نرد بازد
بمال و جان مردم دست یازد
ز اشک دیده و خون یتیمان
نهد خشت طلا بر کاخ و ایوان
که تا بندد بگردن طوق و یاره
که تا بندد مرصّع گوشواره
فریب زن نخور تا میتوانی
فروشد تا شرف را رایگانی
خود من هم زنم از خوی زنها
ز دستانها و مکر و فوت و فن ها
بخوبی واقف و آگاه هستم
مپنداری که من گمراه هستم
ناپلئون را دزیره سرنگون کرد
بساط و پرچمش را واژگون کرد
بپای او بزندان جزیره
نبُد زنجیر بُد موی دزیره
نرون بهر خوش آیند زن خویش
جنایتها نمود از حدّ و مر بیش
زنی باید چومریم پاکدامان
که عیسی آید از بطنش بدوران
بلی هستند زنهائی چو مریم
ولی تعداد آنها نادر و کم
ازین پس اوّل مَه شنبه شبها
برو جانم مرّتب در کلیسا
بهر مشکل که داری با پدر گوی
و زو درمان درد خویشتن جوی
دعائی میدهم آنرا بخوانی
که تا در کار مشکل در نمانی
جوان ، این را بدان هر کاره هستی
بهنگام رفاه و تنگدستی
بدریاها اگر دریا نوردی
بصحراها اگر صحرا نوردی
اگر در کشوری فرمانروائی
وگر در کشور محنت گدائی
اگر بر کف قلم داری و گر تیر
وگر در سینه ات باشد دل شیر
چو از راه پدر گمراه گردی
چو یوسف سرنگون در چاه گردی
هر آن طفلی که غافل از پدر شد
غریب و بی پناه و در بدر شد
بشر طفل است و عیسی رهبر اوست
خوشا آنکو صلیب اندر بر اوست
بشر چون برّه در صحرا چرانست
خدا دنبال آن مثل شبان است
هر آنکو گم شود از گلّۀ او
رباید گرگ افسون کلّۀ او
صلیب او کلید مشکلاتست
کلید هر محال و ممکنات است
بهر کاریکه بی او دست یازی
اگر لیلاج دهرستی ببازی
جوانی هست در آنسوی بیشه
شکسته پای او را ضرب تیشه
نشسته زیر یک بُرنا درختی
بتن پوشیده پاره ژنده رختی
نیازی ده بدو هر بامدادان
که تا قلبت شود آرام و شادان
دعای قلب مسکین معجز آساست
که مسکین ساکن قلب مسیحاست
مبادا لحظه ای مغرور گردی
بهنگامی که صاحب زور گردی
رقیبی با تو دائم در نبرد است
خدا را شکر کن زن نیست مرد است
شکم گنده ولی کوتاه قامت
حریفت نیست تا روز قیامت
اگر چه ثروتش از حدّ فزون است
فریبنده، چاخان اهل فسون است
تمام برده داران حامیانش
ز سیم و زر همه آلات خوانش
به پیروزیّ او ساغر بدستند
کسانیکه ز خون و اشک مستند
ولیکن چون حقیقت پیشۀ تست
سلاح فتح تو اندیشۀ تست
چو در کارش حقیقت نیست مردم
فراری میشوند از او چو کژدم
اگرچه حیله باز و شارلاتانست
سخن پرواز فحل و نکته دانست
ریاکاران اگر ظاهر فریبند
ولی در ملک صد کشور غریبند
بشطرنج سیاست یکّه تازند
ولی بازندگان اهل مجازند
حقیقت را بدلها راه باز است
بشر بالذّات بیزار از مجاز است
شکست هر که در اندیشه اوست
ریا و زرق اصلی و ریشه اوست
هر آنکو از ریا پرهیز دارد
اگر پیکار با چنگیز دارد
شود چیره بخصم بی حقیقت
بحقّ پیرمردان طریقت
اگر با خلق و خالق بی ریائی
یقین دان فاتح و فرمانروائی
بهر کاری توکّل با خدا کن
نیازی هم بیاد پیر ما کن
که کار پیر ما مشکل گشائی است
اگر که کار کولیها گدائی است
گدائی صد شرف دارد بدزدی
به بیگاری مفت روز مزدی
شنیدی یک نفر کولی بجائی
که در سر پرورد فرمانروائی
اگر چه کولی از قانون فراری است
بصحراها بکار گلّه داری است
سیه چادر، سیه گیسو، سیه مو
محبّت پیشه و خوش چشم و ابرو
اگر قانون گزاران کولیان بود
جهان و خلق در امن و امان بود
نه در کار بشر بدُ اختلافی
نه نیرنگی، نه لافی، نه گزافی
بشر طبق حقوق جاودانی
بسر میبرد عمر و زندگانی
نمیگردید ارزش های انسان
بزندان قیود و عهد و پیمان
بما از پیر ما این یادگار است
"اگر خواهی سلامت در کنار است"
مرام ما فقط صلح جهانی است
به کلّ اهل عالم مهربانی است
جهانی کاندران جنگی نباشد
فسون و مکر و نیرنگی نباشد
اگر خواهی بدانی راز کولی
بیا بشنو صدای ساز کولی
صدای ساز ما الهام حق است
بدست پیر کولی جام حق است
رسولان خدا صحرا نشینند
که جز ذات خدا چیزی نبینند
خدا در دشتهای بی کرانه
برای بنده اش خواند ترانه
تو خود فرزند دشت و کوهساری
خلیق و مهربان و بردباری
مپنداری که کولی خود بشر نیست
بفکر اجتماع و خیر و شر نیست
تمدّن گر چه میراث قرون است
ولی چون جام زرّین پر ز خون است
پر از خون دل مجروح انسان
پر از اشک گناه و جور و حرمان
بشر از یک تبار و یک نژاد است
اسیر دست تبعیض و تضاد است
برای آنکه این قانون گزاران
امیران فاتحان دنیا مداران
بسان طبّ ناخوانده پزشکان
همی کوشند بهر درد و درمان
ولی آگه نیند از درد انسان
ازین اعجاز دست ذات یزدان
دعائی بسته ام سال گذشته
ببازوی جوانی دل شکسته
که محبوبش بدو بی اعتنا بود
برای آنکه عاشق بینوا بود
درو افسونم انسان کارگر شد
دلش از موم با وی نرمتر شد
نیازم را بده فال تو فال است
تنت سالم عدویت پایمال است
برو جانم خدا پشت و پناهت
دعای پیر کولی زاد راهت
اگر خواهی رهائی از مذلّت
محبّت کن ، محبّت کن ، محبّت
|